سعی کردم سکوت محض شوم
خشم را در خودم مهار کنم
سعی کردم به باد فکر کنم
تا که از پنجره فرار کنم
بپرم در کتاب و کاغذها
تا به دنیای قصّه ها برویم
سعی کردم که صندلی ها را
بادبادک کنم هوا برویم
سعی کردم که لرزش دستت
در سرم رقص بندری بشود
اشک های تو چشمه ای جوشان
وسط دادگستری بشود
سعی کردم که حرف های وکیل
بشود ابتدای یک آواز
ناگهان با فشار یک دکمه
رفته باشم به لحظه ی آغاز
همه ی فیلم را عوض بکنم
مثل بعد از شراب، استفراغ!
جلوی چشم هام دود شوند
همه ی چیزهای توی اتاق
در اتاقی که نیست چرخیدم
با تویی که نبود حرف زدم
مثل یخ در عبور تابستان
پاک شد خاطرات خوب و بدم
سعی کردم که آدمی باشم
خارج از دادگاه، از زندان
خارج از شعر، فلسفه، اخلاق
خارج از گریه زیر هر باران
خارج از گریه در میان کتاب
خارج از شانه های محکم مرد
خارج از بوی وحشیانه ی زن
خارج از عشق، خارج از سردرد...
سعی کردم شبیه موشی پیر
وسط راه های پیچاپیچ
خسته از هیچ راه افتاده
در نهایت رسیده است به هیچ!
قصّه را هر کجا شروع کنم
آخرش این اتاق غمگین است
تا ابد هم اگر فرار کنم
باز هم سرنوشت من این است...
سید مهدی موسوی