-
1 فایل پیوست
[QUOTE=rebasss;360833][فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]پرچمش بالاست[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
-
[QUOTE=rebasss;361336][فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...](sm59)(sm59)(sm59)
-
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...][فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
-
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو *** داشته باشم. من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.
-
پسره ...... میره توی یه محل دیگه دختر بازی جلوشو میگیرنمیگن اومدی دختر بازی ؟؟ میگه من ؟ من؟ من خودم ک.ونیم !!!(sm59)(sm81)
-
گرگ روزگار بودم...
شیر ها هم جرات رویارویی با من را نداشتند.....
حال که توبه کردم ...
آهوها هم برایم خط و نشان میکشند....
درست است ما رفته ایم و توبه کردیم اما به آهوها بگویید در قلمروی ما با احترام عبور کنند
-
یکی بود....
دومیش نبود...
یکی با مشروب به فکر خداست....!!!!!
یکی تو مسجد به فکر زناست.....!!!!!
یکی با مانتو و ذکر خداست....!!!!
یکی با چادر و تو فکر گناست....!!!!!
یگی موی سیخ و غیرت...!!!!
یکی تسبیح به دست و تو فکر شهوت....!!!!
یکی ریششو به تیغ زده...!!!!!
یکی با ریش مردم رو تیغ زده.....!!!!
آر چنین است...!!!!
و این قصه ادامه دارد (sm50)
-
روزی دختر زیبایی بود که پدرش معتادی بود که درآمدش فروش شبانه دخترش بود
یک روز آن دختر پیش حاکم رفت و داستان را برایش تعریف کرد و حاکم آن دختر رو پیش یه ملا برد تا در امان باشد اما آن ملای ....... در همان شب به دختر تجاوز کرد
نیمه شب بود و برف سنگینی می بارید دختر برهنه از آن خانه فرار کرد و به جنگل رفت و در آنجا چهار تا پسر مست دید و از ترس اینکه آن پسر های آسیبی به او نزنند شروع به گریه کرد
پسر ها ازش پرسیدند با این وضع این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دختر با گریه داستان را برای آنها تعریف کرد و پسر ها با کمی فکر و مکس کردن گفتند:تو برو در کلبه ی ما بخواب و ما هم میاییم
دختر به خاطر اینکه خیلی خسته بود زود خوابش برد
صبح وقتی بیدار شد دیدی که زیر او تشکی نرم و روی آن پتویی ابریشمی بود تا از سرما در امان بماند و هنگامی که آمد بیرون دید که آن چهار پسر از سرما مردند
دختر به شهر بازگشت و در کنار قصر حاکم آمد و داد زد
همه ی مردم جمع شدند و گفت
اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ و ملا رو به یک مست فدا میکنم
نماز و دعا را ترک میکنم
وسط خانه ی کعبه دو میخانه میسازم
تا نگویند
((مستان ز خدا بی خبرند))
-
مــزرعـه را ملـــخ هــا جــویــدنــد
و مــا بــــرایِ کـلاغهــا متـــرسک سـاختــــیم
و ایـن بــود شــروعِ جـــــهالــت …
-
بسیاری از شکست های زندگیم
به خاطر دروغ هایی بود که باید می گفتم اما نگفتم !