لبخندی تلخی میزنم
تا نداند حال من را ، کسی ک شکست و رفت
قلب بیمارم را،
به راستی چگونه میتوان به راحتی شکست و رفت؟
نمایش نسخه قابل چاپ
لبخندی تلخی میزنم
تا نداند حال من را ، کسی ک شکست و رفت
قلب بیمارم را،
به راستی چگونه میتوان به راحتی شکست و رفت؟
تو
در تمام زبان ها
ترجمهی لبخندی،
هر کجای جهان که تورا بخوانند
گل از گلشان میشکفد
این ظهرهای پائیزی،
عجيب بوى ِنفس هاى ِتـو را میدهد...!
گويى
تـو اتفاق می افتى
و مـن دچار می شوم...
تـمام ِ "من" دارد "تو" می شـود...
بـاور مى كنى؟!
حال مرا دیده ای؟!
مجنونی شده ام در پی لیلی ام هزاران راه را رفتم
ولی...
هرچه گشته ام کمتر نشانی یافته ام
براستی لیلی ام کجاست؟!
درکدامین دیار باید بگردم در پِیش؟!
دیار لیلی کجاست؟!
دوست داشتن
"اتوماتیک"رخ می دهد!
قلبِ آدم فقط یک بار برای دوست داشتن تند می زند
اگر از آن بگذری...
مطمئن باش قلب به خواستِ تو بعدها تند می زند
اما از ته دل نیست..
قلبِ آدم فقط یک بار برای دوست داشتن تند می زند
قلبِ "اتوماتیک" مان را به تنظیماتِ "دستی"تغییر ندهیم!
وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد
وقتی میدانید حضورتان مهم است
حتی در حد چند ثانیه...
وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید
خود خوری میکند...
وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید
پس چرا یکهو غیبتان میزند؟!
چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟!
پیش خودتان چه فکری میکنید؟!
لابد میگویید مشکل خودش است
میخواست دوست نداشته باشد...!!
اینطور که نمیشود ! مثل این میماند که
تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی
بعد دکتر بگوید من کار دارم
میخواستی مریض نشوی...!
میبینی...؟! همین قدر درد دارد!!!
چه شب لعنتی شده امشب هم دلم میخواهد بیدار بمانم هم دلم میخواد بخوابم براستی چرا اینگونه شده اند ادمها؟!
چرا راحت دل میکنند و میروند؟!
انگار دل شکستن برای بعضیا راحت شده،انگار اب میخورند....
ای که در خیالم پرسه میزنی...
قدری برو بگذار استراحتی بکنم...
چگونه میتونید عاشق بشید وقتی ک
فرهاد به شیرین نرسید...
شیرین به خسرو...
لیلی به مجنون...
چگونه بعداز خواندن سرنوشت انها میتوان باز هم عاشق شد؟!
میتوانم امشب
شعرها بنویسم از همیشه غمگینتر
مثلاً بنویسم:چه شب پر ستارهای!
ستارهها آبیند و میلرزند
در دورستها
باد شب میچرخد در
آسمان و میخواند.
میتوانم امشب
شعرها بنویسم از همیشه غمگینتر.
دوستش داشتم، او هم گاهی
دوستم میداشت...
حال امشب من
مثل اون ادمیه ک قبل طلوع افتاب قراره اعدامش کنند
به نظرتون چجوریه؟!
كه تا چشم باز و بسته ميشه
وقت رفتنت از راه ميرسه
هميشه وقت برای بودنت كمه
براي به آغوش كشيدن و غرق شدن تو امنیت تنت
برای غرق شدن تو خنده ها و سحر سرانگشتای مهرت
تو از خانواده ی شوقی هستی
كه لحظه ی اول را به گرمی سرذوق میاری و با سردی دل رو آواره می کنی
بعد از تو، روزگار اشك می شه ویادی كه زرد ميشه و خاطره ای که شومینه ی دل ...
و روحی كه بدون تو سرد تر و سرد تر ميشود...
