-
اگه بمونی
آهنگ: بابک افشار
تنظیم: اسفندیار منفردزاده
اگه بمونی
خورشیدو از اون بالا
میآرم برات خوب میدونی
اگه بمونی، اگه بمونی
میبندم یه دستبندِ بلور
از اشک گرم و پُر نور
دور دستای پر از غرور
میگیرم عکس ماهو از آب
از لبام تنگِ شراب
هدیه میآرم برات تو خواب
پر میشه صحرا از شقایقا
میره از چشمونم ابر سیا
اگه بمونی، اگه بمونی
اگه نمونی
شب میاد
نور اسیره
پونه میمیره
دل میگیره
اگه نمونی، اگه نمونی
میمیره ستاره هم تو هوا
روز میشه سرد و سیا
گریه میکنن باز پریا
چشمامو میدم به ماهیا
دستامو میدم به دریا
میرم از چشمِ تنگِ دنیا
ماهی عشقم میشینه به خاک
از روی دنیا نامم میشه پاک
اگه نمونی، اگه نمونی
تهران 1349
ترانهی من دارد پوست میاندازد.
-
غریبه
آهنگساز: بابک افشار
تنظیم: منوچهر چشمآذر
تو با من کاری نداری غریبه
چرا تنهام نمیذاری غریبه
جای حسرت جای غم نشد برام
یه دفعه شادی بیاری غریبه
چشمم از چشم تو خونده
بین ما حرفی نمونده
میرم اون دورا که پیدام نکنی
میرم اون جایی که رسوام نکنی
میرم اون شهری که عشقت نباشه
که دیگه بیکس و تنهام نکنی
چشمم از چشم تو خونده
بین ما حرفی نمونده
چشام از غصه میباره غریبه
دلِ تنهام بیقراره غریبه
مث من یه روز میای گریهکنون
که دیگه فایده نداره غریبه
چشمم از چشم تو خونده
بین ما حرفی نمونده
شبم از غم پُره، بیفردا شده
خورشید از کار تو بیصدا شده
دل نمونده که تو گولش بزنی
غریبه مشتِ تو پیشم وا شده
چشمم از چشم تو خونده
بین ما حرفی نمونده
تهران 1349
-
قصّهی دو ماهی
آهنگساز: بابک افشار
تنظیمکننده: واروژان
ما دو تا ماهی بودیم توی دریای کبود
خالی از اشکهای شور از غمِ بود و نبود
پولکامون رنگ وا رنگ
روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یکی
خونهمون یه قلوه سنگ
خندهمون موجا رو تا ابرا میبرد
وقتی دلگیر بودم اون غصه میخورد
تورای ماهیگیرا وا نمیشد
عاشقی تو دریا تنها نمیشد
خوابمون مثل صدف پُرِ مرواریدِ نور
پُر شد این قصهی ما توی دریاهای دور
همیشه تُک میزدیم به حبابهای دُرشت
تا که مرغ ماهیخوار اومد و جفتمو کشت
دلش آتیش بگیره دل اون خونهخراب
دیگه نوبت منه، سایهش افتاده رو آب
بعد ما نوبت جفتای دیگهس
روزِ مرگِ زشتِ دلهای دیگهس
ای خدا کاری نکن یادش بره
که یه ماهی این پایین منتظره
نمیخوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم که بعد از این
توی قصهها باشم
تهران، زمستان 1349 - بهار 1350
قصّهی دو ماهی، سرآغاز ترانهی نوین ایران است. میلاد من است. بند ناف ترانهی من اینچنین بریده میشود. در کُنجِ دنجِ آپارتمان کوچکم. پشت سینما "پاسیفیک". جادهی قدیم شمیران. کورش کبیر.
بیست سالگیست و تو به یک آتشفشان میمانی. ردای تازهات را بر تن داری. امّا هنوز و همچنان، غیبت عشق گمشده، آزارت میدهد. کودکی گمشده را در قصّهی دو ماهی، دوباره از نو صاحب میشوم.
این آغازی دوباره است. ما پوست میاندازیم.
