(sm127)پدر(sm127)مادر(sm127)نقل قول:
نوشته اصلی توسط rebasss [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
نمایش نسخه قابل چاپ
(sm127)پدر(sm127)مادر(sm127)نقل قول:
نوشته اصلی توسط rebasss [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
(sm27)
وایسا منم بیام(sm27)(sm120)نقل قول:
نوشته اصلی توسط pirana [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
ﺍﺳﻤﺶ ﺍﺯ ﻣﻮﺑﺎﻳﻠﺖ ﭘﺎﻙ ﻣﻲ ﺷﻪ
ﻣﺴﻴﺠﺎﺵ ﺩﻳﻠﻴﺖ ﻣﻲ ﺷﻪ
ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﻣﻴﮕﻲ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻳﻦ ﺟﻠﻮﻡ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﺑﻴﺎﺭﻳﻦ
پیش همه بدیشو میگی و 1000 تا دلیل میاری که بهتر شده که رفته
ﺍﻣﺎ
ﺑﺎ ﺟﺎﻱ ﺧﺎﻟﻴﺶ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ
ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺸﺎﺑﻪ ﺍﺳﻤﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ
ﺑﺎ ﺍﻫﻨﮕﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲﻛﻨﻲ
ﻭﻗﺘﻲ ﻏﺬﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻱ ﻭ ﻳﺎﺩﺕ
ﻣﻴﺎﺩﺵ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ
ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯﺕ ﺳﺮﺍﻏﺸﻮ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻥ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ
ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻴﻜﻪ ﻛﻼﻣﺸﻮ ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻱ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ
ﻭ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﺣﺘﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺘﺎﺗﻮﺳﺘﻮ
ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻪ ﻭ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﻧﻪ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ
.
.
.
.
.
.
مــــــــــــــــــــــــ ــیــــــــــــــــمــیــ ــــــــــــــــری
به اندازه تمام دلتنگی هایم به من بدهکاری
وعده ما روزی که دلتنگم شوی
آورده اند روزی مریدی نزد " شیخ الشیوخ حاج میرزا مهندس سریع الدین استیل آذین هاشمی چهار باشلویی چیتوز موتوری خشتکات زاده اصل " ملقب به "شیخ سریع الدین" گشت و وی را پرسید:
یا شیخ چگونه است که چنین قطاری را شناسنامه خود یدک میکشید و کمر مبارکتان خم نمیگردد؟
شیخ سریع الدین گفت:
چون در گذشته بضاعت مالی خوبی نداشتندیم و نیاکان من به سبب تعدد همسران بسیار و زوجات فراوان ، توان رسیدگی به امور همسران خویش را نداشتندی، لذا جهت انجام اکمل دین اسپانسر بگرفتندی ، پس به اصرار اسپانسر مبنی بر بردن نام وی در سه جلد ( شناسنامه ) ، نام من و دیگر خاندان اینگونه گردید...
گویند مریدان پس از شنیدن ادله شیخ تا رشته کوه های استان لرستان نعره زدندی و نزدیکی سر در استادیوم باشگاه استیل آذین گهر درود لرستان خشتک خویش دریده و جان به جان آفرین تسلیم نمودند !!!
به ابوسعید ابوالخیر، گفتند :فلانی شاهکار میکند، چرا که قادر است پرواز کند،
گفت : این که مهم نیست، مگس هم میپرد.
گفتند :فلانی را چه میگویی؟ که روی آب راه میرود!
گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار میکند،
گفتتند :پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: این که در میان مردم زندگي کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگویی،
کلک نزنی
و سوءاستفاده نکنی،
این شاهکار
است.
اسحاق بن عمار میگوید: شیخی هرگاه اراده جنگ میکرد زنان خود را فرا میخواند و با آنان مشورت میکرد، سپس خلاف فکر آنان عمل مینمود
ﺍَﺭﺍﺫﻝ ﺍِﺑﻦ ﺍﻭﺑﺎﺵ ﻧﻘﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻭ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻧﺴﻮﺍﻥ( زنان) ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺮﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻋﺒﻮﺭ ﻫﻤﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ
ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﻔﺖ ﺑﻨﻤﻮﺩﯼ ...
ﻧﺴﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻟﺮﺯﻩ ﺑﺮ ﻣﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ « ﭘﻠﯿﺰ ﻫِﻠﭗ ﻣﯽ » ﺳﺮﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺟﯿﻎ ﻫﺎ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ
ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﯿﻼﺥ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪﮔﺸﺘﻨﺪ ...
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺧﺸﺘﮏ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﭘُﺸﺘﮏ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻓﺎﮐﯿﻮ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺗﺎﺭ ﻋﻨﮑﺒﻮﺗﯽ ﺍﺯ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﺴﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺖ ...
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻓﺎﮎ ﺭﻓﺘﻪ ﯾﮏ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﺜﻞ ﺑﺰ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺧﯿﺮﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺍﻭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﻓﻀﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﯿﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮ ﺍﺣﻤﻘﻬﺎ، ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺟﺰ »» ﺷﯿﺨﭙﺎﯾﺪﺭﻣﻦ ««
ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺷﯿﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﻫﺎﻟﯿﻮﻭﺩﯼ ﺑﺪﯾﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺷﯿﺨﭙﺎﯾﺪﺭﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﺸﺘﮑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﯿﻢ ﺩﺭﺟﻪ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮔﺸﺖ !....
ﮔﻔﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﺘﮑﺒﺎﺭ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﯿﻠﻤﯽ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍِﺳـپـﺎﯾﺪﺭﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ
ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ ﺩﯾﻮﺛﻬﺎﯼ ﻻﺷﯽ !...
ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ نسوان ﻧﯿﺰ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
شیخ پشمالدین افیونی را اندیشه چپاول و ارشاد مردمان ممالک فرنگی در سر اوفتادندی،لیک غیر از غلام ببوی عرب هیچ یک از مریدان توان فرنگی حرف زدن نداشتی
غلام را به خدمت فراخواند ولپش را گرفت وبفرمود:
الا ای بچه قرتی، مرا بازگوی؛ چگونه زبان اجنبیان به کام داری حالی که تو را سوادی نیست آنچنان،که ما نیز آهنگ فراگیری زبان فرنگی داریم از بهر پسر
غلام گامی پس نهاد و لپ آزاد نمود و مراد را بگفت :
یا شیخ امی فداک، ما را در انفوان طفولیت، همسایهای بود پیاله فروش، آبراهام نام، به غایت هیز و ک.....ر تیز
که وی را مراوده ایی بود با اجنبیان از بهر پیاله، گردن آنها که میگویند البته، وی نیز زبان ایشان فرا گرفتی.
از آنجا که بر ما نظر داشتی، اجازت از پدر بگرفت از بهر آموزش زبان خارجه به چند سال و اندی
شیخ، غلام از پی آبراهام فرستاد،پیرمردی شده بود با قامتی دوتا. تنی رنجور و دستانی لرزان،یا شیخ :شما را بر من پیر چه حاجت است.؟
از شما خواهیم تا مریدان جملگی اوستاد کنی،در زبان فرنگی، پسر من نیز نخست.....
تا پسر جمال بنمود،قامت پیر بگشت راست، آلتش نیز هم،وه که سپید بود و بی موی
شیخ را بگفت:غلام داند نحوه تدریس
ما تک به تک،تنهای تنها، عملی
آبراهام، پسر را به شکم، به زمین بخواباند،وی را بگفت با گلهای قالی بازی نما که درس شروع شد
نوک آلت ابتدای مقعد گذاشت پسرک گفت:
آی،وی را به گفت احسنت برتو، این از نخستین کلمه، آی، یعنی من
لختی دیگر فرو نمود، شیخ بچه فریاد زد، وای
آفرین برتو، وای یعنی چرا
سی سانت آخر فرو کرد،شیخ بچه فریاد برآورد اووووخ
آبراهام، آلت از مقعد به در کشید و محکم بر سر شیخ بچه کوبیدن نمود و گفت، خاک بر سر جلبک مغزت کنند، حیف از این همه زحمت که برایت کشیدم،اووووخ یه کلمه آلمانی هست نه انگلیسی، تو را چه میشود آخر
شیخ بچه پس از پایان کلاس با گرفتن یک ماه مرخصی استعلاجی از پدر، همی روانه بیابانهای عربستان بشد
در وال استریت ژورنال در قسمت مقاله ی روز نقل شده است که : روزی مریدی به ختم کلام قرمساق و دیوث در مکتب درس از شیخ (البول في الروح ) پرسید: یا شیخ ای (چارلز رابرت داروین ) ای (سر جاگادیش چاندرا بوز ) شما که در مکتب خانه های بلاد کفار نیز به تدریس علم همی مشغول هستندی برای ما احمقان توضیح دهندی که تفاوت ما مریدان با مریدان فرنگیتان در چه بودندی
.
