-
انسان به کندی تغییر میکند !
به همان کندی که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان میشود ...
هرگز کسی نمیفهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان میشود.
یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و حس میکنیم هوا گرم است !
تابستان وقتی ما در «خواب» بودیم فرارسیده است ...
-
با کسی نباش که هر لحظه مجبور باشی خودت را به هر اجباری لایِ لحظه هایش جا بدهی ...
با کسی باش که لحظه هایش را روی مدار ِتو تنظیم کند ...
با کسی که مشغله هایش را به خاطرِ تو دوست داشته باشد ...
که تو را بخواهد ... که اولویتِ اولش باشی ... !
ارزشِ تو خیلی بالاتر از یدک بودن است ...
جنسِ اعلا باش ، جنسِ اعلا که یدک نمی شود !!!
یاد بگیر که هر ماندنی ارزشش را ندارد ... !
گاهی تنها بودن شرف دارد ؛ به ماندن هایِ یک طرفه ی تحقیر آمیز ! که تمام شخصیت و انسان بودنت را زیرِ سوال می برد ...
یاد بگیر گاهی تنها بودن ، ترجیحِ خودت باشد ... !
خیلی وقت ها "غرور" واقعا چیزِ خوبیست ... !
-
درد که به استخونت رسید:)
دیگه مهم نیست چی میشه
دیگه از گریه هم خبری نیست
یه بغض لعنتی که کنج گلوت خونه کرده
و شده همدمت
یه سکوت عجیب که خودتم نمیدونی دلیلش چیه!
کم کم به نفس عمیق کشیدنات عادت میکنی...
واژه ها تو سرت رژه میرن
ولی هیچکدوم دردتو توصیف نمیکنن
عادت میکنی به سردردای هر روز و هر شب
کم حرفی نیست
هجوم هزارتا فکره و هزارتا واژه و لبی که به گله باز نمیشه
اینجا که رسیدی ،
بی تفاوت میشی
سِر میشی...
سیر میشی
-
از دلش در آوردم"
چقدر جمله ى معصوميه نه ؟!
توش يه عالمه گذشت هست ،
بزرگى هست ؛
اومده گريه ميكُنه ميگه :
"با اينكه مقصّر نبودم امّا
رفتمو از دلش در آوردم .."
-
آدما فکر میکنن؛
هر چی منتظرشون بمونی عاشقتر میشی!
غافل ازینکه طرف مقابل؛
تو نبودشون تنهایی زندگی کردن
رو یاد می گیره...!
-
دلم برای "تو"،
ببخشید...!
دلم،
برای "شما" تنگ می شود...
خیال پردازی که می کنم،
فراموشم می شود...
سَهم مردم
شده ای...
-
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا ک دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من ب سرت زد،
آنقدر آسمان دلت بگیرد ک با هزار شب گریه چشمانت،
باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم ک هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!
-
معامله ای پایاپای
یکی تو, یکی من
یکی من, یکی تو.
نمیبخشمت
اگر حتی یکی از موهایت بیشتر از من سفید شود
بیا به اندازه ی هم پیر شویم
بیا باهم بمیریم
راستش را بخواهی
من هنوز از مرگ می ترسم
و فکر میکنم باهم مردن
تنها راهی ست که می تواند
ترس آدمی از مرگ را فرو بریزد.
-
اگر تو را به یک روز بهاری تشبیه کنم، نمیرنجی؟
اما تو بس دلفریبتر و باوفاتر هستی!
بادِ صبا غنچههای تنگدهانِ بهار را میجنباند،
و بهار کوتاه و گذراست
گاه خورشید بسی سوزان است
گاه در دلِ ابرها رُخش پنهان است
و گاه تمام زیباییها رنگ میبازند
چه به دست شوربختی و چه به دست قانونِ طبیعت...
اما بهارانِ تو خزانی ندارد
نه هرگز، زیباییِ تو زوالی ندارد
نه هرگز، مرگ تو را برای خویش طلب ندارد!
چرا که تو در شعر ابدیِ من، تا همیشه زنده هستی!
تا لحظهای که انسان نفس میکشد و چشمها میبینند
و تا آن روز که این شعر زنده است، تو را جاودان خواهد کرد.
-
وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد
وقتی میدانید حضورتان مهم است
حتی در حد چند ثانیه...
وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید
خود خوری میکند.
وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید
پس چرا یکهو غیبتان میزند؟
چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟
پیش خودتان چه فکری میکنید؟
لابد میگویید مشکل خودش است
میخواست دوست نداشته باشد.
اینطور که نمیشود جانم! مثل این میماند که
تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی
بعد دکتر بگوید من کار دارم
میخواستی مریض نشوی
میبینی ؟ همین قدر درد دارد ...