شاعر عشق کودکیاش را از دست داده است. عشق کوچهی «حمید» را گم کرده است. من به عادت همیشه از حال و روز شاعر مینویسم تا یک عکس فوری به دست داده باشم. من، شاعر را بیش از دیگران میشناسم. شاعر، همان ماهیست که از قربانگاه برمیگردد. باری، «بابک افشار» آهنگساز و گوگوش آوازخوان، هر دو «قصهی دو ماهی» را باور میکنند. کمپانی صفحه اما مخالفت میکند. صاحب «آهنگ روز» میگوید: مردم از گوگوش چنین ترانهیی انتظار ندارند. این کار را باید به برنامهی کودک رادیو سپرد. من و بابک پا میفشاریم. کمپانی صفحه امّا همچنان قصهی دو ماهی را باور ندارد. میگوییم:
-اگر کار با شکست روبهرو شد، خسارتتان را ما به گردن میگیریم.
گوگوش هم مقاومت میکند و سرانجام قصهی دو ماهی در کوچهها جاری میشود.
شاعران بزرگ، همه قصهی دو ماهی را باور دارند.
«هوشنگ ابتهاج» غزلسرای ناب به من میگوید:
-"شاملو این ترانه را بسیار دوست میدارد. اینکه چشم راوی، چشم ماهیست. به باور او، تازه است و زیباست. من امّا «دلش آتیش بگیره» را «دل شادیش بگیره» میشنیدم".
یادم باشد که از این پس برای دل شاعر چنین بخوانم:
-دل شادیش بگیره
دل اون خونهخراب
دیگه نوبت منه
سایهش افتاده رو آب
...
نمیخوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم که بعد از این
توی قصهها باشم
...کسی جلد صفحهی چهل و پنج دور را بر پیشانی شاهراه اطلاعاتی جهان میچسباند و مرا تازه میکند. دستخطام را میبینم. و امضای آن روزها را. به همراه تاریخی دقیق و روشن: 1-8-1350
تا یادم نرفته است:
«ابتهاج» عزیز میگفت: شاملو عاشق جای دوربین، یعنی زاویهی دید «راوی-ماهی» بود! میگفت: ببین، به سایهی مرغ ماهیخوار که بر آب افتاده است اشاره میکند. یعنی از دید ماهی میبیند! از زیر آب! گمان نمیکنم کسی چون ابرشاعر ما شاملو، «قصهی دو ماهی» را اینگونه شنیده باشد؟!
-
قصّهی بره و گرگ
آهنگ: بابک افشار
تنظیم: واروژان
بیا تا برات بگم آسمون سیا شده
دیگه هر پنجرهای به دیواری وا شده
بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکیده
دست سردم تا حالا دست گرمی ندیده
بیا تا مثل قدیم واسه هم قصّه بگیم
گم بشیم تو رویاها، قصّه از غصه بگیم
بیا تا برات بگم قصّهی بره و گرگ
که چه جور آشنا شدن توی این دشت بزرگ
آخه شب بود میدونی بره گرگو نمیدید
بره از گرگ سیاه حرفهای خوبی شنید
برهی تنها رو گرگ به یه شهر تازه برد
بره تا رفت تو خیال گرگ پرید و اونو خورد
بره باور نمیکرد، گفت: شاید خواب میبینه
ولی دید جای دلش خالی مونده تو سینه
بیا تا برات بگم تو همون گرگ بدی
که با نیرنگ و فریب به سراغم اومدی
بهار 1350
ادامهی قصّهی دو ماهی. از اینجاست که دیگران هم هوس میکنند به سراغ آبزیان و جانوران بروند!
-
همنفس
آهنگ: فریبرز لاچینی
تنظیم: اریک
این که مث رهاییه گاهی یه قفل قفسه
این کیه؟ این کیه؟ که با من همنفسه
واسه من مقدسه
گاهی بغض غربت و بیکسیه
پاری وقتها مث دلواپسیه
این کیه؟ این کیه؟ که با من همنفسه
واسه من مقدسه
مث خواب دم صبح، مث گریه هقهقه
مث بوی جنگله، یه عاشقه
گلِ نازِ لادنه، یه عقیق روشنه
انگاری خود منه، خود منه
این کیه؟ این کیه؟ که با من همنفسه
واسه من مقدسه
نبضِ گلِ اقاقیه، گاهی دروغه، هوسه
این کیه؟ این کیه؟ که با من همنفسه
واسه من مقدسه
مث ترس از یه فراره توی خواب
مث لبخند یه عکسه توی قاب
این کیه؟ این کیه؟ که با من همنفسه
واسه من مقدسه
پاری وقتها بد میشه
به مترسک میمونه
منو از تموم شدن میترسونه
مث فکر یه سفر
لحظهی رسیدنه
تب تند رفتنه، پریدنه
این کیه؟ این کیه؟ که با من همنفسه
واسه من مقدسه
تهران 1352
بر موسیقی زیبای فریبرز لاچینی، این ترانه را نوشتهام. دوستش میدارم. "سیمین غانم" در استادیوم ورزشی امجدیه، سرود میخواند. صدایی شبیه دلکش داشت. آوازخوان پرتوانیست. این دومین ترانهی اوست و تنها تجربهی مشترک ما با هم.