خسته شدم از ادمها
ن از همشون
از اونهایی ک یک طرفه به قاضی میرن
از اونهایی ک منو از روی قیافه نقد کردن
از اونهایی ک ازم کلی استفاده بردن و اخرش مثل ی تیکه اشغال دور ریختن
از همشون خسته ام
کاش امشب وقتی ک خوابیدم ، جای دیگه ای بیدار بشم
خسته ام از اون ادمی ک بهم گفت خیلی دوستت دارم
ولی ...
تهش شد چی؟!
پیش دوستم گفت من باهاش خوشی نکردم
این بود دست مزد تمام خوبیام؟!
چه شبها ک بخاطرش تا صبح نخوابیدم
دیگ اعتمادمو از برق کشیدم
تمام
لعنت به دل من
لعنت به دلی ک خیلی خیلی ساده است
لعنت به دلی ک تا یکی گفت ک کمکم کن زود دلم سوخت و رفتم کمکش همش چوبش رو خورد و ادم نشد
ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻏﺼﻪ ﺗﺮﺍﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ
ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ
ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮ ﻇﻬﺮ
ﺭﻭﯼ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺑﭙﺎﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ !
ﺣﻮﺽ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﭼﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔِﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﮐﺎﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ !
ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﺧﻢ ﺟﮕﺮﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺣﻮﺍﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻧﺸﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﻮﻟﻢ ﺑﺎﺷﻢ
ﻧﺸﺪ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﻏﺼﻪ ﺗﺮﺍﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ
ﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ، ﻧﺎﻣﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﻣﻐﺰ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ !
باید صحبت کنیم
خیلی جدی چشم توی چشم !
باید بگویم دوستت دارم
دستهایت را بگیرم و
طوری نگاهت کنم که انگار توی لعنتی
باید چیزی غیر از ممنونم بگویی !
باید طوری نگاهت کنم تا بفهمی
تا بدانی باید
باید
باید بگویی من هم دوستت دارم !
میتوانم امشب
شعرها بنویسم از همیشه غمگینتر
مثلاً بنویسم:چه شب پر ستارهای!
ستارهها آبیند و میلرزند
در دورستها
باد شب میچرخد در
آسمان و میخواند.
میتوانم امشب
شعرها بنویسم از همیشه غمگینتر.
دوستش داشتم، او هم گاهی
دوستم میداشت...
چگونه میتونید عاشق بشید وقتی ک
فرهاد به شیرین نرسید...
شیرین به خسرو...
لیلی به مجنون...
چگونه بعداز خواندن سرنوشت انها میتوان باز هم عاشق شد؟!
وقتی پای حرفش می شستم از این میگفت که خوبی کرده و بدی دیده، درمان بوده و زخم خورده، فرقی نداشت دوست و رفیق یا فک و فامیل... از همه شاکیبود، تو ذهنش دنیا و آدماش شده بودن تیر و اون هم سیبل... فکر می کرد هر کی میاد طرفش برای ضربه زدن میاد.
یه بار که داشت به زمین و زمان ثابت می کرد بد شانس ترین آدم دنیاست توی چشماش نگاه کردم و گفتم واقعا فکر می کنی کی مقصره؟ سرش رو تکون داد و گفت نمی دونم، شاید این قسمت من باشه... دستش رو گرفتم و گفتم ببین رفیق، خودت مقصری، هیچکس نمی تونه بهت ضربه بزنه مگر اینکه خودت این قدرت رو بهش بدی... گاهی ما آدم ها اونقدری که دیگران رو دوست داریم خودمون رو دوست نداریم،خودمون رو کوچیک می کنیم و دیگران رو بزرگ،خواسته های خودمون رو نادیده می گیریم و با خواسته های دیگران زندگی می کنیم، یادمون میره با این رفتارها داریم اونا رو قدرتمند می کنیم... قدرتی که یه روز به خود ما ضربه می زنه. تو زندگی هر بار از کسی ضربه خوردی قبل از هر چیزی به این فکر کن که کِی و کجا بهش قدرت ضربه زدن دادی...
(sm127)
محمد حسین عالی بود این نوشته از کی بود(sm10)نقل قول:
نوشته اصلی توسط mohammadho3in [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
برای رسیدن زمان مناسب صبر نکن !
زمان برای تو صبر نمیکنه
گرمای دستان تو
نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ که با نگاه تو شیرین می شود
تمام چیزی است که آرزوی آن را دارم …
آدم ها به اندازه ی غم هایشان پیر می شوند؛ نه به اندازه ی سن شان
ننوشته بود کیه ولی قشنگ بود (sm127)نقل قول:
نوشته اصلی توسط ghasemshah [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
رابطهها،
رابطههاى خوب،
چرا به گند كشيده مىشوند؟
اين سوال شايد هزار و يک جواب داشته باشد كه يكىش اين است: چون دو طرف رابطه، ظرافت روزهاى اولشان را از دست مىدهند.
از پيراهن اتوكشيده و يقهى آهارزده و كفش و كلاه ستكرده و آرايشِ بهغايتحسابشده بگير،
تا انتخاب كلمات و لحن جملات و ملاحت در گفتار و دقت در رفتار.
آدمِ روزهاى اول رابطه، چنان ملاحظهكار است؛ انگار پادوى نوجوانى است كه روز اول كارش در كارگاه بلورسازى، از برابر چشمان شكاک استادكارش بار شيشه مىبرد.
همين آدم، همان آدمىست كه صد سال بعد فراموش مىكند هر كلمهى نابهجا مىتواند دشنه شود و در دل بنشيند.
رابطهها به گند كشيده مىشود چون آدمهاى رابطه فريبِ عادت را مىخورند و به خودشان راحت مىگيرند.
چون از ياد مىبرند كه آنچه روز اول ديگرى را مىآزارد، تا هزار سال ديگر هم آزاردهنده است.
چرا ادمها اینجوری شدن تا وقتی ک بهشون نمیگی دوستت دارم کنارت هستن برات میمیرن
ولی
وقتی میگی دوستت دارم انگار منتظر همین جمله بودن تا شروع بکنند با دستای خودشون یکی یکی اجرهایی ک با دست خودت زحمت کشیدی بزاری روی هم خراب میکنند
چرا ؟!
باش !
بودنت خوب است ...
شبیهِ حسِ قشنگِ بیدار شدن در صبحِ آبی و خلوتِ یک مزرعه ،
شبیهِ لذتِ نشستن کنارِ آتش ، در سرد ترین نقطه ی کوهستان ،
شبیهِ نوشیدنِ یک فنجان چایِ داغ ، در یک عصرِ سردِ پاییزی ...
بودنت ،
با من بودنت ؛
بد جور می چسبد !
شاید قدیمی ها شب که می شد ، سرِ یک ساعتِ مقرری ، چراغِ گردسوز یا شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل ، چشمانشان را می بستند و خیلی راحت ، خوابشان می برد !
قدیمی ها ، دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود ،
قدیمی ها ، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود !
زمانِ ما فرق دارد !
ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم ،
عصرِ بحران ، عصرِ بی ثباتی !
اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل ، خبری هست ،
نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه !
ما در بی پناه ترین حالتِ ممکنیم ...
با تمامِ سختی ، روی پاهایِ لرزانِ خودمان ایستاده ایم ،
هیچ کس هوایِ ما را ندارد و هرکار که می کنیم ، آخرش یک پایِ آرامشمان می لنگد !
به هر دری که می زنیم ، شب هایِ بی ستاره مان به خیر نمی شود !
کاش ، در روزگارِ دیگری بودیم !
کاش دورانمان کمی ، فقط کمی عقب تر بود !
برای اینکه خوب باشه حالت
صبح رو با داشته هات شروع کن
تمام روز رو وقت بگذار و زندگی کن
شب موقع خواب بهت حق میدم که بری توو فکر نداشته هات
اما بهت حق نمیدم که فکر کنی هیچوقت قراره نداشته باشیشون
تمام شب رو وقت داری خواب داشتنِ نداشته هات رو ببینی٬
صبح چشمت رو که باز کردی
به داشته هات سلام کن
به نداشته هات بگو به زودی می بینمتون...
در این دنیا
نه خوشبختی هست و نه بدبختی !
فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است .
تنها ، کسی که حدِ اعلای بدبختی را شناخته باشد ، میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند .
می بایست انسان خواسته باشد بمیرد ،
تا بداند زنده بودن چقدر خوب است ...
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید ...
هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند ، همهی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
" انتظار کشیدن " و " امیدوار بودن " ...
حالت که خراب باشد
دلت که گرفته باشد
هیچ چیز آرامت نمی کند !
حوصله ی هیچ چیز و هیچکس را نداری !
از عکس های آویخته شده به دیوار گرفته
تا گوش دادن به آهنگی که
همیشه دوسش داشتی ...
آنقدر که از خودت هم بیزار میشی ...
لاحول ولا قوه الا به چشمانت که هیچ نعمتی ،بر من گویایی ندارد ...
مست خواهم شد ، جمیل العین نگاهت ...
که هیچ مسکری،بر من اثر ندارد
مرده ی جان را زنده ی روح خواهد کرد
دلی که پنهان زجهان ،خیره ست به چشمانت ...
در میان اسمان ها و زمین ،در همه جا ...
تسبیح به دست ذکر چشمان توست مادام...
قافیه و وزن میخواهم چه کار !؟
وقتی دیده ات ، شعر هایم را نخوانده است تابه حال
خوابم میاد
دلم چرتِ نیم ساعته رو صندلی نرمِ ماشینِ تورو میخواد ...
چرتِ نیم ساعتهای که دلیل بیدار شدنم خیسی دستم از عرق بود!!
انقدر که دستمو ول نکرده بودی ...
انقدر که دستمو ول نمیکردی هیچوقت!
چرتِ نیم ساعته روی صندلی ماشین و گزگز کردنِ پشت دستم وقتی هی زبریِ ریشاتو روش میکشیدی و میگفتی : آره دیگه خل و چلم! اومدم خانمو ببینم ، خوابشو برام آورده ... خدایا حکمتتو شکر!
چرتِ نیم ساعتهای که از همهی قیلولهها و خوابای دنیا امنتر و شیرینتر بود ،
چون میدونستم دو تا چشمِ خوش رنگ همیشه محکم دارن نگاهم میکنن و پنج تا انگشتِ بلند با انگشتام قاطی شدن و دارن بهم میگن : تو بخواب ، ما مراقب همه چی هستیم!
الان بخوابم کی منتظر نگاهم میکنه تا پلکام بلرزه و سیاهی چشمام توی چشماش فرو بره؟
کی دستمو محکم نگه میداره و هر از گاهی داغی لباشو روش بوسه میکنه؟
خوابم میاد
اما نمیخوابم چون وقتی توی پلکام زلزله بیاد و شکاف چشمام باز بشه ، تو نیستی تا سیاهی چشمامو غرق کنم توو نامعلومیِ مردمکات!
تو نیستی و زلزله از چشمام میرسه به کلِ دنیام و دستِ آخر زیر سنگ و کلوخ خاطرههات نفسام ته میکشه!
آدم که بیخودی بیخودی نمیآید
مراقب خودش باشد
باید یک نفر پیدا بشود که موقع خداحافظی بگوید
"مراقب خودت باش، رسیدی زنگ بزن"
آدم که بیخودی بیخودی حواسش به خودش نیست
یک نفر باید باشد که پشت تلفن،
وقتی میخواهی با تاکسی بروی آن سر شهر با لحن نگرانی بگوید:
"حواست به خودت باشد، از اون تاکسی زردا سوار شو،
رسیدی هم خبر بده،
باز سرت گرم نشه یادت بره ها"
آدم بیخودی که گیج و کلافه نمیشود سر کدام لباس را پوشیدن و رژلب چه رنگی زدن
یک نفر باید،
بفهمد قرمزی رژ امروزت با قرمزی روزهای قبل یک فرق هایی دارد
یا فر موهایت کمی ریزتر است و
روسریات کمی خوشرنگ تر....
" فنتانیل داری بدی بهم؟! "
داشتم آمپول می شکوندم که بکشمش توی سرنگ. سرمو که بلند کردم جواب همکارمو بدم، پشت سرش آدمیو دیدم که نباید می دیدم. نمی شد نگاه ازش بردارم، نمیشد نگاهش نکنم...
" دستت...! "
بریده بودم دستمو با شیشه ی شکسته ی آمپول، با دست دیگه م محکم زخممو گرفتم
" یه لحظه حواست باشه به اتاق، برمیگردم الان! "
صداشو میشنیدم از پشت سرم
" خوبی؟! "
نبودم!
از اتاق عمل اومدم بیرون و با همون لباسا یه نفس دوئیدم تا محوطه. هوا میخواستم. چنگ زدم به گلوم، نباید گریه می کردم، لااقل نه الان و نه اینجا.
" حالت خوبه؟! "
صداش انگار رمقو از دست و پام کشید بیرون، من این صدای مردونه ی بم و خوب میشناختم. اونقدری خوب که بدونم همونقدری که شبیه رویاست، میتونه شکل یه کابوس هم باشه...
برنگشتم
" به شما هیچ ربطی نداره! "
متعجب بود صداش
" حواست هست چی داری میگی؟!
حواست هست من کیم؟! "
دستش که بازومو گرفت تنم به لرزه افتادم، با همه ی زورم بازومو از دستش کشیدم بیرون و روبه روش ایستادم
" آره!
خیلیم خوب حواسم هست! خیلی وقته حواسم جَمعه. شما اگه اشتباه نکنم همون کسی هستی که منِ خوش باورو جا گذاشت توی دنیای رویا و خیالی که براش ساخته بود و رفت دنبالِ یه توهم دیگه! "
یه قدم اومد جلو، یه قدم رفتم عقب
" حق با توئه! فقط یه توهم بود. حق با توئه! اشتباه کردم.
ولی ببین منو؟! پشیمونم، برگشتم، میخوام که ببخشیم، کافی نیست؟! "
خندیدم، عصبی...
" نه! کافی نیست!
برگشتی اما دیر، پشیمونی اما دیر، تقاضای بخشش می کنی اما دیر...
دیگه دیره، خیلی دیر! "
یه قدم اومد جلوتر، دو قدم رفتم عقب تر
" گوشام اون قدرام دراز نیست. تو هنوزم منو فراموش نکردی، نمی تونی که فراموش کنی! تا منو دیدی...
دستت داره خون میاد، بذار ببین...! "
دست خونیمو گذاشتم توی جیبم. مهم نبود دست خشکیده ش توو هوا، مهم نبود حسرت نگاهش، هیچی دیگه مهم نبود...
" معلومه که فراموش نکردم، معلومه که فراموش نمی کنم، آدم بزرگترین اشتباه زندگیشو فراموش که نمی کنه! "
دستاشو دراز کرد سمتم. اشتباه نمی کردم، خیس بود نگاهش.
" اینجا اومدنم همه ش بخاطر توئه، بخاطر روزای خوبی که باهم داشتیم، بخاطر عشقمون...
بذار جبران کنم! "
یه صدای پر از عشوه داشت اسمشو پیج می کرد. سعی کردم نلرزه صدام.
" خودتو گول نزن.
تو اگه اینجایی بخاطر خودته، بخاطر خودخواهیت.
دوراتو زدی دیدی هیشکی مثل من خرت نمیشه و برگشتی؟!
خوش برگشتی ولی دیره دیگه، به خواست خودت رفتی اما اومدنت دیگه دست خودت نیست...
توی دنیای این روزای من هیشکی منتظر تو نیست! "
از زور ناباوری خشکش زده بود. اونجا موندن دیگه دلیلی نداشت. برای آخرین بار نگاهش کردم. هنوزم جذاب بود، حتی با همون چشمای قرمز و صورت خیس و سر و وضع آشفته.
یه قطره اشکیو که بی اجازه چکیده بود رو صورتم با سر انگشت پاک کردم و خندیدم
" دارن صدات می کنن. برگرد سر زندگیت و از اون در که رد شدی، فراموش کن منیم بوده یه روز و از نو شروع کن. اما این بار بیشتر حواستو جمع کن، آدما همون جایی که گذاشتیشون و رفتی، نمیشینن چشم انتظار برگشتنت! "
بی سر و صدا عقب گرد کردم و برگشتم توی بیمارستان.
دیر شده بود، خیلی...
سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست!
