(sm10)
نمایش نسخه قابل چاپ
(sm10)
دیده بر نام تو افتاد.. ! که چون صاعقه تاخت..!
بر زبان آمد و با شوق ، به وَصفَت پرداخت..!
واژه می چید ز نامِ تو قلم ..! شعر شَوَد..!
مست بود و به حروف تو ، دلم قافیه ساخت..!
در خیالات ، تویی و .. به تو مشغول شدم..!
با تو در سینه ی من ، ساز دل انگیز نواخت..!
بیخود از خود شدم و باز ، تمامم تو شدی ..!
عالمی بود ز مستی ، که تو را دیده شناخت..!
دلِ بیچاره ، فنا رفت ..! وَ مدهوش تو شد..!
در قمار تو و چشمان تو او ، قاعده باخت..!
"هر چه آمد به سَرَم ، از تپش نام تو بود..!"
که چنین شور به دامان نگاهم ، انداخت..!
لایق تو کسی نیست جز آنکسی که:
تو را انتخاب میکند نه امتحان ...
تو را نگاه کند نه اینکه ببیند ...
تو را حس کند نه اینکه لمست کند ...
تو را بسازد نه اینکه بسوزاند ...
تو را بیاراید نه اینکه بیازارد ...
تو را بخنداند نه اینکه برنجاند ...
تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ...
ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !
ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ …
"ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ"
چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...
ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان
مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان
دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان
آرامش دریای مرا ریخته بر هم
این زن که
پریخوست...پریروست...پریشا ن...
با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...
اينكه كسى ريا ميكند!
اينكه كسى تمامِ سال را گناه ميكند و
اين ايام رخت سياه بر تن ميكند!
اينكه كسى با چه نيتى،
با چه پوششى،
با چه آرايشى،
در مراسم عزادارى شركت ميكند!
به من و شما هيچ ربطى ندارد
هيچكدام ما،
از دلِ آدمها خبر نداريم
همه ى ما در نهايت،
در چند وجب خاك آرام ميگيريم
همه ى ما در نهايت،
خودمانيم كه پاسخگوى اعمالمان هستيم
"لطفــــاً كاسه ى داغ تر از آش نشويم"
گاهی درست همان ادمهایی "تنهایمان" میکنند که هیچگاه حدس هم نمیزدیم میتوانند اینقدر بی تفاوت و سرد برخورد کنند!
احساسِ تنهایی را به وجود اوردن، کار سختی نیست.
همین که بدون دلیل محو شویم. همین که بی دلیل خبر نگیریم.
همین که دیگر گرم سلام نکنیم و همین که احساس خاص بودن را از ادمها بگیریم، انها را در رابطه مان " تنها" کرده ایم.
به همین راحتی!
همین که توضیح ندهیم و برویم. همین که انها را نگاه نکنیم درست در زمانی که احتیاج به دیده شدنِ ما دارند یعنی "تنها" کردنشان.
وقتی ادمها در رابطه ها "تنها" شوند، "درد" شروع میشود.
ما همه از درون شبیه به یکدیگر درد میکشیم.
ما همه برای دیده شدن و حس شدن وارد رابطه ها میشویم.
میخواهیم خاص دیده شویم و دوست داشتنی باشیم.
میخواهیم مورد پذیرش قرار بگیریم و تنهایی مان را کمتر کنیم.
اگر بدانیم همه ی ما در نهایت با تمام تفاوت ها بسیار شبیه به یکدیگر درد میکشیم دیگر درد دیگری اضافه نخواهیم کرد.
مخصوصا دردِ "تنهایی" را !
ما همه به اندازه ی کافی ادمهایی را داشته ایم که ما را ندیده اند و با ما سرد بوده اند. که ما در کنارشان حتی "تنهاتر" هم شده ایم.
پس بیایید در رابطه هایمان شفاف تر و همدل تر باشیم.
اگر نظرمان نسبت به رابطه تغییر کرده است و احساسات ناخوشایندی داریم، در موردش با احترام و صمیمت صحبت کنیم و اندوهِ طرف مقابلمان را بپذیریم و همدلش شویم.
حتی اگر بخواهیم رابطه را تمام کنیم، این نوع تمام شدن دردش کمتر است. بسیار کمتر از مبهم تمام شدن!
ما آدمها استاد حرف زدنیم؛
دوستش نداشته باش،
دلتنگش نباش،
اینقدر در برابرش ضعیف نباش،
به عکسش آنجور نگاه نکن،
جای خالیش را پر کن...