-
قصهی لبهای یخبسته
آهنگ و تنظیم: اسفندیار منفردزاده
نباید به پشت سر نگاه کنم
آخه راه رفته دیدن نداره
دیگه هر چشمی بذار گریه کنه
صدای گریه شنیدن نداره
قصّهی لبهای یخبسته که خوندن نداره
آخه اینجا با دروغای تو موندن ندارن
همهی روزها برام مثل همه
دیگه زندانی برام جهنمه
واسه تو یه پنجره دنیایییه
واسه من یه پنجره خیلی کمه
همینه که من به شب دیگه تن درنمیدم
از غم قصهی تو گریهمو سر نمیدم
قصّهی لبهای یخبسته که خوندن نداره
آخه اینجا با دروغای تو موندن ندارن
تو میخوای منو تو مرداب ببینی
منو عاشق، منو بیتاب ببینی
اما من به قصههات گوش نمیدم
تو باید موندنمو خواب ببینی
قفل تنهایی من یه روز آخر وا میشه
اگه از اینجا برم کلیدش پیدا میشه
قصّهی لبهای یخبسته که خوندن نداره
آخه اینجا با دروغای تو موندن ندارن
رامسر 1351
رامسر اما ماندن دارد. رامسر عاشق شدن دارد.
"اینجا" رامسر یا سرزمین مادری نیست.
"اینجا" خرابآبادی است در ذهن آدمهایی که معصومیت عشق را نمیشناسند.
تیغ سانسور امنیهخانه در وزارت فرهنگ و هنر بود.
شورایی به رهبری دکتر نیرسینا و چند مأمور امنیتی.
برای فرار از این مسلخ زیبایی، از رادیو اجازهنامه میگرفتیم تا بتوانیم در یکی از استودیوهای مستقل کار را ضبط کنیم.
آن روزها مدیر تولید رادیو که یک دکتر دندانپزشک بود، من و اسفندیار را به رادیو دعوت کرد تا بگوید:
-«آخه اینجا با دروغهاش دیگه موندن نداره» قابل پخش نیست. پس آنگاه «دروغهاش»، «دروغهای تو» شد. غول سانسور لبخند زد. دست از سر ترانه برداشت و امنیت ملی به خطر نیافتاد!
پس از این کار، چند ترانه با استفاده از همین فرمول ساخته شد، که معروفترینشان «کفتر کشته پروندن نداره» با صدای داریوش بود.
اینکه میگویم ترانه باید تاریخ داشته باشد، به همین خاطر است.
و وای بر ما اگر که خود را «تاریخ ترانه» بنامیم و کتاب بیتاریخ منتشر کنیم!
