-
هیچکس بعد از رفتن کسی نمُرده،
همانگونه که بودنت عادت روزگارم شده بود
به شنیدن صدایت عادت کرده بودم
به صبح و شب بخیر گفتنت،
به شنیدن اسمم از زبان تو،
به دنیایی که زمانی تو را داشت؛
نبودنت هم عادت میشود
همانگونه که به زندگی با تو عادت کرده بودم
به بی تو بودن هم عادت میکنم
عادت میکنم به روزگاری که دیگر صدایت را نخواهم شنید،
چشمانت را نخواهم دید
و دیگر لمس دستانت رویایی بیش نخواهد بود،
شاید زمان ببرد
و شاید یک عمر
برای عادت به بی تو بودن کافی باشد...
-
بعدِ تو
دنبال نشونی های تو افتادم تو آدمای ديگه
كه يكيش اسمت بود.
هنوز كه هنوزه
كافيه بفهمم يكی هم اسم توئه..
يهو بايد حواسم به خودم باشه
اولش بايد سعی كنم،
زياد مكث نكنم وقتی اسمش رو ميگه
و دوم اينكه
جوری صداش نكنم
كه تو رو صدا ميكردمت...
-
امروز خودت را بردار
ببر يك گوشه ى دنج
به دور از شلوغى هاى روزِ تعطيل
با خودت حساب و كتاب كن
ببين هفته ات را با كدام آدمها گذراندى
كدامشان آيينه ى دِق ات بودند...
كدامشان سنگِ صبورت...
خلوت كن
خودت را از آدمهايى كه باعث ميشوند
جمعه ات كسل كننده شود،
خلوت كن!
-
به راستی فراموش کردن همانقدر دشوار است که تظاهر به بی تفاوتی...
نخواه که دوستت نداشته باشم
نخواه که از یادم بروی، جوری که انگار هرگز نبوده ای...
آدم ها می توانند برای یک ساعت وارد زندگیمان شوند و بعد از آن برای همیشه بروند
اما ما ممکن است بعد از آن یک ساعت، دیگر آن آدم سابق نباشیم...
می توانی دوستم نداشته باشی
اما نمی توانی بوی تنت، حس عمیق بوسیدنت و گرمای آغوشت را از خاطرم پاک کنی...
-
ساعت شنی بهار آخرین شن ریزه هایش را خالی می کند
بید مجنون ها را خبر کنید که موعد جنونشان فرا رسیده باید برای لیلی های این دیار سنگ تمام بگذارند
فصل عاشقان به نفس نفس افتاده باید به آب و آتش بزنند چرا که خرداد حق وتو دارد بر تمام نرسیدن های بهار...
آفتابِ خرداد عجیب تماشایی است، گویا دستور خداوند است برای رسیدن...
رسیدن میوه های بهار
رسیدن پرنده های مهاجر
شاید هم رسیدن معجزه ای به نام "تو"
و اگر روزی این آفتاب برایم معجزه کند یقین بدانید آن روز من آفتاب پرست خواهم شد...
-
حالا كه تمامَت براى من است
حالا كه ميدانم با خيالِ راحت دارمَت
حالا كه ميتوانم پُزِ با تو بودن را به عالم و آدم بدهم
روزى هزاران بار افسوس ميخورم!
اى كاش
خيلى قبل تر ها
زندگى
ما را،
از دو گوشه ى اين شهرِ بزرگ برميداشت و
سنجاقمان ميكرد به هم
اى كاش زودتر از اينها داشتمَت
-
یه بار تو گوشش گفتم
بیشتر از هرکسی
حتی اونیکه بهت راه رفتن و حرف زدن رو یاد داده دوستت دارم
خندید...
گفت تو یه دیوونهیی
هر روز داره دیوونگیت بیشترم میشه!
راست میگفت احساسم بهش روز به روز وحشتناکتر میشد
اونقد که خودم میدیدم
نمیتونه جوابِ اونهمه احساساتمو بده
و اذیت میشد فقط...
اونقد که بهش میگفتم برو برو پشت سرتم نگاه نکن
حتی فک نکن چی به سر من میادش
فقط برو
من خودمم پشت سرت آب میریزم...
انقد گفتم انقد گفتم تا خسته شد طفلی
ولی خب رفت برخلاف انتظارم:)
من موندم و جای خالیش...
-
وقتی میگم هيچكس، يعنی دقيقا هيچكس
روزای زيادی بايد بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش
تا باورش بشه از بقيه به جز يه اسم و چندتا خاطرهی كوچيك چيزی براش نمیمونه
بيست سال، چهل سال، هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار كردن اسم روی اسمه
برای جايگزين كردن خاطره جای خاطره اما حاصل جمع همشون میشه صفر
يه روز میشينی عمرت رو ورق میزنی،
سير تا پيازت رو واسه خودت تعريف ميكنی
اينجاس كه میفهمی چقدر برای «هيچكس» نگران شدی
چقدر برای «هيچكس» غصه خوردی
چقدر برای «هيچكس» دلتنگ شدی
چقدر برای «هيچكس» دعا كردی
چقدر با تمام وجود براي «هيچكس» بودی
یه روز به خودت ميای و به اطرافت نگاه میكنی...
«هيچكس» نيست
دقيقا «هيچكس»
-
-
همیشه آخر قصه، یه تکراره غم انگبزه...