بِبُر به نام خداوندتچه حکمتیست در این مردن
در عاشقانه ترین مردن
و مغز را به فضا بردن
و گریه را به خلا بردن
چه حکمتیست که در آغاز
نگاه من به سرانجام است؟
بِبُر به نام خداوندت
که لطف خنجر ابراهیم
به تیز بودن احکام است
نبخش مرتکبانت را
تو حکم واجب الاجرایی
و عشق جوخه اعدام است
به دست آه بسوزانم
که شعله ور شدنم دود است
کفن به سرفه بپوشانم
که سر به سر دهنم دود است
و نخ به نخ دهنم دود است
غمت غلیظ ترین کام است
و نخ به نخ دهنم دود است
غمت غلیظ ترین کام است
نگاه من به سرانجام است
سُرنگ ها همگان قرمز
و رنگ ها همگان قرمز
سَماع مولویان قرمز
جهان کران به کران قرمز
که نقشی از رُژِ گلگونت
هنوز بر لب این جام است
بگو ستاره دُردانه
در انزوای رصد خانه
کدام كوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقه دستانش
به دور گردن خیام است
هنوز حلقه دستانش
به دور گردن خیام است
ببین چقدر اسیرم من !
چنان بُکش که پس از مردن
هزاربار بمیرم من
دسیسه های تو! میبینی؟
ورید ِ پاک امیرم من
که در تدارک حمّام است
چه حکمتیست در این مردن
در عاشقانه ترین مردن
و مغز را به فضا بردن
و گریه را به خلا بردن
چه حکمتیست که در آغاز
نگاه من به سرانجام است؟
تو در مسافت بارانی
تو در مسافت بارانی
و غم دُرشکه ای از اشک است
و اشک شیهه یِ کوتاهی
من و تو آخورمان مرگ است
از این دُرشکه بیا پایین
تو نیز شِیهه بکش گاهی
بتاز گَله یِ اکسیژن
و راه مال رویی چیزی
به سمت پنجره پیدا کن
هوایِ حبس نفس گیر است
بتاخت قفلِ مرا وا کن
بتاز ای که پُر از راهی
منم که لک لک غمگینی
به روی دود کِشت هستم
منم که ماهیِ دریا
بلند موی مشت هستم
منم که طُعمه قلابم
مرا شکار کن ای ماهی
منم شکار ، شکارم کن
سپس ببوس و بچرخانم
سپس بچرخ و ببوسانم
سپس چه کار ، چه کارم کن
چه کار ، هرچه تو میخواهیست
بخواه آن چه که میخواهی
آهای بینیِ سَر بالا
از این درشکه بیا پایین
به من بچسب همین الان
مرا ببوس همین حالا
که زندگی دو سه نخ کام است
و عمر سرفه یِ کوتاهی
در آستانه ی پیری
در آستانه ی پیری
گلایه از شب ِ دنیا
بد است مرد حسابی
به احترام دیازپام
بدون قِصه و بوسه
تلاش کن که بخوابی
تو مثل پرده خانه
وبال گردن ِ روزی
کسی نگفت نباید
که از نهاد بسوزی
تو آفتاب نبودی
که بی دریغ بتابی
چه اسب ها که درونت
به اهتزاز درامد
به شیهه عمرِ گلویت
کشان کشان سر آمد
تو را که بست به گاری
که روزمزدِ عذابی
لگد زدند به شیری
که صبر غرّش او بود
شکست یوزپلنگی
که رام و آینه خو بود
و از فراز دهانی
سکوت کرد عقابی
دلیر ماندی و نان را
به خون زدی که نمیری
به هرزه پا ندواندی
از این دوندگی آخر
چه میرسد به جماعت
جز آخوری و طنابی
شناس ِ عالمی اما
شناسنامه نداری
