چـَـن روز پیش با اعصــابی بسـی تخـ.مــی تــو سالــُــن انتظـار بیمارستان نشسته بودم ..
سالن شلوغ بود ولی من شدیدا درگیره فکــرام بودم ...
یهــو صدای یه بچه 7 8 ساله اومد و منو جذب خودش کرد ..
از این بچــه تخســا که به هیچ صراطـی مستقیم نیستن :|
هی مامانش (مامانش هم قربونش برم،از این سانتی مانتالای ساپورت پوش)
گفت :بچه بیشین دیگه،چقد ورجه وورجه میکنی
بچه:به تو چه،دوست دارم شلوغ کنم
مامانش یه نگاه به من انداخت و گفت : ببین اون عمـــو خعلی عصبیه ها،شلوغ کنی تورو میدزده میبره (منم هنگ کردم که چرا تو اون همه عــادمه کیـــ.ری ،منو انتخاب کرد )
بچــهه یه نگاه از پایین تا بالا به من کرد و گفت : این عمــو رو میگی ؟ این دوووودولمــو هم نمیتونه بخوره
من(sm77)
همگی :))
مامانش اومد درست کنه:عزیزم مگه نگفتم دیگه از دوووودولت نگی،این عمو دوووودولتو میبره ها
بچه:هه،میبره که بخورتش؟
من همچنان در سکوت :|
همگی هم دارن ریسه میرن از خنده
مامانش:ببین پسرم مگه بابات نگفت که دیگه از این حرفا نزنی
بچه:بابا و این عمــو بیان دوووودوله منو بخورن :))
اصن این بچه ادب نداشت ... یاد بچگی خودم افتادم که تا 14 سالگی میرفتم پشته کمدمو میگشتم و دنبال سرزمین عجایب بودم :|
مامانش رفت تو اتاق و بچه موند بیرون،دیدم که رفت تهه سالن آب بخوره
رفتم سمتش و گرفتمش،قیافمو هم شبیه جبار سینگ کردم که بترسه ،گفتم الان وقته بریدنه دوووودولته،بعدشم واسه مامانت دومبول پلو درست میکنم..
گفتم الان میزنه زیر گریه ..
دیدم دستشو گذاشت رو دستم و گفت: ببین عمــو دومبولی،من از این کارات نمیترسم،ولی اگه خوشمزه میشه،با دومبول خودت واسه مامانم دومبول پلو درست کن
من :| واقعا دیگه حریفش نمیشدم
از ترس اینکه کــ.ونم نذاره،تو اوج از میادین خدافظی کردم و رفتم بیرون،و منتظر موندم برن تا بیشتر حالمو نگرفته :|
ینی اینا از هیولا هم گذشتن