بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ ... (sm50)
نمایش نسخه قابل چاپ
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ ... (sm50)
بیتباران انبوهند/مگر از کومه برآید دودی/گیرد و آتش ژرفی گردد/ ورنه چشم نخورد آب زمن/ -یا منها-/ کابمان سرد/ نانمان گرم/ مشتمان در جیب است/ حرفمان ازآتش و خون است مدام
دختر به آنها نگاه کرد و لبخند نصفه نیمه مبهمی تحویلشان داد. یک لبخند ژوکوند اتوبانی تمام عیار
آقا سه سال پیش را یادت هست بیتالزهرا بودیم؟سه ساعت گریه کردیم و سینه زدیم بعد گفتند امروز از نهار خبری نیست.خندیدیم و آمدیم بیرون.یک مشت گرسنه راه افتادیم از میدان خراسان به سمت هیئت آشتیانیها.پای پیاده میرفتیم و بلند بلند میخواندیم: " اگه منو رها کنی کسی برام نمیمونه/همه درا بسته به روم غیر درِ همین خونه "
درِ مسجد آشتیانیها را میگفتیم که چون دیرتر از همه جا نهار میداد تنها شانسمان بود.یادت هست بهت گفتم: حاجت نمیدی؟ اقلا ناهار بده.
رسیدیم و دیدیم در باز است.رفتیم و نشستیم بالای مجلس.اولین غذا را به من دادند.یک سینی بود داخلش یک کاسه آبگوشت پر گوشت،یک کیسه سبزی،دوغ،گوشت کوبیده...یک نگاه به غذا کردم و پقی زدم زیر گریه که: آقا ما یه زری زدیم قرار نشد شرمندهمون کنی...
آقا امسال آن دور و برها نگرد دنبال ما.بالانشین شدهایم با اجازهات.کلاسمان رفته بالا.آقا راست میگویند میدان محسنی شام غریبانهای رویایی دارد؟...
مرد با دو پاکت شیر از دفتر ترانسپورت واحد 6 کارخانه ذوب فلز بیرون میآید. کارگرها برایش دست تکان میدهند. مرد لبخندی میزند و از در کارخانه بیرون میرود. امروز دیگر لازم نیست کارت بزند. لب جاده منتظر ماشین است. یکی از دو پاکت شیر سوراخ است و دارد میشاشد به عمر تلف شده مرد.
استاد از "ادراکات جزئی" حیوانات گفت
و من دلم سوخت برای خری که
تا صبح میان چارچوب در پناه میگیرد
در انتظار زلزلهی فردا
امروز
باز نگاهم را دزدیدم
از هجوم نگاه دخترک صندوقدار
و آن لبخند میلیون دلاری
شرمم آمد از چشمهایی که باید
پانصد تومنی پارهام را تاب بیاورد
خدایی در حال قضای حاجت
خیلی سادهس.میری تو توالت میشینی.پشهکورهها طبق معمول می خوان وقت ریدن اعصابت رو خرد کنن.اما تو دست پیش رو میگیری.یکیشون رو رو هوا میقاپی: "خب...بکشم یا ولت کنم؟بچه خوبی هستی.ولت میکنم" به پریدنش نگاه میکنی.به جون به در بردنش.حال میکنی.بعدی رو میگیری.سه چهار بار نزدیک بود بره تو چشمت.اعصابت رو خرد کرده بود.ولش میکنی؟نه.میکشیش.ریز میشه.تو دستات نقطه میشه.حال میکنی.
و یکی دیگه.و یکی دیگه.همینجور که میگذره،سه تا چهار تا پنج تا....دیگه جدا میشی.دیگه اون آدم بدبختی نیستی که اون بیرون عزا گرفته بود واسه امتحاناش.دیگه اون بیچارهای نیستی که -چه میدونم- عشقش گند زده بود بهش و حالش رو گرفته بودی.دیگه اون آدم نیستی.اینجا دیگه خدایی.حتی اگه کائناتت تو یه توالت سه در چهار جمع شده باشه.
راهش رو از میون مهمونها باز کرد و اومد سمتم.خیار رو از دستم گرفت و پرت کرد یه گوشه.کشون کشون بردم تو اتاق.
تور رو از رو صورتش برداشت و گفت:
ببین...ببین....بار آخره...من فقط واسه تو میرقصم....ببین...
و رقصید.میچرخید و اشک میریخت.میچرخید و اشک میریخت.
بیرون که رفت همه هلهله کردند.
10 سالم بود.
یک مکالمه عاشقانه
- ببین تو با من قهری؟
× نه.من فقط نمیخوام با تو رابطه داشته باشم.
- پس از من بدت میاد؟
× نه.ببین اینایی که تو میگی یه خصومتی باهاش هست که اصلا در من نیست.یعنی نمیشه آدم با کسی قهر نباشه ازش بدش هم نیاد،ولی نخواد باهاش معاشرت کنه؟الان یعنی این هزار هزار آدمی که هر روز از کنار ما رد میشن و باهامون سلامعلیک نمیکنن باهامون قهرن؟یا مثلا از ما بدشون میاد؟
- نه خب...ما اینا رو نمیشناسیم...
× همین دیگه! ما اینا رو نمیشناسیم،پس فکر میکنیم ارزش وقت تلف کردن ندارند.حالا فکر کن تو یه نفر رو میشناسی و میدونی که ارزش وقت تلف کردن نداره.باز هم وقتت رو با این آدم تلف میکنی؟
- خب...نه...
× حرف منم همینه.من از تو بدم نمیاد،باهات قهر هم نیستم.فقط تو این مدت شناختمت و میدونم ارزش وقت تلف کردن نداری.حالا این که میشناسمت دلیل میشه که رابطهام رو باهات ادامه بدم؟
- ...نه...
× آفرین.کار دیگهای نداری؟
- ...
× خدافظ