به عمل کردنِ خودمان که میرسد؛
با دلتنگی و بغض به عکسش زل میزنیم و تند تند زیر لب حروفی شبیه حروف دوستت دارم میچینیم کنارِ هم...
از جای خالی ای که پر نشده و نمیشود با یک عکس سه در چهار که زل زده توی چشم هایمان حرف میزنیم
و قول میدهیم اینبار حرف حرفِ همان آدمِ توی عکس باشد،
به شرطی که راه رفته را برگردد
به شرطی که یک روز دیگر طعم دنیایِ بی عطر تنش و هرمِ نفس هایش را به ما نچشاند...
ما آدمها اصولا خوب حرف میزنیم،
ولی پایِ عملمان بدجور میلنگد...
وقتی خانه تکانی می کنی چیزهایی پیدا
می شوند که
مدتی برای پیدا کردنشان زمین و زمان را بهم ریخته ای و از نبودنشان اعصابت خط خطی بود.
وقتی که آن گمشده ها را میبینی،
میبینی که زندگی بدون آنها هم جریان خود را داشته
دنیا هم همینطور است...
امروز هستیم، فردا نه!
در نبودمان جایگزینهایی هستند که دنیا از حرکت نایستد!
خانه تکانی این مزیت را دارد که به ما یاد می دهد که هیچ تقدیری فاجعه نیست
باور کنید...
و از میان تمامِ آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتنِ توست
و کاش
کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ این درد
که در تخیلِ عشق
رسیدن چه بروزِ محالی دارد
و در سلوکِ عشق
چه ناعادلانه ست
بودن...
... و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امانِ انگشتانِ من
برای نوازش تلخی دستانِ تو
يامقلب،قلب من در دست توست
يامحول،حال من سرمست توست
كن تو تدبيري كه در ليل و نهار
حال قلب من شود همچون بهار
يامقلب،قلب او را شاد كن
يامدبر، خانه اش آباد كن
يامحول،احسن الحالش نما
از بديها فارغ البالش نما
خدايا: رحمتت را در روزهاي آخرسال
برڪسانيڪه برايم عزيزند جاري ڪن
بوی تلخ سیگار
اتاق بهم ریخته
خانه ای که دیوارهایش
بوی نم دلتنگی می دهد
مردی که در انتظار مرگ است
خاک بر سرت
قرار بود اتفاق دیگری رقم بخورد
تا به حال به آپارتمان دقت کردی
سقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگریست!!!!
دنیا به طور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است ؛
سقف آرزو های یکی، کف آرزو های دیگریست...
چارلی چاپلین میگه:
آدم خوبــــــــــی باش
ولی
وقتت رو
برای اثباتش به دیگران
تلف نکن .... !
همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن ,
نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای
" من " همانم که دیده ای نه آنکه
شنیده ای.......!
نازنینی آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایاکه به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
امشب به ساز خاطره مضراب می زنم
مضراب را به یاد تو بی تاب می زنم
آری‚ کویر عاطفهام‚ تشنه توام
دل را به یاد توست که بر آب می زنم
فانوس آسمانی و من هم ستاره وار
چشمک به سوی زورق مهتاب می زنم
رفت آن شبی که اشک مرا خواب می ربود
«امشب به سیل اشک ره خواب می زنم»
بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ
تنها نگاه توست که در قاب می زنم
انسان های عجیبی هستیم!
وقتی به دستفروش فقیری می رسیم
که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد،
با کلی چانه زدن او را شکست داده
و اجناسش را به قیمت ناچیزی می خریم!
مدتی بعد به کافی شاپ لوکس و زیبای
شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت واقعی اش سفارش میدهیم
و موقع رفتن،مبلغی اضافه روی میز میگذاریم
و از این کار شادمانیم!
شادمانیم که فقیران را فقیرتر میکنیم
و ثروتمندان را غنی تر!!
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن والاترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن.
ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻟﻪ
ﺍﻣﺴﺎﻝ سال خروس ﺑﻮﺩ...
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﺎﺧﺘﻦ....
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ.....
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ(تولد)
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻦ(مرگ)
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﻮﻧﻦ
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘن ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯿﺶ ﻣﯽ اﺭﺯﻩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﻩ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺑﯿﺎﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻫﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم
پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد
همین که دیگر میل خرید یک جوراب سپید را نداشته باشی...
