بانکهای خوب
بهتر از دوستهای خوب
تولدها را به یاد میآورند
و
سودها را
وقتی همه خوابند،
زودتر از هدیههای هیجان انگیزِ
بابا نوئلهای ساختگی،
بی منٌت و عاری از
هر حسِ خیرخواهانهای
به حساب
واریز میکنند
نمایش نسخه قابل چاپ
بانکهای خوب
بهتر از دوستهای خوب
تولدها را به یاد میآورند
و
سودها را
وقتی همه خوابند،
زودتر از هدیههای هیجان انگیزِ
بابا نوئلهای ساختگی،
بی منٌت و عاری از
هر حسِ خیرخواهانهای
به حساب
واریز میکنند
جریانو که تعریف میکنی همه میگن که خب تقصیر خودته همیشه یه جوری رفتار میکنی که طرف مطمئن میشه تو هستی دلش نمیلرزه که بری یا کاری کنی
از کی تاحالا اینجوری شده که اخلاقای خوب مثل قابل اعتماد بودن و مهربون بودن شده نقطه ضعف آدم؟
همیشه همهجا اینطوریه که یه همچین ادمی رو باید بذارن رو سرشون
حالا چیه داستان که شده کار بد؟
درک نمیکنم و نمیخوام هیچوقت درکش کنم
نمیخوام خوبیای وجودمو واسه بدیای دیگرون از دست بدم
حواسم رو جمع میکنم که دیگه سادهلوح نباشم
اما هیچوقت نمیذارم کسی این چیزا رو از وجودم پاک کنه
بلاخره زمانش میرسه که یکی قدر این چیزارو بدونه و همراه بشه
عجلهای نیست
يه دونه عروسك كوچولوِ بامزه داشتم سوغاتي بود.خواهر ٤سالم از روزي كه ديده بودشون خيلي ازش خوشش اومده بود مثلا يهويي ميومد باهاش بازي ميكرد و پزشو به بقيه ميداد و..،
آخر سر يه روزي دلشو زد به دريا گفت آجي ميشه اون مال خودم باشه؟
منم گفتم:باهاشون بازي كن بعد بده به من
گفت:نه ميخوام مال خودم باشن بازي نميخوام بكنم باهاشون
منم گفتم:نه شايد خراب بشه
با بغض ميگفت:ميخوام مال خودم باشن قول ميدم بهشون دست نزنم بازي نكنم فقط مال من باشن.
گفتم:مال خودت باشن كه چي پس؟
گفت:مال من باشن قشنگ ترن!
ديگه از اون روز نه جايي پزشو داد نه بهش دست زد فقط بعضي وقتا با يه لبخند گنده و چشاي پر از برق ميره و نگاش ميكنه؛
دوست داشتن همينقدر شيرين و قشنگِ
توعم اگه مال من بشي قول ميدم باهات كاري نداشته باشم فقط نگات كنم و تو دلم ذوق كنم اخه مالِ من بشي قشنگ تري!
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ ...
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم...
چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود...
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود؛
به همین سادگی...
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم...!
"کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم ...
آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود!!
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!»
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که: «نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم»
قبول دارید ؟!
آدم در هر سنی هم که باشد ،
یکی را می خواهد که برایش بچگی کند
و بدونِ هیچ ترسی ، خودش باشد ،
آدم هر چقدر هم که مغرور و قوی باشد ،
دلش می خواهد یکی را داشته باشد
که تمامِ ضعف هایش را توی آغوشش بیندازد
و از شرِ بی رحمی هایِ دنیا ،
به شانه های محکمش پناه ببرد !
یکی که بشود
تمامِ غصه و دردهایِ انکار شده اش را
برایش تعریف کند و آرام بگیرد ...
تا کجا می شود قوی بود ؟!
تا کجا می شود
ادایِ آدم بزرگ هایِ بی درد را در آورد ؟!
تا کی می شود
بدونِ یک عشقِ بی قید و شرط زنده بود
و نفس کشید ؟!
آدم نیاز دارد یکی را داشته باشد ؛
یکی که بی منت ،
هوایِ بغض هایِ یواشکی اش را داشته باشد ...
