-
بین خودمون بمونه؛ ولی هرکی هرجا دلشو جا گذاشته باشه، آخر آخرش برمیگرده همونجا، هیچ چی هم نمیتونه جلوشو بگیره، حتی اگه دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه... !! وای از اون روز... وای اگه یه آدم دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه، چه برگشتن دردناکی داره... سرانجام تلخ و تاریک یه آدم که تنش خالی مونده، «یه آدم خالی» .... !
-
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت
و دورش قلب بکشی !
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
و هی نگاهش کنی...
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشینی پشت پنجره
و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد
با خیالش قدم می زنی !
-
همیشه از کوتاهی شب های تابستان گله داشتم
اما این تابستان طولانی ترین شب های عمرم را سپری می کنم
از گرمای تابستان متنفر بودم حالا ولی سرما کل وجودم را فرا گرفته، من مانده ام و یک قلب یخی و احساسی سرما زده
تمام روز به خودم می پیچم اما باز هم دلگرم نمی شوم
جان دلم! از وقتی که رفته ای تمام اوقات فراغت تابستانم شده اوقات فِراقت...
تمام فکرم شده تو، اینکه کجایی؟ چه می کنی؟ حوالی تو هوا چگونه است؟
فراقی که تابستانش اینگونه امانم را بریده وای به حال پاییزش
گرمای زندگی من! بیش از این چشم انتظارم نگذار
تا پاییز نشده بر گرد که من تنها قدم زدن در پاییز را بلد نیستم...
-
من کویرم
جایی که ستاره ها برای فرار از انسان ها به او پناه آورده اند
من کویرم
گرمایم آنقدر زیاد است که دل آدم ها را می زند و اگر سرد شوم هیچ کسی از سرمایم در امان نمی ماند
من کویرم
کویری که آدم ها در اوج غمگینی به سراغش می آیند و از او آرامش می خواهند، همان آدم هایی که شادیشان را با کوه و دریا و جنگل قسمت کرده اند
من کویرم
خشکم... احساسم را خفه کرده ام، بسیار باید به دلم نزدیک شوی تا قطره اشکی در قناتِ چشمانم ببینی
من کویرم
مثل دریا خروشان نیستم
مثل کوه پر هیاهو نیستم
مثل جنگل جذابیت ندارم
من کویرم؛ پادشاه سکوتم
در دنیایی که همه خاصیتی دارند، من بی خاصیت ترینم
خاص بودنم در معمولی بودنم است
من کویرم
مغرور
سرد
بی نهایت تنها
-
"لطفاکمی حال خوب به ماتزریق کنید..."
مانسل جوان این کشورهستیم...نسل جوان!؟
جوانانی که درسن هجده سالگی نیمی ازموهایشان سفیدشده است ودل هایشان پیرِپیر...
جوانانی که تاسن چهل سالگی هنوززندگی مستقلِ شخصی خودراندارند و صرفاگاهی نفس میکشند،گاهی!!!!
مانسل بلاتکلیفی های همیشگی هستیم.
نسل دروغ،نسل سردردهای همیشگی،نسل بی حوصلگی،نسل عشقهای اشتباهی،نسل حرفهای پوشالی،نسل گوشی های دیجیتالی...
ما نسل سوخته نیستیم،
ما نسل دغدغه های بی پایان هستیم!
نسل زندگی اشتباهی و زنده بودن اجباری...
ما نسل سوخته نیستیم،ما نسل مُرده ایم.
نه راه پس داریم نه راه پیش...
ازهمان طلوع صبح تا پاسی از شب دریک صفحه ی ساده زندگی میکنیم...
میان خط به خط نوشته ها زندگی میکنیم،نفس میکشیم،عاشقی میکنیم،خوشبخت میشویم،اسم روی بچه های نداشته مان میگذاریم،دعوامیکنیم،آشتی میکنیم،ودرآخرلابه لای همین خطهامیمیریم!
مانده ام این کشورمیخواهددست که بیوفتد!؟هرچندبعضیهاسیاست مداری عجیب بهشان ساخته است؛تادوقرن بعدماراهم حکومت میکنند
البته اگرایرانی بماند و جوانانی بمانند.
"لطفاکمی حال خوب به ماتزریق کنید!"
لطفاکمی بشنوید،کمی بفهمید،
کمی...فقط کمی آدم باشید.
جان دادیم میان متنهایمان...کمی بشنویدمارا
-
چه ساده شدم فراموش
همه بردن منو از یاد
شیرین قصه ها رفت و
حالا تنها مونده فرهاد
آدما با من غریبن
کاری به کارم ندارن
وقتی حالمو میبینن
منو تنها جا میذارن
باورت میشد یه روزی
اینجوری تنها بمونم
چقدر بهت می گفتم
بی تو اصلا نمی تونم
حال و روزِ خوشی ندارم
همش افتادم یه گوشه
هرکی که منو می بینه
میگه یارو دست فروشه
ولی من چیزی ندارم
همه چیم پای چشات رفت
این دل خسته و تنها
همیشه منتظرت هست
اگه تو قدم زدن هات
چشمت به چشم من افتاد
نکنه بترسی از من
یا خطابم کنی معتاد
آره من معتاد بودم
اعتیاد داشتم به چشمات
به اینکه هرشب بگیرم
دست سردمو تو دستات
حالا موندم تو خماری
واسه اون چشمای گیرا
درد داره کل وجودم
جنس میخام ساقی زیبا
روزی صد بار نئشه میشم
وقتی عکساتو می بینم
اگه خوش حالیمو میخای
دعا کن زودتر بمیرم
-
-
-
بیرحمی میری و اینو نمیفهمی
اونی که دلشوره داره منم
پشت هم دارم زنگ میزنم
پس کوشی لعنتی خاموشه گوشیت
نامردی داری چشاتو میبندی
نبینی چی به روزم میاد
میدونی دلم چی میخواد
-
دلم که تنگ می شود ناخودگاه هوایی هم می شود...
دل است دیگر...
اختیارش دست خودش نیست...
هر چه افسار عقل هم بر گردنش ببندی باز اینقدر مغرور و خودخواه است که کار خود را می کند....
دلم که افسار پاره کرد این منم و باز دیوانگی...
نه عکسی که دل خوش کنم نه خاطره ای که مرورش کنم...
این دل کاش کمی عقل داشت...
همه چیز را می داند ولی باز انگار می خواهد که نداند...
نمی داند که من از او تنها دوست داشتنش را دارم...
من از او تنها محبتش را دارم...
من از او تنها ارزوی داشتنش را دارم...
کاش این دل کمی درک هم داشت و اینقد نمک رو زخم نمی پاشید...
حالا که کار به اینجا رسید هم خودش را ناآرام کرد و هم مرا...
دلم که ارام نمیگیرد هیچ
بدتر هم میشوم
کنج دیواری
زیر آسمانی، تنها
زیر سایه ی درختی
غرق رؤیا می شوم
و من تنها از او رؤیای دارم....
ای دل بیا تو هم همراه رؤیا شو تا شاید تو هم آرام گیری....