همین که صدای زنگ تلفن و یا شنیدن یک ترانه دلت را نلرزاند...
همین که فکر سفر برایت کابوس باشد...
همین که مهمانی دادن و مهمانی رفتن برایت عذاب آور باشد...
همین که در دیروز زندگی کنی و از آینده بترسی و زمان حال را نبینی...
بی آرزو باشی ؛ بی رویا باشی
بی هدف باشی ؛ عاشق نباشی
برای رسیدن به عشقت خطر نکنی...
برای آرزوهایت نجنگی
شک نکن حتی اگر جوان باشی
تو پیری...
میگن دعا،دسته جمعیش قشنگه،،،،،
پس:
اللهی هیچ دلی تنگ نباشه
هیچ کسی مریض یامریضدارنباشه
اللهی هیچ کسی محتاج نباشه
اللهی شفای جسم وروح وفکر،عطاکن
اللهی کسی شرمنده نباشه
اللهی شرف وانسانیت روسرمبدأتمام خواسته هایمان قرارده
اللهی ازتکبروغروروسوء ظن ونفرت وکینه دورمان کن
اللهی کلاممان به دروغ،آلوده نباشد
واللهی دوستان خوبم همیشه شادباشندوخوشبخت،،،،،،
امیدوارم هر جا که هستی
دلت پیش من نباشد
خوش باشی
تمام عذاب رفتن بر دوش من بود
هر شب یک پروفایل داشتم هزاران بار چک کردن ان
ولی چند ماهیست ان را هم از خودم گرفته ام
ادمها یا به هم داده میشوند
یا از هم گرفته میشوند
هر کس سرانجامی دارد
هر کس دلی
هر کس صبری
هر کس دردی
دوست داشتنت
همه چیز را
زیباتر کرده است
همه چیز را...
باور کن
من هم زیباتر شده ام
از وقتی که به تو فکر می کنم
خط بزنيد از زندگیتان...
تمامِ آدمهاى بلاتكليفى كه غيرِقابلِ پيشبينیاند
تمامِ آدمهايى كه حرف میبرند و مىآورند
آدمهايى كه چون خودشان به جايى نرسيدند،
تو را هم متقاعد میكنند به درجا زدن
آدمهايى كه تخريب را از تعريف بهتر بلدند
آدمهايى كه با كنايه حرف ميزنند
"سَمى"اند...
آرام آرام تمامِ زندگیتان را به نابودى میكشند
آرام آرام از شما فاصله میگيرند
و باخيالِ راحت، زمين خوردنتان را جشن میگيرند
آنروز به چشمهایم گفتم:
متاسفم!
بعد از این بهطرز جنونآمیزی حرامتان خواهمکرد
گفتم: او رفته است
و آنکه مانده تا غربت شهر را کامل کند،
دیوانهایست با دو حفرهء خالی بر صورت
و
دو کلید زنگزده در دست
که حاضر نیست
آنها را به هیچدری امتحان کند
گاهی برای روزهای تلخ بی حوصلگی
یک بوسه
بوی خوش یک پیراهن
و یا شنیدن یک دوستت دارم ساده
یک جور خوبی
حال آدم را عوض می کند
و اینطور آدم می فهمد
لذت دنیا
داشتن کسی ست
که دوست داشتن را بلد است
به همین سادگی
دلم دل میخواهد
از آن هایی که جان میدهند و جان میگیرند
از آنهایی که نفس میشوند و نفس میگیرند
از آنهایی که بود و نبودنشان فرق می کند
دلم دل میخواهد
دلی که دلبری بلد باشد...
دلی که بماند...
دلی که دوستم بدارد...
برای همیشه...
همیشه فکر میکردم میتوانم از انسانها سخن بگویم و از اعمالشان ، اندیشه شان و آنچه در وجودشان میگذرد ، حرفی ببافم و برای خود و دیگران بیان کنم .
به تازگی فهمیده ام که از حیوانات گفتن ، بسیار ساده تر است ، با آنکه زبانشان را نمیفهمم ؛ زیرا آنها فقط یک نقش دارند .
راستی ...
این را نیز فهمیده ام که انسانها با تمام پیچیدگی هایشان ، گاهی آنقدر حقیرند که با حیوانات سنجیده میشوند. بعضی ها مثل خوک کثیف ، مثل شیر درنده ، مثل روباه حیله گر ، مثل شتر کینه جو و ... هستند .