که بشود برایش بچه بود و دلبری کرد ،
جایی که نه از قضاوت خبری باشد ،
نه از دلزدگی !
آدم بدونِ عشق می میرد !
باید یکی باشد
یکی که با همه ی جهان فرق داشته باشد ...
نفر سوم رابطه مث کاغذ کاربنه، بین دونفر قرار میگیره ولی هیچی بهش نمیرسه آخرشم رابطه اونا پررنگ تر میشه و میندازنش دور...!
آدم سوم رابطه نباشين تو بعضي از موارد ميدونم تقصير نفر سوم نيست
يكي ازون دو نفر نخ داده كه سومي تونسته سر نخ و بگيره
اما من ميگم نگيرين سر نخ و از اينجور ادما چون دل ميدين وقتتون و ميدين بعد ميشين سرگرميش خوب كه سرش و گرم و كردين اخر اخر ميزاره ميره سراغ همون شريك خودش شما ميمونين تك و تنها
شما ميمونين و يه دنيا خاطره ...
شما ميمونين با حرفايي كه راه به راه دلتون و ميشكنه...
شما ميمونين و يه دنيا حسرت ...
بعد ديگه نميتوني ثابت كني كه تو اومدي تو منو وابسته كردي...
ديگه نميتوني بهش فهموني چون نميخواد بفهمه...
چون ميدونه يه بازي دو سر باخته
چه ببري چه ببازي باختي...
دور اينجور رابطه ها خط قرمز بكشين...
همیشه از کارهایی که برای انجام دادنشان باید حوصله به خرج می دادم خوشم نمی آمد
مثلِ همین بافتنی..وای که چه کارِ طاقت فرسایی ست برای من
اما چشم انتظاری است دیگر چه میشود کرد..
فکر کنم دهمین بار است که شالِ گردنِ طوسی ات را شکافته ام واز نو می بافمش..
بالاخره در سیاهِ زمستان باید یک چیزی باشد که دلگرمت کند
چیزی که بچسبد به نا امیدی ات
و نگذارد بیوفتی..
چیزی که آنقدر حواسم را پرتِ تو کند که در خودم گم نشوم..
راستی برای آمدنت زمستان را فرستاده ام تا پادرمیانی کند..
شوخی که نیست
ماهِ سردِ خدا گِرو گذاشته ریشِ سفیدش را
مگر میشود نیایی..؟!
امان از دست دوست داشتن های
يواشكی!!
خودت را با هر چيزی مشغول
ميكنی يادت برود
و در آخر متوجه میشوی
اين دوست داشتن است كه تورا
مشغول كرده ...
امان از دوست داشتن هایی
كه مال تو نيست!!
وقتی پشت هر پيام
دلت ضعف می رود برايش
و مجبوری بجای
"دوستت دارم"
بگویی حالت چطور است؟!
پاک کنید
گذشتهء تمام شده را.
اگر عکسی دارید که شمارا به عمق گذشته بر میگرداند..اگر نوشته ای از رفته ها دارید..اگر گلی خشک شده در گلدان گوشه اتاق شمارا ساعتها به رویاهای دور تمام شده میکشاند..
پاک کنید!!!!
گذشته ای که تورا متوقف میکند مانع از جریان انرژیهای جدید است.
پاک کنید انرژیهای صرف شده و تمام شده را..
راه را برای انرژیهای تازه باز کنید.
برای رویاهای تازه
آدمهای تازه
راه را برای زندگی تازه تر باز کنید.
باور کن هیچ کس جز تو مرا نمی فهمد
فقط تو می توانی حال خوب را برای من معنا کنی
تنها شانه های تو می تواند گره از زبانِ دلم باز کند
می دانی سنگین ترین تاوان رفتنت، ماندنم به پایت بود
خاطراتی ساخته ای بکر و دست نیافتتی
اصلا تو شده ای معیارِ سنجشِ من، برای انتخابِ آدم های اطرافم
همه را با تو قیاس می کنم که اینگونه تنها مانده ام
و این منِ تنها، یک دنیا درد و دل روی دلم تلمبار کرده ام برای روزِ دوباره دیدنت
برای روزی که گوش هایت را مرهمی کنم بر زخم های دلم
برای روزی که دوباره بر بلندای آن کوه، کنار آتش در آغوش هم آرام گیریم
سکوت شب را با زمزمه آهنگ مورد علاقه مان بشکنیم و شلوغی این شهر بزرگ را به تماشا بنشینیم
یه روزایی هست که آدم خل میشه،
بهانه گیر میشه.