و دایم الغمی اما
خودت ادامه نداری
غرور منقطع النسل
عماره ساز خرابی
تو برگزیده نبودی
قبول کن که نبودی
قبول کن که رسولی
بدون معجزه هستی
بلند مسئله هستی
ولی بدون کتابی
دریچه ای که تپید و
جهان کوچک ما را
به نور خوان گرفتست
بیا و زنده شو ای ماه
که مثل فاتحه هر شب
بر این دریچه بتابی
هزار ماهی ِ تنها
فدای آبی ِ دریا
هزار بسته مسکن
فدای این غم ِبرنا
هزار گله ی درنا
فدای وسعت آبی
گلایه از شب کوچک
و نِق به شیوه ی کودک
بس است حزن مبارک
شبت بلند غمت نیز
غمت بخیر شبت نیز
شب است مرد حسابی
همراه خاکْ ارّه
همراه خاکْ ارّه
تف میکنم طعمِ
بیدار بودن را
با سرفه ام در خواب
حس میکنم دردِ
نجّار بودن را
از نرده بان بودن
بسیار غمگینم
از آسمان بودن
بسیار غمگینم
تمرین کنم باید
دیوار بودن را
چون فوج ماهی ها
در نفت میمیرم
دریای آلوده
دارد به آرامی
کم میکند از من
بسیار بودن را
وقتی نمیمیرم
هم دردسر سازم
هم دست و پاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را
در سینه ام بم ها
با کوهی از غم ها
پیوسته لرزیدم
پس دفن خود کردم
همراه آدم ها
جاندار بودن را
روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تاسف نیست
هیهات اگر روزی
صابون بیاموزد
مکّار بودن را
بیرون تراویده است
از گور من بهرام
از کوزه ام خیام
از مستی ام حافظ
سرمشق میگیرد
هشیار بودن را
وقتی نمیمیرم
هم دردسر سازم
هم دست و پا گیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را
لطفا به بند اول سبّابه ات بگو
لطفاً به بند اول سبّابه ات بگو
یک ذرّه صبر و حوصله اش بیشتر شود
از بُخلْ زنگ خانه ی من سکته میکند
دستت اگر کمی متمایل به در شود
در میزنی که وارد تنهاییم شوی
امّا بعید نیست زمانی که میروی
در از خودش جلای وطن گفته مثل من
در جستجوی در زدنت در به در شود
این بچه لاک پشت ِ نگون بخت سالهاست
از تخم در میاید و سوی تو می دود
اما مقدّر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه دریا دمر شود
نُه ما غلط خوردم و اصرار داشتم
در آن رحم لباس شوم تا بپوشیم
یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشیم
هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!
هر نطفه ای که دوست ندارد ورم شود
گفتم ورم شوم ـ ورمی در درون تو ـ
تا هی بزرگتر بشوم تا جنون تو
همراه قد کشیدن من بیشتر شود
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
پیوسته آرزو کنمت که بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود
دستت مبارک است که چَک میزند به گوش
دستت مبارک است که می آورد به هوش
عیسای دست های مبارک بزن مرا
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
ای ماه مهر!
