-
می گفت پیدا کردن نیمه گمشده مثل بازی با خمیر می مونه!
وقتی می گردی دنبال نیمه گمشدت، منتظری کسی پیدا شه که همان طوری که تو هستی، زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، حرف بزنه، درست مثل یه نیم کُره فلزی که واسه کامل شدن دنبال یه نیم کُره دیگه می گرده.
بعد یه آدم خمیری پیدا میشه که می تونه تغیر شکل بده، مثل تو زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، با خودت میگی این همونه که دنبالش بودم، اما خب اون خمیریه، موندنی نیست، تو سختی ها کم میاره، با اولین ضربه شکلش عوض میشه، وا میره، از دست میره، چند وقت بعد می بینی نیمه گمشده کسی شده که هیچ شباهتی به تو نداره!
می گفت حاضرم نیمه گمشدم یه مثلث متساوی الاضلاع باشه، اما بمونه!
-
🌱
طی جنگ جهانی اول بود یا دوم، شایدم سوم، دقیقا یادم نیست.
اما یکی از همون بکش بکش های مسخره بود، فهمیدم هرچه که بیشتر پیش میره، آدم کُش ها حرفه ای تر میشن، به عنوان یک دوست بهت نزدیک میشن، نفوذ می کنن و...بنگ بنگ!
اون وقت بود که تصمیم گرفتم راهکاری ارائه بدم تا آدم کُش ها رو شناسایی کنیم.
راه حل این بود؛ باید به سه نفر شک کرد، هر وقت اون ها رو می دیدی باید اسلحه را روشون می کشیدی و...بنگ بنگ!
اون سه نفر این ها بودن؛ کسی که حتی یکبار بهت دروغ گفته، کسی که حتی یکبار غالت گذاشته...و مهمترین نفر [ کسی که بیش از حد خوبه یا بهتر بگم به صورت مشکوکی خوبه! ]
اگر می خواهی بگی که زندگی جنگ نیست باید بهت بگم این مورد آخری می تونه زندگی رو افتضاح تر از جنگ کنه!
یک نفر که خیلی خوبه، به صورت مشکوکی خوبه، بهت نزدیک میشه، نفوذ می کنه و...بنگ بنگ!
قسمت بد ماجرا اینجاست که؛ نمی میری!
روزبه معین
🌱
-
او دو زن دارد
یکی بر روی تختش می خوابد
دیگری بر روی بستر رویایش .
او دو زن دارد
که او را دوست دارند ،
یکی در کنارش پیر می شود
دیگری جوانی اش را به او هدیه می کند
و می گذرد.
او دو زن دارد
یکی در قلب خانه اش
دیگری
در خانه ی قلبش...
-
_گفت : بعدِ اینکه جنگ تموم بشه
لنین گراد رو ترک می کنم و
میرم خونه ی ییلاقی پدربزرگم توو هامبورگ.
_گفتم : جنگ که هنوز تموم نشده؟
_گفت : بالاخره که تموم میشه!
_گفتم : اگه تموم بشه واقعا میری؟
_گفت : آره. تو میخوای چیکار کنی؟
_گفتم : هیچی. من همینجا میمونم و
تا آخر عمر با خودم میگم
که ای کاش، هیچوقت جنگ تموم نمی شد.
#بابک_زمانی
لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد
(صد روایت کوتاه برای نمُردن)
-
بعضي روزا، مثل هيچ روزي نيستن... دقيقا روزايي كه خودت رو گم كردي، روزايي كه دلت واسه خودت تنگ شده. روزايي كه مي ري جلو آينه، اما حس مي كني اوني كه تووي آينه هست رو سالهاي ساله نديدي و نمي شناسي...
همون روزايي كه به خودت مياي و مي بيني، ساعتها پياده رَوي به خيابونهاي شهر بدهكاري...
اينكه به خيابون مي زني، اينكه راه مي ري، اينكه سرت پايينه، اينكه آدما رو نمي بيني، اينكه صداي اطرافت رو نمي شنوي، اينكه خيره خيره، بالا-پايين رفتن كفشات رو مي شمري.. يعني داري به ازاي هر يك قدم جلو رفتن ، يك خاطره به عقب بر مي گردي.
.
من فكر مي كنم آدمايي كه "خاطره باز" هستن، مازوخيسم دارن.. اونايي كه روز و ساعت خاطره هاشون رو حفظن، به نوع حادش مبتلا شدن، مثل من، كه مي گردم و دقيقا همونايي كه پدرم رو درمياره پيدا مي كنم.
.
فقط اين وسط، يه چيزي رو نمي فهمم..
تو كِي اومدي، كه من جز تو، هيچ خاطره اي ندارم،
#پویا_جمشیدی
لعنتی : (
-
من همینم
تمامم را در رابطه میگذارم
بلد نیستم کم باشم
بازی کنم
اون جلو آمد من عقب بروم
اون خواست من نخواهم
از این سیاست ها که هی مشاورها و دوست ها به ادم یاد میدهند بلد نیستم
من بلدم تو را صبح بخوانم و شب گوش دهم
من تو را دوست داشتن را بلدم
که نگران تو باشم
که هم درد خستگی هایت باشم
من خودم بودن را بلدم
و این من بودن گاهی بازنده بودن است
من تو را باختم
#نسی
-
من به بي رحمي "اتفاق" معتقدم. اينكه وقتي ميفته، مي خواد زندگيت رو زير و رو كنه. وگرنه من كه يك عمر،
خودم بودم و خودم.
تو يادت نمياد، من غروبا مي شِستم پشت همين پنجره،
دستم رو ميذاشتم زير چونه و آدمايي رو نگاه مي كردم
كه بود و نبودشون برام فرقي نمي كرد.
تو خبر نداري،
من همينجا،
با هر لبي كه به ليوان چايي مي زدم،
به حماقت هر دونفري كه شونه به شونه ي هم راه مي رفتن، مي خنديدم.
چه ميدونستم روز باروني چيه؟
غروب جمعه چه درديه؟
انتظار چي مي گه؟
من فقط، يك بار چشمام رو بستم..
فقط يك بار بستم و وقتي باز كردم،
ديدم "تو" وسط زندگيمي.
دقيقا وسط زندگيم.
من اصلا قبل از تو...
تو نمي دوني،
وقتي نيومده بودي من حتي معني "قبل" و "بعد" رو نمي دونستم.
من حتي نمي دونستم از پشت پنجره،
با آدمي كه زير بارون داره تنها قدم مي زنه بايد همدردي كنم..
من انقدر پرت بودم كه نمي دونستم،
به اون دونفري كه دارن با هم راه مي رن بايد حسادت كنم.
من فكرشم نمي كردم كه يك روز،
خودم رو پيش يكي ديگه جا بذارم.
شايد...
شايد تو بي تقصير بودي،
اما كاش..
كاش مي فهميدي؛
يا از اول نبايد ميومدي،
يا وقتي اومدي..
حق رفتن نداشتي.
...كاش مي فهميدي.
#پویا_جمشیدی
-
بعضی وقت ها از خودم می پرسیم که ما چرا بچه دار میشیم .?
فکر می کنم جوابش این باشه که تو یه نقطه از زندگی به این نتیجه میرسیم که بدجور خراب کردیم و قابل بازگشت هم نیست .
پس تصمیم میگیریم که دوباره شروع کنیم از اول ، بخاطر همین بچه دار میشیم .
کپی های کوچکی از خودمون به وجود میاریم و بهشون میگیم توباید کارهایی که من نتونستم رو انجام بدی، اون جایی که شکست خوردم به موفقیت برسی .
چون میخوام اینبار دیگه همه چیز درست پیش بره
اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست...!
... بی حساب بچه دار شدن اشتباه است، بچه دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف دار کردن زندگی با تولید چون خودی، اشتباه است.
و اشتباه است اگر با تولید مثل، درصدد رسیدن به جاودانگی باشیم...!
وقتی نیچه گریست
-
باید بگویم آنقدر ژلوفن بخور که خوابت ببرد
مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی ک همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و...راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند...من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام...بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بیاورند.نه.فقط عقلشان تحلیل میرود.حوصله ی منطق ندارند.حوصله ی 2 ضبدر 2 میشود چهار ندارند.حوصله ی فلسفه بافی های ارسطویی ندارند.دلشان میخواهد به یک نفر گیر بدهند و بعد توی دل همان یک نفر گریه کنند.به پسرم بگویم:در این مواقع با دوست دختر یا خواهر یا همسرت بحث نکن.فقط برایش پسته مغز نکن.فقط نپر از داروخانه ژلوفن بخر و با دردهایی که میکشد بِروبِر نگاهش نکن.بغلش کن.ژلوفن هیچ کوفتی نیست.بغل تو میتواند معجزه کند...بعد فکر کردم اگر دختر دار شدم و دخترم مثل خودم کسی را نداشت که بغلش کند،باید چه كند؟
-
ای بابا چی شده ازاده؟ (sm172) @[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]