این وقتا فقط یه نفر رو میخواد
که باشه و بهانه هاشو بفهمه
و حالشو خوب کنه.
میدونی؟
این روزا و بهانه ها سریع میگذرن و تموم میشن.
اما حس و حالی که اون یه نفر تو اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه.
هیچوقت...
دختران را دست کم نگیرید
یک دختر می تواند تنها دلیلِ التماس های کودکانهی مردی باشد که آوازه غرورش زبانزد خاص و عام شده
چشمانِ معصومِ یک دختر می تواند همان کیمیایی باشد که پسری بی احساس را به شاعری عاشق و شوریده دل مبدل می سازد
خاص ترین مخاطبِ گریه های پسری افسرده همان دختری است که حسرتِ نبودش زندگی را از او گرفته
شاید میوه ممنوعهی زاهدی پارسا و گوشه گیر بوسه ای باشد بر گونه دختری با موهایی به رنگ گندم
ترس از دست دادن دست های ظریفِ دختری زیبا می تواند از پسری بزدل و ترسو، شیری وحشی و درنده بسازد
یک دختر می تواند اولین کاشفِ خنده های مردی باشد که هیچکس تاکنون قادر به گره گشایی از اخم های پیشانیش نبوده
اصلا اگر نظر مرا بخواهید می گویم برای بازجویی از خلافکاران به زور و شکنجه و تهدید نیازی نیست کافی است دختری رو به رویش بنشیند، درد هایش را بشنود و هر از گاهی اشک از گونه هایش پاک کند
هُرمِ دستانِ دختر، فولاد را ذوب می کند
لطافتِ حرف هایش، سنگ را نرم می کند
و نگاه نافذش کوه را به زانو در می آورد
دختران را دست کم نگیرید
یک بار است زندگانی یک بار
همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم
یک بار یک بار و نه بیشتر.
بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است
در هر فصل...
تو چه می پنداری ستار تو درباره ی زندگانی چه فکر می کنی؟
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند،
هر بار تازه تر.
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی
همیشه ازم انتقاد میکرد ...بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن....
تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم...
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم
اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.
صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و زدم بیرون
داشتم با دستم گرد خاک رو کتفم رو دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم ولبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه
از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم...
به دربانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم
هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!!
همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچه ها ..به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم ...چراغک های آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد وفریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، اونارو خاموش کردم!!
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن.
اسممو در لیست ثبت نام نوشتم ومنتظر نوبت شدم...وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم ومخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن
دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون
با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا
فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!!
بیاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ...
نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود
در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده ولبخند میزدن ... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد وتوتنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار ، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!
پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
دلزده نشو از نصایح پدرانه آنها زیرا در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید وچه بسا آنها دیگر نباشند ...
اتاق سی.پی.آر بیمارستان جای جالبی ست آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند ،گریه میکنند ،دعا میکنند حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.
آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند ازنبودن
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان از جای خالیه یک آدم
اتاق شوک جای بد و جالبیست
تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود تمام خاطرات مرور میشود
تمام خوبی هایش یادآوری میشود
حالا چشمتان را ببندید بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد
به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید
به جای خالیش
نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!
لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر یک اتاق شوک داشته باشید
و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید
بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند...
کاش همه ی روزهایمان آفتابی
همه ی خاطره هایمان شیرین
و همه ی اتفاقاتِ زندگیِ مان
خوب بود...
کاش لب هایمان همیشه
حتی بدونِ بهانه می خندید
کاش این زندگی را
نه ما سخت می گرفتیم
نه جهان سخت می گرفت
نه زمانه ، سخت ترش می کرد...
من اتفاق عجیبی وسط زندگی ات بودم
و تو معمولی می مانی از فردا
حرف های معمولی
عشق های معمولی
زنان معمولی معمولا
اتفاق هاهر روز نمی افتند...
دلم برای روزهای کودکی تنگ شده
برای روزهایی که تنها دغدغه ام
ستاره باران شدن دفتر مشقم بود
نه بی ستاره بودن شب هایم!
برای بوی مداد رنگی نو
برای اضطراب دلنشین روز اول مدرسه
حتی برای دوباره نوشتن
از روی غلط هایم...
چقدر دلم تصمیم کبری میخواهد!
تصمیمی که دگرگون کند
حال این روزهایم را...
که مشکلات ته نشین شده در فراسوی ذهنم را حل کند و آرزوهای از یاد رفته ام را به من باز گرداند...
کاش کسی حالمان را بپرسد
و با اطمینانِ تمام بگوییم :
«خوب نیستیم» !
بگوییم سالهاست که حالِ خراب،
مهمان دلمان شده و ما هی داریم خودمان را به آن راه می زنیم..
کوچه ی علی چپ پر شده
از من و امثال من، که از حالِ خوب؛
فقط "ادایش" را درآورده اند..
کاش با اطمینان بگوییم خوب نیستیم و "تمام بشود"!
ارزش بعضی چیزا
با به زبون آوردنش از بین می ره...
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس...
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی،
شنیدن یه سلام بی هوا
از آدمی که انتظارش رو می کشی
می تونه حال و روزت رو عوض کنه...
گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره...
بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ تنها، خیلی سخت نیست...
فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی...
از قدیم رسم بود ،
که اگر ستاره دنباله دار دیدی
آرزو کنی…
اگر قاصدک دیدی
آرزو کنی…
ستاره رد می شود
قاصدک را هم باد می برد
قدیمی ها خیلی چیزها را
خوب می دانستند.
می دانستند که آرزو ماندنی نیست
می دانستند نباید آرزو به دل ماند
آرزو را باید فوت کرد
رها کرد به حال خودش
آرزو را روی دلهایتان نگذارید،
نباید راکد بمانند.
آب هم با آن همه شفافیتش
یک جا بماند کدر می شود و بو می گیرد
آرزوهایتان را بدهید دست باد
آنها باید جاری باشند
تا برآورده شوند.
نیازمندی های انسان کم نیستند
انسان نیاز دارد در جریان اخبار محیط پیرامونش باشد اما مهم ترین خبر دنیا شاید احوال کسی باشد که بی خبری از او دلیل غمگین بودن حال و روزش می شود
نیاز دارد یک نفر پا به پای بی خوابی هایش بیدار بماند و با حرف هایش مرهمی باشد بر زخم هایی که خواب را از او گرفته اند
خانه یکی از نیاز های اصلی هر انسانی است اما شاید آرام ترین خانه برای او در زمان تنهایی شانه های کسی باشد که اشتباهاتش را می شنود اما سرزنش کردن بلد نیست
انسان به امنیت نیاز دارد، امنیتی از جنس دلگرم بودن به وجود کسی در کنارش، کسی که اخلاق بدش را می داند اما به رویش نمی آورد، بد رفتاری هایش را می بیند اما همه را نادیده می گیرد و همیشه تلخی قهر را با شیرینیِ لبخندی از ته دل از بین می برد
اصلا انسان گاهی نیاز دارد آرامش را در بحران جست و جو کند؛ دلش می خواهد در بحران قرار گیرد تا برای چاره اندیشی از کسی کمک بگیرد که بودنش حس امنیت است و داشتنش همان مدیریت بحران
گاهی تنها خواسته اش از تمام دنیا یافتن گوشه ای خلوت است و گوشی شنوا برای گله کردن از دنیا و ساکنان آن
انسان دنیای پیچیده ای دارد
گاهی مثل کودکی محتاج یک هم بازی می شود برای دیوانگی های کودکانه و گاهی چنان در جنگ آدم بزرگ ها گرفتار می شود که فقط یک نفر را می خواهد تا پا به پای او بی واهمه و بی دلیل در کنارش بجنگد
و هر انسانی برای رفع نیاز هایش در تکاپوست
صندوقچه ی تنهایی هر انسانی را که جست و جو کنید کسی را خواهید یافت که برای روز مبادا او را پنهان کرده