من دوازده فصل را بوسه از تو طلب دارم ....
گیسوانِ رها شده در دست تو را از خودت طلب دارم ...
آغوشت را طلب دارم ...
باز گرد به این دخترِ تابستان ....
بارقصِ شکوفه ها در باد به من باز گرد ...
بداهه هایم گیج می روند
میان جنگل واژه ها
میان شوری که از ریشه بر می خیزد
و بوی گل مریم
اطاق را عطر اگین می کند
و من در شکل گیری این اطاق
نقشی ندارم
تنها هستم
تا آینه ها در جای درست قرار بگیرند
که جیزی از زیبایی تو
از قلم نیفتد...
اينطور که نمي شود!
بالاخره
بعضي آهنگ ها را بايد دونفره گوش کرد...
بعضي خيايان هارا بايد دونفره قدم زد...
بعضي کتاب هارا بايد دونفره خواند...
اما
بعضي از آدم هارا بايد يک نفره دوست داشت!
يک تنه
به اندازه ي تمام دونفره هاي جهان...!
تو اونقدر مهربونی که، من از غم ها هراسم نیست ...
کدوم آوار ویرون شد سرِ رویای شیرینم ..
یه بار نشد سازِ روزگار باهام کوک باشه!
یه بار نشد به یه چیزی دل ببندم و اتفاق بیفته!
زندگی تا تونست زخمیم کرد!
از نامردی رفیق بگیر تا مریضیِ عزیز!
از تهمت و بهتون بگیر تا حبسِ ابد بودن تو قفسِ تنهایی!
دنیا هرکار بلد بود باهام کرد؛ اما نتونست منو تا کنه بذاره تو جیبش!
من به هر ضرب و زوری که بود همیشه سرپا موندم و میمونم!
آخه من یه چیزی تو مشتم دارم که برگِ برندهی همهی اوناییه که خطِ پایانو قبلِ سوت پایان رد کردن و بردن مسابقهی زندگیو!
من امید دارم و امیدِ من یکیه که قراره یه روزی با یه نگاش غممو ببره و با حرفاش دلمو بخره!
من تو رو دارم و زندگی نمیتونه از رو ببره منو؛ وقتی منتظرمی و من دارم برا رسیدن به تو از هفتخوانِ رستم رد میشم!
آخه میدونی چیه؟
من مطمئنم خدا داره قیمتِ تو رو ازم میگیره با این سختیا!
آخه قیمتِ داشتن تو خیلی بیشتر ازین حرفاست!
ارزشت اونقدی بوده که گفتم جونمو به پات میدم و حالا خداام میخواد ببینه تا کجا پای حرفامم؟
خدا که میدونه! توام بدون من تا تهش هستم!
تا قرونِ آخرِ قیمتتو میدم بعد با دلِ آسوده دستتو میگیرم و خیابونای زندگیو گَز میکنم!
با تو بودن یه لحظهم که باشه میارزه به این قیمتِ بالاش!
آموختم "
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.
" آموختم "
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی.
" آموختم "
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم.
" آموختم "
گاهی برای بودن باید محو شد.
" آموختم "
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند.
" آموختم "
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن.
" آموختم "
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم
كم به دست آوردمت، افزون ولي انگاشتم
بيش از اينها از دعاي خود توقع داشتم
بيد مجنون كاشتم -فكر تو بودم- خشك شد
زرد مي شد مطمئنا؛ كاج اگر مي كاشتم
آنكه زد با تيغ ِ مكرش گردنم را، خود شمرد
چند گامي سوي تو بي سر قدم برداشتم
اي شكاف ِسقف ِبر روي سرم ويران شده!
كاش از آن اول تو را كوچك نمي پنداشتم
آه ِمن ديشب به تنگ آمد؛ دويد از سينه ام
داشت مي آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم...
ببین چه دلبریای میکنه این هَوا ...
ببین چه قشنگه ...
اصلاً بلده چطوری آدمو خوشگل دلتنگ کنه ...
یعنی آدم دلش تنگ میشه ها
ولی دلتنگیه قِلقِلکش میده ،
آدم لبخند میزنه ...
هی با خودش میگه:
«اگه الان بود ، موهاشو بهم میزدم
تا حرصِش بگیره و اونجوری نِگام کنه ..
بعد خندش بگیره بهم بگه " ای فَسقلیه پدرسوخته .." »
هی میگه :
«اگه الان بود، قطعاً من این هَمه سَردم نبود ..
