شنبه انگشت هاي كشيده اي دارد
در شنبه اي متوالي
به قامت بلندت گفتم
من ترس دارم از ارتفاع.
چه سال ها كه در انتظار تو بودم
اي طولاني ترين روز عمر!
كشيده مي خوردم از ايام
مي مردم
زنده نمي شدم.
در لبخند هاي پاره وقت
در راهبندان رگ هايم زندگي مي كردم
ناخن هايم را مي جويدم.
شنبه آخرين روز عمرم بود
من در آخرين روز عمرم به دنيا آمدم.
اين جدّي ترين شكل مردن است
تو را جستجو كردن تو را يافتن
و در ساعات اداري
در ميان برگه هاي مرخصي
انگشت هاي كشيده ي تو را
نوشتن
و
به اداره بازگشتن
حسين صفا
صداي راه پلّه مي آيد
@