هر انسانی در صفحهی شطرنجِ زندگیش سربازی را کنار گذاشته تا اگر روزی اسیر بازی ناعادلانه زمانه شد خیالش راحت باشد که سرباز به خاطر او خودش را به آخر خط می زند تا او را از کیش بودن روزگار بیرون آورد
رمزِ شبِ شب نشینی هایش را در تمام دنیا فقط یک نفر می داند و او همان کسی است که احوال دلش را با دل او هماهنگ کرده
آری او همان اصلی ترین نیاز هر انسان است
همان بزرگ ترین قاعدهی جا مانده از هِرَم مازلو
همان مُسکّن کشف نشده برای درد های مزمنِ روزگار
همان کسی که ثبتِ احوالِ دلم او را "عشق" نامگذاری کرده اما در خلوتم "رفیق" صدایش می کنم
عشق تنها وقتی عشق است
که بیچشمداشت ارزانی شود
مثلاً نمیتوانی اصرار داشته باشی
کسی را که دوست میداری
حتماً عاشق تو باشد
حتی فکرش هم خندهدار است
با اینحال به طور ناخودآگاه
این راهی است که
بیشتر مردم در آن زندگی میکنند
اگر به راستی عاشق باشی
چارهای نداری جز اینکه به راستی
مؤمن باشی، اعتماد کنی
بپذیری و امیدوار باشی که عشق تو را پاسخی هست
اما هرگز اطمینان کامل و تضمینی وجود ندارد
و اگر عشقمان
چون ترانهای ناتمام شود
یا به بدرودی ختم
بدان
همیشه یادم خواهد ماند
روزی که چشم در چشم هم شدیم
جهان پر از رنگهای رنگین کمان شد
قبل از آن که ابرهای خاکستری بشوردشان
می خواهم با کسی بروم که
من دوستش میدارم
نمیخواهم هزینه این همراه شدن را
حساب و کتاب کنم
یا اینکه به خوبی و بدیاش فکر کنم
حتی نمیخواهم بدانم دوستم دارد یا نه
فقط میخواهم با آن کسی بروم که دوستش دارم
این بار زنده میخواهمت
نه در رویا نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه پیر
نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست
و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلیات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خستهات را روی شانهام بگذاری
و به جای دوستت دارم بگویی:
گم کردهام تو را، کجایی؟
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم میدهد
این است که چرا نمیتوانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم میدهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر؟!
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشقهای استثنائی
و اشکهای استثنایی...
بیشترین چیزی که درباره« زبان» آزارم میدهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی » هم نمیتواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژههای من چون اسبهای خسته
بر ارتفاعات تو له له میزنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و ازاین رو برای بیان گستره زنانگی تو
ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشتهام باتو آزارم میدهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که میترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود
برای همین عذرخواهی میکنم از تو
برای همه شعرهای صوفیانهای که به گوشات خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم میآمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی
و ابن عربی پوزش میخواهم...
اعتراف میکنم تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود
میشنوم و میگذرم درمقابل تمام قضاوت ها کج فهمی ها ناباوری ها و دروغ ها،قبل ترها جور دیگری بودم به راحتی می شکستم با هر صدایی ضربه ای. حالا اما،دیر میشکنم و این شکستن بی صداتر از همیشه اتفاق می افتد تکه های شکسته ام را جمع میکنم،لبخند میزنم تا ترک هایش دیده نشودمیشنوم میگذرم و مدام با خودم تکرار میکنم این اصل دیرینه ی همیشگی را،
که هیچکس هم اندازه ی تنهایی ات بزرگ نیست . . .