مادر ! مدادْ قرمز من کو؟
کو لقمه هاي نان و پنیرم ؟
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس ؛ آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
بازآ که زنگ های ثلاثه
روزی هزار بار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمره چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق
با ایده های محکم و خلّاق
مارا بزن به خط کشی از چوب
ما را بزن به ترکه مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بی شمار بمیرند
مادر ! مدادْ قرمز من کو؟
کو لقمه نان و پنیرم ؟
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس ؛ آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
دل بادبادکی ست حصیری
آهی که میوزد ؛ دل ما را
تا اوج میبرد به اسیری
با هر نخِ بریده شهیدی ست
دل های رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
در این کلاس های رفوزه
لای کتاب های عجوزه
ما چيستیم بر در ِکوزه
سقّای علم! دست بجنبان
تا گوش های تشنه؛ به دست ِ
چَک های آب دار بمیرند
روزی هزار بار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر مرا ببر به دبستان
تا روی شاخه های جوانم
گنجشک های توی دهانم
روزی هزار بار بمیرند
مادر ! مدادْ قرمز من کو؟
کو لقمه هاي نان و پنیرم ؟
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس ؛ آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
ما بزرگ و نادانیم
ما بزرگ و نادانیم ، مثل گاو مینوشیم
مرتعی سرابی را
قطعی است و میدانیم ، گریه غرق خواهد کرد
اسبهای آبی را
هم درشت و غمگینیم ، هم سیاه و بدبینیم
هم برای آبادی
قطره ای نمیباریم ، هم نگه نمیداریم
حُرمت خرابی را
شب که میشود خوابیم ، صبح و ظهر هم خوابیم
عصر هم که تا شب خواب
شب دوباره تا شب خواب ، توی خواب میبینیم
روز آفتابی را
خوب خوب و خوشبختیم ، خشک و سفت و سَرسختیم
ما در اوج تنهایی ، چون زنان هرجایی
خوبِ خوب میدانیم ، راه دوستیابی را
گاو اسب انسانیم ، حافظان عرفانیم
حامیان زن هستیم ، بندگان تَن هستیم
پاس پاس میداریم ، عشق رختخوابی را
علم در نَوَر دیده ، ساختارِ پیچیده
جاهلان فهمیده ، ما ربات ها روزی
درک میکنیم آیا؟ ، فهم اکتسابی را
مُفلسیم در خوردن ، مُمسِکیم در مُردن
ما که از خسیسان و ، جمله کاسه لیسانیم
ترک میکنیم آیا ، این گدا مُآبی را
رختِ بخت پوشیدیم ، مثل گاو نوشیدیم
مثلِ اسب کوشیدیم ، مثل ِاشک جوشیدیم
گریه غرق کرد آنگاه ، اسبهای آبی را
خوب خوب و خوشبختیم ، خشک و سفت و سَرسختیم
ما در اوج تنهایی ، چون زنان هرجایی
خوبِ خوب میدانیم ، راه دوستیابی را
گاو اسب انسانیم ، حافظان عرفانیم
حامیان زن هستیم ، بندگان تَن هستیم
پاس پاس میداریم ، عشق رختخوابی را
از اساس استادیم ، در جناس استادیم
فاضلیم در دانش ، فاضلیم در خوانش
ارج مینهیم اما ، شعر فاضلابی را
جهان فاسد مردم را...
جهان ِ فاسد ِ مردم را
بریز دور و در این دوری
به عطر نافه خود خو کن
کمین بگیر جهانت را
سپس شکارچیانت را
به تیر معجزه آهو کن
مفصّل اند زمستان ها
و برفْ نُسخه خوبی نیست
برای سرفه گلدان ها
گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
دلم دف است ... نیستانا
نگاه ِ صوفی ِ ناخوانا
جهان پریشی ِ مولانا
دهان پریشی ِ مولانا
تو خانقاه منی ؛ با من
بچرخ و یا حق و یا هو کن
شب است یک تنه زیبا شو
و چند ماهْ شکیبا شو
سپس مرا متولّد کن
بتاب روی شبم دریا
و جوجه اردک زشتم را
به زیر بال و پرت قو کن
کسی نمیشود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوش های خودت رو کن
دو تا بریده ی از شانه
دو تا خجول ؛ دو دیوانه
منم دو دست ؛ که میخواهم
بغل بگیرمت ای جنگل
تفقدی نظری چیزی
به این دو ساقه ی کم رو کن
مِسَم که پخش و پلا هستم
دچار دردوبلا هستم
تو عادلی که طلا هستی
به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت ؛ اما
مرا بدل به ترازو کن
تو را ببوس که لب هایت
هنوز طعم عسل دارد
تو راه بخواه که آغوشت
هنوز میل بغل دارد
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن