-
دلم می خواهد
شب هایی که دلتنگم،
تو را از خیالم بیرون بکشم
و کنارت بنشینم!
خیره بر چشمانت
هی برایت چای بریزم،
و هی چای سرد شود
و دلمان گرم...
قشنگ حرف هایمان که گل کرد؛
مثل دوران کودکی
کفش هایت را پنهان کنم
که نتوانی بروی!
غافل از اینکه تو پا برهنه می روی،
که من صدای قدم هایت را نشنوم...
-
کودکی ام را که مرور می کنم ، قشنگ ترین قسمت های آن ، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود .
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق ، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود .
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه پر شور و جانانه می خندیدیم !
برای بچه هایِ امروز نگرانم ...
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند ،
از کبرایِ قصه که تصمیمش را گرفت و تویِ همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ ساده و بی شیله ی کودکیِ ما ، خودش را جا گذاشت ،
از کوکب خانمی که دیگر نیست ،
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود ، گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما ، او را دریدند .
امروز بچه ها ساده نیستند ! همه چیز را می فهمند ، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمی ترسند .
و من از این ساده نبودن ، و من از این نترسیدنِ شان ، می ترسم ...
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم ،
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم !
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند ،
که اشتیاقی برایِ هیچ چیز ندارند ،
که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند ،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ، بزرگ شدند ...
و من از این بزرگ شدن هایِ بی مقدمه می ترسم !
-
گاهی اوقات آدم دلش میگیرد
از زمین و زمان !
بداخلاق می شود ، تاب و تحمل شنیدن کوچکترین حرفی را ندارد ...
آنقدر شکننده می شود
که با کوچکترین تلنگری میشکند ...
و در این بین فقط ، دل می خواهد
یک نفر خاص ، جور خاصی و به طرز عجیبی
حالش را بپرسد
تا بگوید : این ها همه بهانه بود
تا تو حالم را بپرسی ...
-
اين شهر
پُر از صدایِ پایِ مردمی ست
كه همچنان كه تو را می بوسند ،
طنابِ دارت را می بافند !
مردمانی كه
صادقانه دروغ می گويند
و عاشقانه خيانت می كنند !
كاش دلها آنقدر پاک بود
كه برای گفتنِ " دوستت دارم "
نيازی به قسم خوردن نبود ...
-
" زمستان " فصلِ درخت هایِ بی بار و برگ و خیابان هایِ خلوت و بی حاشیه ...
فصلِ سرد و ساکتی ، که سالهاست دیگر شبیهِ گذشته ، بغض های فرو خورده اش را نمی بارد ، مدتهاست که خاطراتِ سفیدِ عاشقی اش را ، روی سرِ عابران خسته ی شهر ، نمی ریزد .
دیگر ، شبیهِ قبل نیست !
از تمامِ فصل ها کناره می گیرد و حوصله ای برایِ خودنمایی و عرضِ اندام ندارد .
کجاست غرورِ سفید و بلورینِ او میانِ شکوهِ دست نیافتنیِ ابرها ؟!
کجاست برف هایِ یکریز ،
و کجاست لبخندِ زمینی که از مهرِ بی بدیلِ زمستان ، جوانه زده ؟!
شبیهِ قبل باش فصلِ خوبِ دلتنگی ، شبیهِ قبل باش ...
شبیهِ خاطراتِ خوبِ کودکی و روزهایی که سفیدی ات ، چشم را می زد و دل را نمی زد ،
روزهایی که در دلِ سرمایِ تو ، گرمِ بازی و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان بودیم ...
آن روزها که تو شبیهِ خودت بودی و روزگار ما شبیهِ بهار بود .
میانِ این فصلِ بی فصلی ، دلمان می گیرد !
از لاکِ تنهایی ات بیرون بیا ،
ببار ...
تمامِ بغضِ تلنبار شده ات را ببار ،
که ما دلمان بدجور برای آرامش ،
و برایِ قدم زدن در انبوهِ برف های تو ، تنگ شده ...
-
-
مثلِ چای با عطرِ هل وسطِ سرمای زمستان،
مثلِ آرامشِ آغوشش در اوجِ تشویش،
مثلِ عطرِ یک آشنا در غریب ترین نقطه جهان،
مثلِ خنکایِ نفس هایش رویِ پیشانی داغِ تبدارت،
مثلِ پنج دقیقه خوابِ صبح،
میچسبد به جان
یکی که اسمش بی هیچ قید و شرطی
رفیق است
در این قحطی واژه ی دوست...