اگر می دانستم زمستانِ بی تو اینقدر سرد و طاقت فرساست؛ حتما گوشه ای از گرمای دستانت را برای این روز ها کنار می گذاشتم
نمی دانستم نبودت شب را اینگونه دلگیر و غم انگیز می کند
کاش حداقل چند تار از گیسوانت را برای دلگرمی این شب هایم کنار گذاشته بودم
از کجا باید می دانستم حرف دلم اینقدر سردی می آورد؟
اگر پیش بینی هوای این روز هایم را می کردم ،
آن حرف ها را تا ابد کنج سینه ام حبس می کردم
راستش را بخواهی من هیچگاه به فکر آینده نبودم،
هیچ پس اندازی برای این روز های سرد ندارم،
در برف و بورانِ نبودنت گیر کرده ام و ذره ای مدیریت بحران بلد نیستم
نور چشمانم هر روز کمتر می شود
قلبم دیگر دلیلی برای تپیدن ندارد
حجمِ گلویم برای بغض هایم کفاف نمی دهد
فقط چشم دوخته ام به کمک دیگران،
دیگرانی که تمامشان تویی و جز تو دیگرانی را نمی شناسم
گوشه ای از این شهرِ زمستان زده، تنها کز کرده ام ،
زانوی بی کسی در آغوش گرفته ام و
منتظر معجزه مانده ام
همان معجزه ای که اثبات پیامبری توست
پیامبر عاشقانه های من! سرمازدگی درد بی درمانی است که نوشداروی آن یک آغوش مملو از توست
باید آنقدر محکم در آغوش بگیری مرا تا گرمای وجودت سردی تمام روز های بی کسی را از بین ببرد
نسل کافران بت پرست
بت هایی که از طایفهی هُبل و عُزی نیستند
ما یگانه پرستیم، فقط یک بت داریم که آن را چرک کف دست خطاب می کنیم،
برای آن که در پیشگاه خدای خود مقرب تر باشیم حتی از ریختن خون یکدیگر نیز ابایی نداریم
با رنج و زحمت بسیار پول به دست می آوریم تا با آن زندگی کنیم اما هیچگاه زمانی برای زندگی کردن نداریم
ما نسل آتیه سازانیم
قید تمام لذت ها را می زنیم و پس انداز می کنیم تا در آینده ای که هیچ گاه نمی آید به خوشی بپردازیم؛ خوشی هایی که شاید با پول خریدنی نباشند
ثروت در نسل ما علم را به یوغ کشیده
تمام علم و عملمان را به کار گرفته ایم برای رسیدن به ثروت
پول شاید خوش بختی نیاورد اما تمام بخت برگشته ها، تنها تکهی گم شدهی پازلِ زندگیشان را پول می دانند
ما بندگان ثروتیم و بردگان قدرت
سنگینی رفتارمان با دیگران را سنگینی جیبشان تعیین می کند
هر قدر ثروتمند تر، محترم تر و عزیز تر
برای ثروتمندان کمر خم می کنیم و برای فقیران ابرو
در نسل ما پینه ها سرنوشت انسان ها را رقم می زنند
پینه پیشانی همان همای سعادت است و پینه دست نشانه طالع نحس فرد
ما نسل اختلاف طبقاتی و اختلاس صلواتی هستیم
برای موفقیت در این نسل باید قوت غالبت پاچه مسولین باشد و ذکر زیر لبت تایید اعمال بالا دستی ها
زنده ماندن در نسل ما کار آسانی نیست
چون ما_نسل_مزخرفی_هستیم
در خيالات خودم در زير بارانی که نيست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نيست
می نشینی رو به رويم خستگی در میکنی
چای می ریزم برايت توی فنجانی که نيست
باز ميخندى و ميپرسى که حالت بهتر است?
باز ميخندم که خیلی...!گر چه میدانی که نيست
شعر ميخوانم برايت واژه ها گل می کنند
ياس و مريم می گذارم توی گلدانی که نيست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هايم را بگیری بين دستانی که نيست?
وقت رفتن می شود با بغض می گويم نرو
پشت پايت اشک می ريزم در ايوانى که نيست
می روی و خانه لبريز از نبودت ميشود
باز تنها می شوم با ياد مهمانی که نيست
رفته ای و بعد تو اين کار هر روز من است
باور اينکه نباشی کار آسانی که نيست
تاحالا به این فکر کردی چرا بعضی از آدما الکی از زندگیت میرن، بعضی ها واقعی؟
وقتی رفتارت با مهمترین آدم زندگیت، مثل مهمترین آدم زندگیت نباشه، اون آدم مجبور میشه به خودش یک چیزهایی رو تنهایی ثابت کنه..
