دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی ... (sm172)
نمایش نسخه قابل چاپ
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی ... (sm172)
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی ... (sm172)
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی ... (sm172)
تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی ... (sm172)
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی ... (sm172)
برخیر تا یک سو نهیم این دلق ارزق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را ... (sm172)
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را ... (sm172)
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را ... (sm172)
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را ... (sm172)
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلآرامش مخوان کز دل ببرد آرام را ... (sm172)