-
از خودم بدم میآد
آهنگ: فریبرز لاچینی
تنظیم: اریک آرکانت
نمیبینم دیگه هیچکس برای غربت چلچلهها گریه کنه
نمیبینم که دیگه چشم کسی واسه تنهایی ما گریه کنه
چشم من مثل قدیما نمیخواد مث ابرهای سیاه گریه کنه
دیگه کمکم از خودم بدم میآد
تن پوسیدهمو مرگم نمیخواد
میون این همه سایه سایهی من دیگه مُرده
آخه تنهاییِ کهنه خورشیدو از اینجا برده
لب من شهر سکوته، تو تنم زندگی مُرده
دستی از اونور ابرها اومده سایهمو برده
دیگه کمکم از خودم بدم میآد
تن پوسیدهمو مرگم نمیخواد
دیگه کمکم از خودم بدم میآد
تن پوسیدهمو مرگم نمیخواد
دیگه دردم به سراغم نمیآد، خاک سردم تنمو پس میزنه
کسی که صداش به ابرها میرسید مرده اما یاد گنگش با منه
چشم خشکیدهی من کاش میدونست حالا وقت خوبِ گریه کردنه
دیگه کمکم از خودم بدم میآد
تن پوسیدهمو مرگم نمیخواد
همهی شعری که خوندم قصهی تنها شدن بود
قصهی رفتن و رفتن، قصهی رها شدن بود
قصهی مرگ یه قصه بغض بیصدا شدن بود
قصهی دوری و دوری، از شما جدا شدن بود
دیگه کمکم از خودم بدم میآد
تن پوسیدهمو مرگم نمیخواد
تهران 1352
-
نگو نه
آهنگ و تنظیم: منوچهر چشمآذر
منو از پشت دیوار صدا میکردی، نگو نه
یه جور خوبی به من نیگا میکردی، نگو نه
جای پای ما دو تا از تو کوچه پاک نمیشد
کوچه رو از اسممون سیا میکردی، نگو نه
چه روزایی، چه روزای خوبی داشتیم
کاش اونا رو تو کوچه جا نمیذاشتیم
زیر بارون میدیدم که دست تو چتر منه
آخه دوست نداشتی بارون به تنم دست بزنه
بازیمون بود بازی عروس دومادی، نگو نه
به من انگشتر کاغذی میدادی، نگو نه
چه روزایی، چه روزای خوبی داشتیم
کاش اونا رو تو کوچه جا نمیذاشتیم
تو همون کوچه نه جای پای تو مونده، نه من
بچهها میخوان که مثل ما عروس دوماد بشن
اما من دوست ندارم عروسیشون سر بگیره
چون نمیخوام مثل من وقتی بزرگ شدن بگن:
چه روزایی، چه روزای خوبی داشتیم
کاش اونا رو تو کوچه جا نمیذاشتیم
تهران 1972
-
رحم کن
آهنگ: فرید زلاند
تنظیم: آندرانیک
ای تو همبغضِ هنوز از من و ما عاشقتر
ای تو از خاصیتِ عاطفه پیغامآور
همدمِ دورِ به من مثل تنِ من نزدیک
صاحبِ قصهی میلاد و هنوز و آخر
رحم کن دست تو پرپر شدنو میفهمه
رحم کن چشمِ تو ایثار منو میفهمه
با چه ترسی بی تو دور از چشمِ تو میزیستم
من حریف جذبهی چشمِ تو هرگز نیستم
رحم کن تا شبِ بیجنبشِ بیحوصلگی
پشتِ این پنجرهی خالی قابم نکنه
دارم از فکرِ رسیدن به تو آباد میشم
تو بیا که باد ولگرد خرابم نکنه
رحم کن...
رحم کن دست تو پرپر شدنو میفهمه
رحم کن چشمِ تو ایثار منو میفهمه
ای مراقبِ چراغِ نفسِ من در باد
نفست به شعر من جرأت عریانی داد
بال پروازِ منِ دربهدرِ عاشق باش
چون که در من کسی از اوجِ پریدن افتاد
رحم کن دست تو پرپر شدنو میفهمه
رحم کن چشمِ تو ایثار منو میفهمه
London 1974
-
مرد تنها
آهنگ و تنظیم: اسفندیار منفردزاده
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایهش هم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره
قطره
قطرهی آب
قطرهی آب
در شب بیتپش
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا
صدا
صدای پا
صدای پا...
27 امرداد ماه 1349 تهران
این ترانه را بر موسیقی آفتابی اسفندیار منفردزاده نوشتم.
فرصت نبود و ترانهی «مرد تنها» میبایست برای فیلم رضا موتوری آماده میشد. شبی تا سحرگاه، در بالاخانهی شرکت سینمایی پیام حبس شدیم تا ترانهی متن فیلم به دنیا بیاید.
روز پس از شب موعود، مسعود کیمیایی و علی عباسی، ترانه را شنیدند و پسندیدند.
این نخستین ترانهی بی قافیه است. ترانهیی از جنس شعر معاصر.
