داستان سکــ.سی منو ارمیتا خوشگله...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ارمیتا دوس دخترم بود..خیلی دختر خشگل وبا اندام سکــ.سی بود..سایز ســ.ینه هاش85واقعی بود..منم بعد از چندماه منتظر بودم خونه خالی بشه..
.
.
.
بالاخره خونه خالی شد..
.
.
بهش زنگ زدمو گفتم شام بریم رستوران..اونم قبول کرد..
.
.
توو رستوران دیدمش ک با ی مانتو کوتاه صورتی و با ی ساپورت چسب اومد توو رستوران..توجه همه رو ب خودش جلب کرده بود..
.
.
اومد سر میزم نشست و بعداز احوال پرسی و اینجور چیزا..
.
.
بهش گفتم..امشب خونمون خالیه..خونوادم رفتن شهرستان..خیلی وقت پیش میخواستم دعوتت کنم اما موقعیتش پیش نمیومد..
.
اما امشب موقشه...
.
.
ارمیتا ی لبخند کوچیک زدو بدون معطلی قبول کرد..
,
.
منم خوشحال شدم..
.
بعد از اینکه شامو توو رستوران خوردیم..سوار ماشینم شدیمو ب سمت خونم حرکت کردیم..
.
.
.
باورم نمیشد ک داره اتفاق میوفته..
.
رسیدیم در خونمون..از ماشین پیاده شدم درو براش باز کردم..
.
.
اونم ک کاملا متوجه منظورم شده بود.. دستمو گرفتو از ماشین پیاده شد..
.
.
وااای خدا قلبم داشت میومد توو دهنم..
.
خیلی هیجان زده بودم..
.
.
در خونمون رو باز کردم..
.
ب نشانه احترام ب ارمیتار تعارف کردم ک اول بره..
.
.
منم از پشت سرش میرفتمو نگام ب کــ.ونش بود کــ.یرم شــ.ق کرده شده بود...
.
.
.
رسیدیم توو سالن...
.
دیگه دلم طاقت نیاورد..از پشت بقلش کردم...ســ.ینه هاشو گرفتم..
وای عجب سیـ.نه هایی داشت..
.
مث توپ بود..
.
.
اونم خیلی دلش میخواست و همش کــ.ونشو میمالید ب کــ.یرم..
.
.
یدفه احساس کردم..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
برقا روشن شدو خونواده و فک و فامیلو جد و ابادو مرده و زنده و همه ریختن طرفمم...
.
.
.
با کیک و شمع ک تولدت مبارک...
.
.
.
بعله..من سورپرایز شدم...
.
.
.
هیچی دیگه وقتی منو با ارمیتا توو اون اوضاع دیدن...
.
.
.
.
ب85روش درختی..و بربرینی...
.
.
و دهن بگــ.ایی منو از کـــ.ون گــ.ایش کردن تا دیگه هوس سایز85نکنم...
.
.
اینم داستان سکــ.سیم...
.
.
امیدوارم ارمیتا هر چ زودتر از بیمارستان مرخص بشه...
.
.
لگنشو بابام شکسته دیگه مثل قبل باســ.ن خوش فرم نداره...
.
.
منم الان تازه بخیه های کــ.ونم کشیدم...
.
.
.
امیدوارم خوشتون اومده باشه..
.
لایک و شر یادتون نره...
.
.
.
.
اون کسایی هم ک تا نصفه داشتن جــ.ق میزدن معذرت میخوام...
.
.
بازم داستان میذارم..!!