مثلا یکهو تصمیم میگیره تو رو ترک کنه و تو غافلگير ميشی از رفتارش.
وقتی تو، خودت حس اهمیت داشتن رو بهش نمیدی، اون مجبور میشه کاری کنه تا خودت اعتراف کنی و بگی که چقدر وجودش تو زندگیت لازمه
جالب اینجاست که ما همیشه دیر میفهمیم، ما دنبال آدمهایی هستیم که واقعا تصمیم گرفتن تنهامون بذارن یا گذاشتن،
نه اون آدمی که هنوز، چند ساعت از رفتنش نگذشته و با بغض میگه: «برای تو چه فرقی میکنه، وقتی بدون من زندگیت رو داری»
ولنتاین چیست؟؟؟؟؟
ولنتاین یعنی پشت در زایشگاه منتظر بمونی تا بچت سالم بدنیا بیاد ببینیش❤️
ولنتاین یعنی ......همسرت زول بزنه بهت ،بگه چقدر بودن در ڪنارت آرومم می ڪنه❤️❤️
ولنتاین یعنی ......وقتی از سر ڪار برمیگردی خونه صدای شوخی و خنده ،خانواده پشت در حس بشه ❤️❤️
ولنتاین یعنی .....مریضت از بیمارستان مرخص بشه ببریش خونه حسابی بهش برسی ❤️❤️
ولنتاین یعنی .....پدرت با دیدن تو زیر لب بگه الهی شڪر ❤️❤️
ولنتاین یعنی ......یهویی همه رسانه ها اعلام کنند همه مرزهای کره زمین برداشته شد ❤️❤️������������
ولنتاین یعنی ........همه ما بابا نوئل بشیم❤️❤️
ولنتاین یعنی همه انسانهای روی زمین یڪروز ڪودڪ بشن و قلڪهاشونو بشڪنند و تمام پولها را به طور مساوی بین همه تقسیم ڪنند❤️❤️
ولنتاین یعنی ......برای مادرت قول چراغ جادو بشی تا صدات ڪرد حتی تو خیالش ،،،توحاضر بشی بگی جانم مادر❤️
ولنتاین یعنی.....وقتی سرت را میندازی پایین راه بری چشمت به ڪفش پاره ای نخوره❤️❤️
ولنتاین یعنی .....قاضی و پزشڪهای ما بیڪار بشن❤️❤️
ولنتاین یعنی .....دست هیچ انسانی بالا نرود مگر برای دعا و نوازش❤️
ولنتاین یعنی ....طوری زندگی ڪنیم ڪه هرگز نه دروغ بگوییم و نه دروغ بشنویم❤️❤️������������
ولنتاین یعنی .......اگه دستت خالیه با فڪرت ڪمڪ ڪن ❤️❤️
ولنتاین یعنی .....مواد فروشها به جای مواد گل دست مردم بدن
ولنتاین یعنی ........تو همین مجازی آنقدر صادق باشیم ،صادقانه بگیم و خالصانه عمل ڪنیم ڪه تمام دنیا را سبز ڪنیم❤️❤️������⚘������
ولنتاین یعنی .....سرخ شدن گونه دختر وقتی باباش بهش خیره میشه❤️
ولنتاین یعنی ......تمام خستگیهاتو بزاری پشت در و با سلامی شاد ڪه بوی زندگی بده وارد خونه بشی❤️❤️
ولنتاین یعنی......اگه خون جوونامون
زیاد شد نگذاریم زمین بریزه ❤️❤️
ولنتاین یعنی...... مردن بر اثر کهولت سن
پیشاپیش ولنتاین همتون مبارڪ������❤️������❤️������❤️���� ��❤️
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگرای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمدهای
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
هرفتنه که کردی تو، مراحصرنمودند
من موسویِ خسته زِ افکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
توشاه ترین پهلویِ حادثه بودی
من فاطمیِ خسته زِ دربارِ توبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم