فکر میکنم پنجسال پیش بسیاری از ما تماشاگران (چه در ایران و چه در غرب) پاسخ مناسبی به «پوستی که در آن زندگی میکنمِ» آلمودوار ندادیم. فیلمی که عمدتا با شابلون فیلمهای قبلی فیلمساز دیده شد و پس زده شد. ولی شاید با گذشت این چند سال، آمادگی بهتری برای مواجهه با فیلم داشته باشیم. آنهم فیلمی که امروز خود را نیازمند یک «بازنگریِ» فوری و ضروری مییابد! این جاسازیِ خطِ «بیمووی»وارِ دانشمند دیوانه ــ که دست به خلق دوبارهی معشوق میزند ــ در دل المانهای همیشگی آلمودوار (تن؛ دوتاییها؛ اسارتهای بیپایان فکر و ذهن در زنجیرهی دلمشغولیها و وسوسهها؛ بازگشتها و تکرارهای ابدی)؛ این همنشینی غریب عناصر گوتیک، وحشت، اندامهای تنانهی مثلهشده و پوستهای شکافتهشده با نوعی شاعرانگی تکافتاده، که از توان آفرینش زنانهای سرمیزند که در دیوارهای زندان و پارچههای دمدستش منعکس شده؛ این رفتوآمد خارقالعادهی سرگیجهآور میان تاریخ فیلمها و تاریخ هنرها، میان کلاسیسیسم و مدرنیسم، از هالیوود دهههای سی و چهل تا مجسمههای لوئیز بورژوا؛ این عوض و بدلشدنهای بیپایان میان متجاوز و قربانی، میان غالب و مغلوب، میان زخمها و ضربهها؛ این بازی هوشمندانه با خود سینما که همزمان هم مکانیسم دیدزدن است، هم ماشین برآوردهکردن میل/اشتیاق و هم بخشی از ابزارهای کنترل مدرن ... همهوهمه روح جوانی به کار فیلمساز پیر میدمند تا دغدغههای همیشگی خود را با عبوردادن از ***** این «پاستیش» غیرقابل انتظار در مرتبهی تازهای تعالی ببخشد. در صحنهای از فیلم، دختر زندانی از طریق «پنجره»ی رابطش کتاب «فراری» آلیس مونرو را به زندانبان برمیگرداند و فقط مدادها را برای خود برمیدارد. کتابی را که دختر پس زده، خود آلمودوار در آن صحنه قاپ میزند و برای «خولیتا»ی تازهاش نگه میدارد. شاید راه درستِ دیدن فیلم خوب (اما بسیار مستعدِ سوءتعبیرِ) تازهی فیلمساز هم از دل همین بدهبستان بگذرد ...