نیشم تا بناگوش باز شد
به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!!
پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل!!
نه اینکه شک داشته باشد، نه!!
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود
شیرین لوس میشد
اداهایش نمک داشت
خلاصه ملس بود ناکس!!
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم!!
اما هیچ خبری نبود!
زدم بیرون و شماره اش را گرفتم.
یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج که جواب داد
این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم
اما با همین جانم گفتن اش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا ؟!
اصلا نگفت خدا نکند
اصلا دلش هم نریخت
گفت تلفنی نمیتوانم، پیام میدهم
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار!
یا نمیتوانست حرف بزند
یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید
یا...یاخدا یعنی چه شده بود ؟!
داشتم ناخون میجوییم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت تمام...
دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم
خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت
داشت بی مقدمه دفنم میکرد
دلیل نخواستم و گفتم تمام!!
خدا حافظ.
گفتم خداحافظ که یک ساعتِ دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شُکی بهت وارد کردم و این ها...!!
هر روز سر ساعت 7، قرارِ تماس داشتیم اما خبری نشد
تنها که شدم صورتم تب کرد.
نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده.
نمیخواستم قبول کنم!!
یعنی چه که تمام شد؟
دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد.
نه.. انگار جدی بود.
هر چه میگفتم..
هر چه منطق می آوردم حرفِ لامنطق خودش را میزد!!
بی دلیل قصد رفتن داشت
اما نباید کم می آوردم
باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم.
خب با رفتنش فقط نمیرفت که
جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر...
خاطره میگذاشت..
نباید تسلیم میشدم، گفتم باید برای آخرین بار ببینمت.
سر همان اولین قرار!
گفتم ببینم اش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیفتد و دلش دوباره برایم بلرزد.
آمد، از همیشه زیباتر آمد.
اما نه! بی تفاوت بود.
دلش که نلرزید هیچ، دست و تن من را هم با سردیِ نگاهش لرزاند!!
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد!!
خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت!!
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده!!
کودک که بودم به هنگام ترس، آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند!!
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه اعدامم نکند..
اما
نمی شنید
رفت
ادای ماندن را در آوردم
و برای همیشه
در آخرین قرار جا ماندم..
نقل قول:
نوشته اصلی توسط KamkarDel [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
(sm127)(sm74)
بگو چگونه بميرمت
كه اينگونه در من نفس مي كشي
بگو چگونه وابسته ي بودنت نباشم
كه اينگونه زندگي ام را با من قدم مي زني
و خنده ات را بيخ گوشم جا مي گذاري
بگو چگونه در تو حبس نباشم
كه اينگونه در من جاري هستي
تو بگو چگونه ترسِ از دست دادنت را نداشته باشم
كه اينگونه با تو حالم خوب است
بهت میگم میدونی قشنگترین عکسی که ازت دیدم، کدومه؟
میگی کدومه؟ نشونم بده!
بعد لابد منتظری یکی از اون پرترههای جذابت که عکاس ازت گرفته رو برات بفرستم!
تایپ من اولین سلفیِ تار و تاریکی که باهم گرفتیم و میفرستم برات و میگم این قشنگترین عکسته!
ببین لبخندتو!
بهم میگی عه من تاحالا تو این عکس فقط حواسم به تو بود!
ندیده بودم خودمو!
حالا تو خودت اصن دقت کردی لبخندت تو همین سلفیه قشنگترین لبخندِ زندگیته؟
منتظرم جوابتو این شکلی میدم:
همونجور که یه سلفی تار دونفره میارزه به صدتا عکس تکی هنری قشنگ، کنار تو بودن حتا تو شرایط بد، میارزه به همهچیو داشتن ولی بدونِ تو بودن!
من خیلی وقته از زندگیم هیچی نمیخوام!
جز تویی که همه چیز منی!
فکر نکنید هر کس که از راه رسید
هر کس که با شما خندید
هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
می تواند رفیق شما باشد...
رفاقت جریانی ست توی خون آدم که یکباره میجوشد
وقت هایی که بداند بودنش لازم است
همین به موقع بودن
چگونه بودن
میشود اصالتِ یک رفاقت...