ترانهی «مرد تنها» -این صدای بیصدا- به سبب تازگیاش، برای من بسیار عزیز است.
شب است. دارند صحنهی فرار رضا موتوری از دیوانهخانه را فیلمبرداری میکنند. نزدیک دبستان جهان تربیت دکتر بنی احمد، آموزگار بزرگ من. بهروز و بهمن از دیوار میپرند. نادری عکس میگیرد. اسفندیار آن سو ترک ایستاده است و ما جوانایم و خوشرنگ. سرخوش از اینکه کارِ بهتر میکنیم و پول کمتر میگیریم. که سرانجام یکجا حساب میشود!
که سرانجام پای ما مینویسند. که سرانجام مردم، زیبایی را کشف میکنند!
و بعد صحنهی مرگ رضا موتوری. ماشین آبپاش. عروس و دامادی که در شب خون گم میشوند.
صحنهی فیلم هندی! و بعد شعر صدای بیصدا... عروسی خون رضا!
مَرد تنها هم مُرد!
برای کسی شدن. برای اسطوره شدن. برای به اوج رسیدن. برای اینکه تارنماها از مرثیه لبریز شوند، باید مُرد.
مرد تنها هم مُرد. و ناگهان اسطوره شد.
سوگواران گناهکار دوباره انگشت اتهام به جانب یکدیگر دراز میکنند که بگویند:
-من بیگناهم. تو بودی که دست او را نگرفتی. تو بودی که گذاشتی تمام شود. حرام شود. و باری، آرام میگیرند و به بستر میروند.
حافظهی ملی پاک پاک است. حافظهی هنری هم. هیچکس، هیچ چیز به یاد ندارد. اینکه چه کردهیی مهم نیست. اینکه چه نکردهیی مهم است.
دوباره یکی میرود و ما همهی دستهگلهای پلاسیدهمان را به پایاش پرتاب میکنیم.
بر امواج «اینترنت» تصویرش را تاخت میزنیم.
شعر مینویسیم. رج میزنیم. بغض میکنیم و سبک میشویم. این همه «انرژی» دیرهنگام، به کار هیچکس نمیآید. امّا اگر زنده بود، به دردش میخورد. از این همه «دوستت دارمها»، میشد با یک ترانه به خانه رفت.
یک تهران بود. یک «کوچینی». یک فرهاد. که از «ری چارلز» میخواند. Crying Time. که بزرگان جهان را از بر داشت.
«اسفندیار» که میخواست برای فیلم رضا موتوری موسیقی و یک ترانهی متن بنویسد، با من از فرهاد گفت.
هر دو از این فکر، روشن و شفاف شدیم و گل دادیم.
شانزده سالگیام، در یک برنامهی رادیویی قد میکشید.
رادیو تهران. صبح جمعه. برنامهی آوای موسیقی. تهیهکننده: هوشنگ قانعی. من نویسنده و گویندهاش بودم. در نخستین برنامه، تا بلندای فرهاد و Black Cats رفتیم و صدایش را شنیدیم.
«آوای موسیقی» از موسیقی پاپ جهان و گروههای خانگی میگفت. و بر فرازشان: از فرهاد. فریاد فرهاد!
روبهروی من ایستاده بود و کاغذ سپید و سیاه را دوره میکرد.
-با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد...
لبخندهاش را به من بخشید. و روزی دیگر، صدایش را به آسمان دوخت.
ترانه را شبی تا سحر در آپارتمان علی عباسی تمام کردیم.
خط به خط. نت به نت. کلمه به کلمه.
بغض به بغض.
رضا موتوری شهر بیتپش را مرور میکرد تا به آخر خط برسد.
پردهی سینما از خون، سرخ شد.
فیلم سیاه و سپید، سیاهتر شد.
فرهاد در کنار نوازندگان، نه دورتر از نفسهای واروژان، و اسفندیار، کلمههایم را میگریست.
استودیوی تلویزیون ملی ایران بود و من هنوز چهرهی بیست سالگیام را در آینه نداشتم.
فرهاد پاک بود. روشن بود. نازک بود. آرام بود و دانا بود.
فرهاد از همه بهتر بود. از همه سر بود.
و بعد، «جمعه» از راه رسید. این بار در خانهی اسفندیار. روبهروی سازمان سینمایی پیام.