-
بوی زمستان را می شنوی
سرمای استخوان سوزش را لمس می کنی
باید چاره ای بیاندیشیدیم
این "زمستانِ بی هم بودن" امانمان را خواهد برید
باید به فکر توشه ای باشیم برای فرار از این سرما
مثلا بنشینیم یک گوشه دنج بافتنی ببافیم
در آغوش من آرام گیری
من موهایت را ببافم و تو رویاهایت را
گرم تر از این بافتنی مگر سراغ داری؟
تو پشتت گرم می شود به بودن همیشگی من
و من دلم گرم می شود به داشتن همراهی به نام طُ
باور کن گرمای این عشق، سوزناک ترین زمستان را هم از پای در خواهد آورد
-
حفظ كردن عطرها خيلي خوبه، اصن حفظ كردن هرچيز خوبي خيلي خوبه، حالا بو باشه خاطره باشه، آدم باشه...
ديدي بعضي وقتا وسط روزمرگي ، يا وسط كلي كار داري پاي تلفن بحث ميكني يهو يه بويي ميپيچه تو بينيت كه تو ميدوني اون بو جاش اونجا نيست ميدوني دقيقا جاش كجاست...
بعد اون لحظه فقط براي اينكه اون بو رو از دست ندي ,بيشتر حسش كني سعي ميكني اون نقطه ايي رو پيدا كني كه بو به اوج خودش ميرسه...
وقتي منبعش و پيدا كردي ، ناخداگاه چشمات بسته ميشه ... يا خيره ميشي به يه نقطه و برميگردي به اون زمان... تموم حركات و حسا و اتفاقات اونروز دورتو ميگيرن...
اين اتفاق ميتونه ياداور روزهاي تلخ زندگيت باشه...
يا حس و حال قشنگترين روزهاتو يادت بياره...
اگه با يه عطر تموم قشنگيا بيان جلو چشمت مطمئنا يه هديه از كائناته...
اما امان از اون لحظه كه ببرت به دوراني كه مردي و زنده شدي تا تونستي فراموش كني ...
-
شب ڪه می شود ؛
بیشتر هواےِ بیقرارےِ هم را داشته باشید ...
غصه ها ، رحم و انصاف سرشان نمی شود...
بی صدا ، هجوم می آورند ،
و تمامِ احساس و آرامشِ قربانیِشان را ؛
وحشیانه می درند ...
حواستان به آدم هاےِ تنها باشد …
#شب_است_و_غم_ها
#همین_حوالی ؛
#دندان_تیز_ڪرده_اند ...
-
از وقتی رفته ای،
من حتی خودم را هم
ترک کرده ام!
دیگر به آینه هم
نگاه نمیکنم...
نه من او را می بینم،
نه او مرا!
من در زیر خاطرات
مدفون شده ام
و آینه در زیر غبار،
دلم کسی می خواهد
از جنس باران
یکی که بیاد،
و این گرد و غبار دلتنگی را
از تن خزان زده ام بشوید
یکی شبیه "تو"
که ساز رفتن نزند...
-
جمعه ها
انگار دلم مستقل میشود،
خود مختار میشود
می رود و می آید و خودش را به در و دیوار میکوبد
به یاد می آورد،
خاطره هم می زند،
معجونی می سازد که سر دلمان بماند!
جمعه ها عصر دلم ،
در دلش رخت می شوید،
دلش هم در من!
جمعه ها عصر دلم جایت را خالی میکند
و یواشکی هایش را هوار میزند!
ولی خب ما که تحویل نمی گیریم،
ذلیل مرده را...!
ما که از این دنیا زیاد کشیدیم عزیز
این یکی هم...
-
به تو گفته بودم حواست به تنهایی ام باشد...گفته بودم من آدم توضیح دادن و توضیح خواستن نیستم...گفته بودم اهل پاورقی نیستم...گفته بودم اگر روزی برای اینکه به دیدنم بیایی این پا و آن پا کردی از راهِ نیامده برگرد...گفته بودم حالا که چشمان راز آلودت برملا شدند حالا که بی گدار به آب زدی مراقب باش بی هوا دستم را رها نکنی که در طوفان نبودن ات غرق شوم...
کمی قبل تر هم گفته بودم عشق را در سیمای بی سرخاب سفیدآب ات جستجو کردم...گفته بودم که تو مانند سایه ی شاخه ی درخت بید که باد روی دیوار تکانش می دهد...مانند ابری که شبانه چهره ی ماه را سایه روشن میکند...مانند بارانی که به پنجره ی قفل شده ی اتاق خواب میکوبد...مانند تمام این هایی، همان قدر واقعی همان اندازه دست نیافتنی...
گفته بودم احساس چشمانم به برجستگی اندام ات، احساس آغوشم به گرمای تن ات، احساس لب هایم در هنگام برخورد به موهای روی پیشانی ات ارضای کاذب نیست...
تو را برای دو کلام حرف ناحساب میخواستم برای پرسه های بی مقصد برای اینکه بنشینی آنسوی زیلویی که رو به دریا پهن کرده ایم تا باد دفترِ شعرم را به آب نبرد...
حالا تقلا میکنی برای فاصله گرفتن...حالا مانند دروغگویی زبردست طرز نگاهت را انکار میکنی...آرام تر جانم...از نفس افتادی...خودم میروم بدون هیچ حرفی بدون هیچ سوالی...
میروم اما به تو گفته بودم تمام این ها را...
که ای کاش نمیگفتم که ای کاش نمی دانستی که ای کاش هیچ گاه نمیدیدم ات...که بزرگترین ای کاش زندگی ام نشوی!
-
ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ، ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺫﻭﻕ ﺑﺰﻧﺪ:
ﯾﮏ ﭘﺮﯾﺰ ﺑﺮﻕ ِ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ،
ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﮑﻪ،
ﯾﮏ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍ ﭼﻔﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ،
ﻭ ..
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ چنین ﭼﯿﺰهایی ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ .
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻢﺗﺮ هم هستند به محض اینکه چنین ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍفتد، ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ:
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﻔﺖ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﻩﺭﯾﺰ ِ ﻧﺎﺳﻮﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺑﻤﺎﻧﺪ،
ﻭﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ :
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﺪ .
ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﮕﺮ .
ﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ «ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ » ، ﺩﯾﮕﺮ « ﺧﺎﻧﻪ» ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .
ﺭﺍﺑﻄﻪ هم ﻫﻤﯿﻦﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ !
ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﮐﻠﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩ؛
ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺤﻠّﺶ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻩﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎﻧﺎجوﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ «ﺩﻝ » ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ .
-
فرصتی برای ترسیدن نیست...!
از گفتن حرف های رک و پوست کنده و بدون تعارف نترس
از تغییر دادن مسیر زندگی ات که باعث شده استعدادت را نادیده بگیری!
از تمام کردن رابطه ای که در آن به شعور تو توهین میشود!
(از تنهایی نترس...تنهایی شرف دارد به دو نفره های بی هدف)
از ایستادن در مقابل مافوق ات(استاد و رئیس و مدیر...)که حقوق تو را نادیده گرفته اند، هر چند موقعیت اجتماعی ات به خطر بیافتد!
(گاهی باید به چشم های یک نفر زل بزنی و بگویی: هی تو خیلی احمقی!)
از ریسک کردن
از بی ملاحظه بودن!
از زندگی کردن بدون ترس...نترس!
زندگی با ترس به نوشیدن چای یخ کرده میماند!
که هیچ قندی در آن حل نمیشود!
میدانی چیست رفیق؟
با ترس اگر زندگی کنی
یک روز به خودت می آیی و میبینی
زندگی ات از دهن افتاده...!
-
آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره.
یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود!
سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم
با صورت بور و چشمای رنگی!
همیشه با لبخند نگاهم میکرد.
توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه.
باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما.
تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن.
اما اون بچه ها بلد نبودن،
عصبانی شد،
سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن،گفت جوراباتونم در بیارید،
خشکم زده بود
همه ترسیده بودن،فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت،
مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد،
از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا،
به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد.
من از این همه بی رحمی بهت زده بودم.
فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه،اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده.
من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم،گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی،حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی.
من فقط نگاهش کردم.
وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون.
واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم،من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه،
سال دوم دبستان تموم شد،سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه،واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه،خیلی تلخ.
-
-
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید .
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ، با نامزدش به خرید رفته بودند ، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ، به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد !
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
دوستان عزیز، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید،
این زندگى مال شماست!
-
نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
-
باور کن هرچیزی یه وقتی داره، هر اتفاقی به وقتش خوشه، به موقعش به دل میشینه، به موقعش به دل میچسبه. بعدش دیگه از دهن میفته، از چشمِ دل میفته...
الان که جوونی باید دل بدی به خواسته ی دلت. الان که جونشو داری باید با همه ی توانت بدوئی تا برسی به مقصود دلت. وگرنه امروزت که بشه فردا و جوونیت که بشه پیری، گیریم که هی با خودت بگی هنوز دلم جوونه، گیریم که رژِ قرمزِ جیغ بزنی و پیراهنای مردونه ی رنگِ شاد بپوشی، دیگه نه پاهات قوتِ دوئیدنو داره، نه دستات زور چنگ زدن به ریسمون آرزوهاتو!
باور کنی یا نه، جونِ جوونی که از پاهات بره، دو قدمم که برداری سمت خواهش دلت، نفست میگیره، به نفس نفس میفتی...
تا دیر نشده حرفِ دلتو گوش کن،
تا دیر نشده با دلت راه بیا،
همین امروز بشین پایِ دلت و درداش...
باور کن فردا دیگه خیلی دیره،
خیلی دیر !
-
اگه از من بپرسی میگم یکی از سخت ترین لحظه های این زندگی اینه که بفهمی و مجبور باشی خودتو به نفهمیدن بزنی،فهمیدنِ بعضی چیزا ازت یه آدمِ دلتنگ میسازه که نمیدونه چجوری روز و شب شو به اخر برسونه و دلش تنگ نیاد از این زندگی.همه ی نفهمیدنا بد نیست،سخت تر و بدتر از اون دیدن و به روی خود نیاوردنه،دونستن و وانمود کردن به ندونستنه...
-
آدم دلش هوس می کند یک روزهایی را در هوایِ بی خیالیِ مطلق سِیر کند .
هیچ موضوعی نداشته باشد ، برایِ فکر کردن .
از همان اولش ، شال و کلاه کند ، یک سمتِ خیابان را بگیرد و فقط برود
آن قدر که از تمامِ دنیا و غصه هایِ تحمیلی اش دور شود
یک روزهایی ، آدم دلش فقط یک خیابانِ طولانی می خواهد
یک موسیقیِ سنتی و اصیلِ ایرانی
و یکی ، دو فنجان ، فراموشی ...
-
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم .
حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ، قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسائل و چیزها می رنجانیم
مایی که قرار نیست بمانیم ،
مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند ،
از جایی که ندیده ایم ،
به جایی که نخواهیم ماند ،
و در زمانی که نمی دانیم !
کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد
ما اینجا به غیر از خودمان ،
و خدایِ نادیده ی خودمان ؛
هیچکس را نداریم ...
-
دوست داشتن قانونِ خاصی نمیخواهد !
آنچنان پیچیده نیست
که نتوانی برایِ دلت توضیح بدهی ...
همان که یک نفر می آید
که دلت را مالامالِ دوست داشتن میکند ...
حرفهایش با همه فرق میکند
و محبت هایش روحت را گرم میکند ...
و چشم هایش
آشناترین واقعه یِ زندگی ات میشود ...
همان که میتوانی با او سالها حرف بزنی
و کلمه و جمله ها و داستان ها تمام نشوند ...
که دوست داشتنش
دلت را زخمی نمیکند و روحت را دلگیر ...
یعنی انتخابت
قشنگ ترین تصمیمِ روزگارت است ...
-
بعضی چیزها را
باید سروقت خودش داشته باشی ...
وقتش که بگذرد ،
دیگر بود و نبودش برایت فرقی نمیکند !
چون به نبودنش عادت کرده ای
و یاد گرفته ای چگونه بدون اینکه داشته باشی اش ، زندگی کنی ...
بعضی چیزها ، مثل حس ها و تجربه ها ، دوره ی خاص خودش را دارد ...
مثلأ یک دوره ای
آدم دوست دارد عاشق باشد ...
مثل خیلی های دیگر کادو بخرد ،
ذوق کند ، برای کسی مهم باشد ...
وقتی نیست ،
زمانش که بگذرد ، دیگر فایده ای ندارد ...
کم کم به تنها بودن میان جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت میکنی و یاد میگیری تنهایی حال خودت را خوب کنی ...
اینکه میگویند :
عشق تاریخ مصرف ندارد
و پیر و جوان نمی شناسد ، درست ...
اما عاشق شدن در بیست سالگی با عاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است ؟
آدم یک چیزهایی را
سر وقت خودش باید داشته باشد ...
وقتی سرزنده و شاد است ،
وقتی جوان است ...
یک چیزهایی مثل عشق
و حس و حال عاشقی ،
وقتش که بگذرد ، رنگش خاکستری میشود !
و شاید هرگز نتوانی تجربه اش کنی ،
هرگز ...
-
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن، همه برف است کوچه ها
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمیشود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، بامید دیگران
یکروز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت.
باز آمدم بخانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک کردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
(شهریار)
-
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ.
-
پر از شعرم ولی بی تو، زبان واژه لالست و…
نمی دانی که بعد از تو، دل من در چه حال است و…
تو هم یک آدم ساده، تو هم یک مرد معمولی
چه شد من عاشقت گشتم؟! برایم یک سوال است و…
نه مثل لیلی و شیرین، نه مثل ویسم و عذرا…
که مرد من! به تو عشقم، به قرآن بی مثال است و…
شب من با خیال تو، پر از آرامش و رویا
به دور از این هیاهوها، به دور از قیل و قال است و…
تو تقدیر منی عشقم، تویی سهم من از دنیا
نشسته نقش عشق تو، به دل… در هر چه فال است و…
نباشی گفتن از فردا، نباشی شادی و خنده
و بودم در نبود تو، بکن باور محالست و…
خلاصه بی تو من هیچم، پر از اشکم، پر از گریه
پراز شعرم، ولی بی تو، زبان واژه لال است و …
-
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم …؟
من که خیلی سخت دل بستم ولی آیا تو هم …؟
عاشقت هستم خجالت می کشم از گفتنش
من حیا کردم دهان بستم ولی آیا تو هم …؟
لحظه ای افتاد چشمانت به چشمانم ولی ..
از نگاهت همچنان مستم ولی آیا تو هم …؟
سعی کردم تا نظر بازی کنم رویم نشد
حیف،من رویم نشد ، جَستم ولی آیا تو هم …؟
از زمین تا آسمان، از آسمان تا کهکشان …
زیرو رو کردم تو را جُستم ولی آیا تو هم …؟
کاش میشد قسمتم باشی تو ای حوّای من
من که رفتم ، آدمی پستم ولی آیا تو هم …؟
عاشقی از جنس مجنونم بیا لیلای من
من که مجنونی ازین دستم ولی آیا تو هم ..؟
نیستی پیشم ولی لیلای من این را بدان
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم …
-
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد، رو قصه دگر کن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن
-
با نگاهی که شب دوش اشارت کردی
به خدا بود و نبودم همه غارت کردی
آشکارا نتوان گفت چه کردی و چه بود
آن عبارت که تو پنهان به اشارت کردی
کعبهی گل همه را، کعبهی دل خاصان راست
کعبه سهل است، خدا را تو زیارت کردی
دلم آتشکدهی عشق و ز غم ویران بود
تو بت آتشکدهی عشق عمارت کردی
شعر و شور و دل دیوانه و آزادگیم
همه را بستهی زنجیر اسارت کردی
ابر من عابر آفاق نهان نومیدی
آشکارا تو ز امید عبارت کردی
کاش میشد بنویسم چه نوشتی با چشم
کاش میگفت عبارت چه اشارت کردی
نادر از هند نبرد، آنچه تو بردی ز دلم
که تو مهری و مهاری و مهارت کردی
دلم ایران و تو اسکندر طاییس اطوار
زدی و سوختی و کشتی و غارت کردی
-
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
-
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
-
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بیوفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
-
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی
-
عاشقی یعنی همین یعنی حسودی می کنم
جز کنار من که بنشینی حسودی می کنم
چهره ای زیباتر از من را؟…زبانم لال..نه!
بر همان چشم و لب و بینی حسودی می کنم
جز لب من از لبان کودکی حتی اگر
بوسه ای کوچک که برچینی حسودی می کنم!
اخم در هم می کشم وقتی کنارم نیستی
باز با یک حس بدبینی حسودی می کنم
-
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
-
از زن هایی که حس مالکیت دارند...
خوشم می آید...
آن هایی که با مرد هایشان ...
مثل بچه ی خودشان رفتار می کنند
نگرانند که نکند ناهارش را دیر بخورد ...
یا شلوارش اتو نداشته باشد...
نخ در رفته گوشه ی یقه ی شوهرشان را
با دندان می برند...
زمستان که نزدیک می شود ...
میله بافتنی و کاموا در دستشان هست
که برای مردشان شال ببافند
صبح ها میز صبحانه را می چینند....
ظرف غذای فلزی َش را پر می کنند ...
که مبادا سر کار گشنه بماند
و بعد هم تدارک شام می بینند...
مردشان را به آغوش می کشند ....
و تا چشم هایش سنگین نشود ...
پلک روی هم نمی گذارند
از همین زن هایی که عشقشان را ...
با توجه کردن نشان می دهند
از همین زن هایی که وقتی هستند،...
دوست داری بچه ترین مرد دنیا باشی
دوست داری ...
از پس انجام هیچ کدام از ...
کار های شخصی َ ت بر نیایی...
-
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید...
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم...
-
از بین اشکالِ هندسی
دایرهها دوستداشتنیترند...
کاش همهی آدمها دایره بودند.
دایرهای که
نه گوشهای دارد برایِ زخم زدن،
نه مارپیچی برای دور زدن،
و نه زاویهای برای بد دیدن.
دایره اصلاً پیچیده نیست.
کاش آدمها مثل دایره ساده بودند
و شناختنشان اینقدر سخت نبود!