آخه دستاش بلده بُخاریطور عمل کنه ..»
هِی میگه ..
هِی میگه ..
هِی میگه ..
ولی به خودش که میاد ،
میبینه هَنوزم این هوا داره دلبری میکنه و
اونی که باید باشه نیست ...
نم باران بر سر من فرو می آید و
من تنها رهگذر این خیابان بزرگ در شهرم...
هوا مداوم مانند آدمای زیر سایه اش رنگ عوض می کند...
اسفند یک و هزار و نود و شش است...
زمستان است ولی گاهی پاییز و کمی تابستان بیرون می زند...
آدما هوا را فریب می دهند!
هستد آدم هایی که همچون تابستان قلب دیگری را گرم می کنند
اما فریب عاشقانه های پاییز را می خورند
گاهی می آیند...
گاهی می روند...
و قلب هایی که در این میان سرد می شود...
دل های بی عشق و محبت زمستان را تشدید می کنند...
و من دخترک ساده ای که در حسرت بهار است وآسمان به سادگی دلش اشک می ریزد...
دلی که شکست وقتی محبتش دیده نشد...
بهار در راه است ..
هوا هوای عاشقی ست
بوی بهار و عطر یاس و نرگس ها
هوای تو را در سرم انداخته ..
رویای داشتنت
چنان در من قد کشیده
که اگر دست دراز کنم
آسمان را در مشت می گیرم ..
خواستنت در من
همچون ماهی قرمز کوچکی ست
در تنگ که بی تابانه
به دنبال تو می چرخد و می چرخد ..
به گمانم
بهار امسال خوش روزگاریست
می آیی و می مانی و می مانی
دلم گواهی می دهد ..
بیا و حال دلم را اَحْسَنِ الحال کن ...
_عید فقط تا موقعی که بچه ای خوبه...!
گاهی هم دلم تنگ میشود برای طعم همان اس ام اس های تکراری که چند ثانیه مانده به لحظه ی سالِ تحویل برای هم میفرستادیم که گاهی نصفه نیمه میرسیدند و گاهی اصلا |تحویل داده نمیشدند√| همانی اس ام اس هایی با
برایت از طلا تختی
مسیری رو به خوشبختی
شروع میشدو
صداقت را رفاقت
را محبت را شرافت را
دعاکردم،تمام...
که مینشستیم و کلمات را کنار هم میچیدیم جوابشان را میدادیم|کوتاه اما خوب|پای کلمه به کلمه ی حرف هایمان پول میرفت،این بود که کلمات را هم پشت هم نمیبستیم که بزنیم وسطِ برجکِ طرف مقابل،seenنمیخورد تیک نمیخورد،آنلاین آفلاین هم چک نمیکردیم.
میترسم گاهی دلمان تنگ شود برای همین تبریک های کوچک و از عید بماند همین ژست هایی که برای عکس های اینستاگراممان که به خودمان میچسبانیم که هیچکدامشان مال خودمان نیست...
بهار مى آيد و
با خودش بلاتكليفى مى آورد
از هوايش بگير تا آدمهايش...
قرار گذاشته بوديم يكى از همين روزهاى بهارى بروم سراغش و دستش را بگيرم
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
دو نفره مان را به رخِ آدمهايى بكشيم كه
درگيرِ روزمرگى شان هستند
زنگ زدم
جواب نداد!
يكبار
دو بار
...
ده بار
و فكر و فكر و...
خيالى كه به همه جا سرك ميكشيد
راه افتادم سمتِ منزلشان...
دلتنگش كه ميشدم،
ميرفتم زيرِ پنجره ى اتاقش و
آنقدر علفها را سبز ميكردم تا سر و كله اش پيدا شود!
اما اينبار همه راه هايى كه به يار منتهى ميشد،
مسدود بود نميدانم كجاى كارمان ميلنگيد؟!
نميدانم چطور شد دلش را زدم
انگار حساسيت بود
از همان حساسيت هاى فصلى اى،كه هر بهار سراغ آدم مي آيد،
زده بود به احساسش
"حساسيتِ احساسى"
ولي هر چه بود سالهاست بلاتكليفى ام را بهار به بهار به يادم مى آورد
سالهاست كه بهار"تو" را كم دارد جانا...
و هر روز خيالت را برميدارم و
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
زيرِ لب زمزمه ميكنم:
"خبرَت هست كه بى روىِ تو آرامم نيست؟"