-نازنین هدیهیی برای تو که هر روزت جمعه است.
هیچکس حاضر نبود این صفحه را منتشر کند.
سرانجام اسفندیار با یک صفحهفروشی قرار گذاشت که دو برابر پولی اندک، بغض ما را به خانهها ببرد.
«جمعه» پیروزی ترانهی نوین بود. «آمنه»ی آغاسی را پس زد!
و بعد اسفندیار به زندان رفت و من در خلوتِ هوشیار و خوشرنگ «واروژان»- خیابان بیست و پنج شهریور کوچهی محسنی- به هفتهی خاکستری رسیدم.
-شنبه روز بدی بود
روز بیحوصلگی
وقت خوبی که میشد
غزلی تازه بگی...
... جمعه حرف تازهیی برام نداشت
هرچی بود پیشتر از اینها گفته بود...
بازجویان اوین گمان میکردند این ترانه را اسفندیار نوشته است. او را در اوین، سی جیم کردند.
اما سازهای زهی، از عطر واروژان مست بودند.
و بعد کودکانه آمد و من به سفر رفتم. به رم. به لندن. وقتی برگشتم، اسفندیار ترانه را آماده کرده بود. با هم به استودیو رفتیم و فرهاد دوباره به گل نشست.
-بوی عیدی
بوی توپ
بوی کاغذرنگی...
... با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا بهارو باور میکنم
نمیدانم چرا این خط آخر را کنار گذاشتیم!؟
باری، اگر چند روز دیرتر از سفر برمیگشتم، ترانه بی «من» ضبط میشد و تکهی آخرش هم به دنیا نمیآمد.
و بعد «آوار» بر نوار نشست. بر دستهای من و فرهاد و آندرانیک، فرو ریخت. فرهاد آهنگساز شد.
کاری ناب. با تنظیمی ماندگار.
و بعد انقلاب بر دیوارها نشست.
روایت تازهیی از جمعه ضبط شد. با بغض همسرایان.
و صدای به هم خوردن قلوهسنگها، که انگار فریاد مسلسل بود...!
و بعد آخرین تجربه از راه رسید. نجواها.
شعری که در دریاکنار به گُل نشست. اسفندیار بر آن موسیقی نوشت، امّا به استودیو نرفت.
اسفندیار به آمریکا رفت و من به انگلیس، و بعد به فرانسه رفتم. فرهاد در خانه ماند و در نواری به نام «برگ زرد» نجواها را خواند. بی آنکه ما را خبر کند. و بعد مقدمهیی بر آن افزود، که ما را خشمگین کرد:
و بعد یک بار دیگر، همین ترانه را اجرا کرد.
این بار در آلبومی به نام خواب در بیداری.
به همراه آهنگهای خودش. بی آنکه نام ما را بر پیشانیاش بنویسد.
و بعد من از این خشم و قهر حرفهیی در کتاب دریا در من سخن گفتم.
فرهاد به آمریکا آمد. و شادا که ساعتی با هم حرف زدیم و گلایهها را شستیم و دوباره روشن شدیم.
یک گفتوگوی بلند تلفنی. برای آخرین بار.
و بعد یکبار دیگر، بر برابر دوربین تلویزیون نشسته بودم که خبر آمد: فرهاد هم رفت!
و بعد هقهق من بند نیامد. و هنوز که هنوز است، نمیدانم با این شوربختی چه کنم!؟
فرهاد، شیرین بود. یک کاروان، قند پارسی بود.
آباد بود. آزاد بود. که دیگر تکرار نخواهد شد.
به همین سادگی.
و اینک نابلدترینمان، این رسوایان، بر خاکستر یادش، اشک میریزند و مرثیه میخوانند و موعظه میکنند و برای روی جلد نشریهها، عکس میگیرند.
و فرهاد از آن بالا، یا از آن پایین، میخندد. درست مثل لحظهیی که شعر مرد تنها را مرور میکرد. «سهراب» میدانست که: مرگ پایان کبوتر نیست. و فرهاد میداند که دوباره و دوباره، به دنیا میآید. بیوقفه. از هفتههای خاکستری، اینک ققنوسی پر و بال میگشاید، که سایهی گستردهاش، خُردی ما را هجی میکند.
شهیار قنبری
چهارم سپتامبر 2002