.
.
شیخ که ریاست انستیتو تکنولوژی ماساچوست (MIT) و مدرس دانشگاه میشیگان، و سرایدار امپریال کالج لندن، بودندی دستی بر بیضتین خویش کشیدندی و همان دست را بر سر و روی مرید مالیدندی و فرمودندی الاغم تو را بگای دهد. ای ابله ....
در تفاوت بین شما مریدان و مریدان فرنگی من همین بس که آنجا
.
.
.
ﺣﺘﯽ بیسواداشونم ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺣﺮﻑ میزدندی
گویند دیگر مریدان با شنیدن این پاسخ از مرادشان خشتکها از پهنا تار و پود جردادندی ، دیکشنری معروف لانگمن بر ماتحت خویش فروبردندی، و برای تحصیل در کلاس New Interchange شیخ خویش ثبت نام نمودندی
اندر مکتب درس صرف و نحو و عروض و قافیه شیوخ نابکار و شاگردان دغلکارشان:
گفت معلم سر درس کلاس
صرف کنید ماحصل اختلاس
داد جوابش پسری کله تاس
اختلس یختلس اختلاس
بعد که محمود به مسند نشست
داد رحیمی دو سه پست و سمت
متصفش کرد به صدها صفت
کرد به او پشت چو شد آس و پاس
اختلس یختلس اختلاس
از دل وجان عاشق احمدنژاد
گفت چو تو مادر گیتی نزاد
هر که شود منکر تو مرده باد
کور شود آنکه بود ناسپاس
اختلس یختلس اختلاس
آنکه بگفتیش پیامبر ، چه شد؟
بر همگان سرور و مهتر چه شد؟
آنکه تو را بود چو اختر چه شد؟
کرد ولت تا که شدی بی کلاس
اختلس یختلس اختلاس
یاور و یار تو کجا شد بگو
مونس غار تو کجا شد بگو
مرغ هزار تو کجا شد بگو
هرچه نمودی تو به او التماس
اختلس......"
دوست به آسودگی از دست داد
آنکه به پایش سر و جان را بداد
آبروی خویش به پایش فشاند
گشت برایش چو کسی ناشناس
اختلس ......"
دوستی روز خوشی، دوست نیست
گردوی پوک است، بجز پوست نیست
دشمن جان است دگر دوست نیست
چیست خدایا مگر این اسکناس
اختلس....."
باز مکن راز حریفان شهر
الحذر از حیله ی مکار دهر
کام تو را پرکند از سم و زهر
یافته هرجا خبرش انعکاس
اختلس........
مردی از دیوانه ای پرسید
اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!...
(مصيبت نامه ي عطار / عطار نيشابوري)
ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ
ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ ...
" ﻋﺒﯿﺪ ﺯﺍﮐﺎﻧﯽ "
از بیل گیتس فرنگی نقل است که:
روزی شیخ به مریدان درس خارج علم (جبرانی -تقویتی) اصول و مبانی مکتب و اینترنت میدادندی
شیخ دانا (علمهو لایزال) بر روی لپ تاب Apple MacBook Pro 13 MGX82 خویشتن توضیح ها میداد از باب اینترنت بسی انسان ساز و علم افزون و مریدان چون کورانی که تازه بینایی خویش بدست آورده بودندی نظاره گر حرکات و گهر فشانی های شیخ دانای خویش بودندی.
ناگه مریدی به غایت کریه الاصوات و بد سیما که همانند کلید shift کیبورد بودندی از بین مریدان نعره بر آوردندی که یا شیخنا ای (ساتیا نادلا ) ای (جورج دبلیو. تامسون) ای( Alt+F4)
چرا روي آدرس اينترنت به جاي يک دبليو، سه تا دبليو مي گذارندی؟
شیخ که از این پاسخ شاگرد به تنگ امده بودندی و جسمی سخت را در پاچه ی خویش احساس میکردندی و میدانستندی که گر پاسخ ندهندی اعتبار خویشتن را به فاک دادندی. لختی محاسن خویش صاف کردندی دستی بر خشتک کشیدندی .لپ تاپ خویشتن را power off کردندی و آنرا از پهنا بر فرق مریدک کوباندندی و فرمودندی:
به این دلیل در آدرس اينترنت به جاي يک دبليو؛سه تا دبليو گذاشتندی 【چون کار از محکم کاري عيب نمي کندی!】
دیگر مریدان با شنیدن این پاسخ از مراد خویش و علم کامپیوتری شیخشان موس ها بر مقعد خود فرو بردندی، درایو Cفرمت نمودندی، بصورت سینوسی خشتک بر سرها کشیدندی و دو به سه دوان دوان سر بر کوه های ردموند واشینگتون نهادندی
برگرفته از وبگاه رسمی مایکرو سافت /لینک شیخ و internet explorer /صفحه دوم
مریدی ﺍز ممالک فرنگ شیخ را ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟در مملکت شما
شیخ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ الیزابت ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ ؟
ﻣﺮیدﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩ هستند ﮐه میتوانندﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ .
شیخ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ .
ﻣﺮیدﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ،ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﻫﻤﺎﻥ شیخ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ،ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮید ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﺮید ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ .
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨد .
مریدانگلیسی گفت:چرا زن های شما نمیتوانند در ورزشگاه ها حاضر شوند؟
شیخ گفت: دیگه گوه نخور
آورده اند روزی شیخ مریدان را جملگی گرد آوردی و وقتی خوب گرد آمدند، آنها را به هم فشار دادی تا کله ی آنها به هم خوردی! یکی از مریدان در حالی که سر خود را می مالاندی در آمد که" یا شیخ! حکمت این در چه بود؟" شیخ گفت:" حکمت آن در باد فتخ مگس بود! در شناساندن کله ی پوک تو بود! حکمتی نداشت ابله! خواستم دور هم باشیم!" مریدان چون این را شنیدند جامه دریدندی و نعره زنان دویدنی. دور که شدند، مریدی فریاد بر آورد: یا شیخ حکمت باد فتخ مگس در چه بودی؟؟شیخ پاره آجری را برداشتی؛ و به سمت مرید که داشت دور می شد، نشانه رفتی و چون نشانه گیری شیخ خوب نبودی، پاره آجر به خطا شیشه ی همسایه بغلی را شکستی. شیخ مشغول ترسیدن بودی که پیرزنی سر از پنجره در آورد که" یا شیخ! حکمت این در چه بود؟ یک سنگ ریزه هم می انداختی می فهمیدم! بیا بالا کسی نیست!شیخ چون این را بشنید جامه دریدی و نعره زنان دویدندی به طوری که رکورد دو صد متر اوسین بولت را پنج ثانیه بهبود بخشیدی....
چند روزی شیخ کلاس درسی برای کنیزکان تینیجر خانقاه برگزار میکرد. از آنجا که شیخ بسیار به بهداشت اهمیت میدادند همیشه زیپ شلوارشان را باز میگذاشتند تا جریان هوا اتفاق بیافتد و همیشه آنجایشان خنک باشد، البته همیشه شیخ مراقب بود که کنیزان چیزی نبینند. باری در کلاس درس یکی از کنیزان شورت شیخ را دید و در جلسه بعد روی تخته وایت برد نوشت شیخ شورت آبی.
شیخ وارد کلاس شد و دید که همه به او خیره شده اند و روی تخته وایت برد را خواند و با حالتی که مخصوص خوده شیخ هست روی به کنیزان کرد و گفت:
باز مادر کدوم یکیتون دهن لقی کرده.
چند روزی شیخ کلاس درسی برای کنیزکان تینیجر خانقاه برگزار میکرد. از آنجا که شیخ بسیار به بهداشت اهمیت میدادند همیشه زیپ شلوارشان را باز میگذاشتند تا جریان هوا اتفاق بیافتد و همیشه آنجایشان خنک باشد، البته همیشه شیخ مراقب بود که کنیزان چیزی نبینند. باری در کلاس درس یکی از کنیزان شورت شیخ را دید و در جلسه بعد روی تخته وایت برد نوشت شیخ شورت آبی.
شیخ وارد کلاس شد و دید که همه به او خیره شده اند و روی تخته وایت برد را خواند و با حالتی که مخصوص خوده شیخ هست روی به کنیزان کرد و گفت:
باز مادر کدوم یکیتون دهن لقی کرده.
روزی شیخ ﺍﺯ ﺗﺎﻳﻠﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸت !
.
.
..
.
همسرش ﺨﻮﺍﺳت ﻟﺒﺎﺳهای شیخ را ﺑﺸوید , اما درکمال تعجب ﭼﻨﺪﺗﺎ ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ درون جیب لباس شیخ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ !
با ناراحتی به شیخ گفت : ﻣﺮﺗﻴﮑﻪ ﺧﺎﺋﻦ ﺍﻳﻨﺎ ﭼﻴﻪ؟
شیخ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫُﻞ ﺑﺸﻪ در کمال خونسردی گفت عزیزم ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻴﺮﻯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻴﮑﻨﻰ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺑﺪﻥ، ﺟﺎﺵ ﺑﻬﺖ ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﻣﻴﺪﻥ !
فرزندان شیخ که شاهد ماجرا بودند از بلاهت طبع و حاضر جوابی پدراشان خر کیف شدند و دسته جمعی رفتن مایو شنا خریدن رفتن استخر واترپلو بازی کنند.
(( پ .ن. فرزندان شیخ کارشون درست بود همشون ورزشکار بودن ))
همراهانتو واگذارشون میکنم به عمت (sm142)نقل قول:
نوشته اصلی توسط pirana [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
شصت و سه بار گفتم تهنا بیا (sm172)نقل قول:
نوشته اصلی توسط pirana [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
(sm172)نقل قول:
نوشته اصلی توسط lolitasorosh [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
روزی شیخ ﺍﺯ ﺗﺎﻳﻠﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸت !
.
.
..
.
همسرش ﺨﻮﺍﺳت ﻟﺒﺎﺳهای شیخ را ﺑﺸوید , اما درکمال تعجب ﭼﻨﺪﺗﺎ ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ درون جیب لباس شیخ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ !
با ناراحتی به شیخ گفت : ﻣﺮﺗﻴﮑﻪ ﺧﺎﺋﻦ ﺍﻳﻨﺎ ﭼﻴﻪ؟
شیخ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫُﻞ ﺑﺸﻪ در کمال خونسردی گفت عزیزم ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻴﺮﻯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻴﮑﻨﻰ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺑﺪﻥ، ﺟﺎﺵ ﺑﻬﺖ ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﻣﻴﺪﻥ !
فرزندان شیخ که شاهد ماجرا بودند از بلاهت طبع و حاضر جوابی پدراشان خر کیف شدند و دسته جمعی رفتن مایو شنا خریدن رفتن استخر واترپلو بازی کنند.
(( پ .ن. فرزندان شیخ کارشون درست بود همشون ورزشکار بودن ))
روزی پادشاه ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ .ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ شیخ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ .شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ شیخ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
شیخ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ . شیخ ﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ؟
شیخ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ،باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
شیخ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ، شاه ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
شیخ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ ، مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
شیخ باز هم خندید
شاه گفت: ک. .. یر خر! ک...س..ک ..ش ننه خزانه رو گاییدی دیگه هر چی جمله هم بگی ک.....رمم بهت نمیدم جاکش و دستور داد سکه ها را در ک.....ون شیخ فرو کردن که دیگر نخندد.
روزی روزگاری شیخکی بر حجره خودنشسته بود و خشتک خود می خاراند و پشه میپرنادند!!!
که ناگه چنیدین تن ازمریدان خدمت شیخ رسیدند یکی از انان پرسید یا شیخ"
چرا وقتی اسمتمنا میکنیم کمر درد میگیریم!؟؟؟
شیخ اندکی درنگ کرد و گفت چو عضوی بدرد اورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار
همه گان از این جواب شیخ به شگفت درامدند و باز یک دست زدند
تو ماشین رفیقم بودم گفتم بغل این دختره وایسا یه تیکه بندازم...
گفتم خانوم میشه بپرم تو کیفتون...گفت نه خودکار توشه میره تو ک ونتون.. :-d
.هیچی دیگه شیشه رو دادم بالا تا مقصد ....
چقدر بی ادب شدن این دخترا
طرف با زنش ميره حموم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو کجا ميري
بابا زنشه
ميفهمي ؟
به هم محرمند
تو بيا با من بریم مسجد
تا شايد خدا خواست ودرست شدی
❤️❤️❤️
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
کنیزی نزد شیخ رفت و گفت یا شیخ شوهرم ژاپنیه،دوستداره مممو بخوره!ولی اذیت میشم!
شیخ فرمود: الهی قربونت برم چه اذیتی داره؟خانماکه خیلی دوستدارن.
کنیز گفت: آخه باچوب میخوره بی صاحاب....
واعظی همیشه برمنبر توصیف بهشت میگرد.
یکی از پایین منبر گفت: یا شیخ ! چرا از جهنم و اوضاع آن چیزی نمیگویی؟
شیخ گفت:جهنم را که خودتان میروید و از نزدیک میبینید ,احتیاج به توصیف ندارد.
آورده اند شیخکی اصفهانی فرزند خویش را دید که قاشق قاشق عسل از مطبخ میخورد ناگهان چون عقابی بر سر طفل فرود آمده ظرف عسل را دربر گرفت و برای تربیت آن بی تربیت رذل افاضه فرمود: اینا گاو نریدس که با قاشق میخوری زنبور ریدس با خلال بخور گوساله!
روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
می خواهیم یک بازی انجام دهیم.
بچه ها با خوشحالی گفتند چه بازی ؟!
گفت: فردا هر کدام یک کیسه می گیرید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنها بدتان می اید پیاز قرار دهید!
روز بعد همه همان کار را کردند . 1و 2و 3و .......... پیاز در کیسه آوردند.
حکیم گفت: تا وقتی نگفتم ، آن کیسه را هر جا که می روید با خود ببرید.
بچه ها بعد از مدتی از این وضع خسته شدند و به حکیم شکایت بردند: که پیازها گندیده و بوی تعفن آنها را اذیت میکند..
حکیم به آنها گفت: این شبیه وضعیتی است که کینه دیگران را با دل خود همراه کنیم، و این کینه و نفرت قلب ما را فاسد می کند و بیشتر از همه خودمان را اذیت خواهد کرد!
پس دل خود را از کینه و حسد و همه بدیها دور کنیم ...
روزی حضرت شیخ ، عکس ممه ی جنیفر را در پیش خود بگذاشتندي و دست در خشتک خویش بکردندي و در خلوت ، آلت خود را نرمش بدادندي ....
ناگه مریدان همگی آنگونه که خر وارد بشدندي ، وارد شدند و به این کار شیخ معترض بگشتند ،
یکی از مریدان که در خود ارضايي بی تجربه ببودند ، دست در جیب خود کرد و عکس گلشيفته را بیرون کشید و ناله کنان آن را به شیخ داد و بگفت : ای شیخ چرا با این که خودمان همچین کیس های مناسبی داریم ، باز هم رو به ممه های اجنبی می گذارید، مگر نه آنکه باید به کم قناعت بکردندي و اقتصاد مقاومتی پیشه بکردندي .....
شیخ که از این مقایسه به ستوه امدندي ، دست از خشتک خویش بیرون کشید و بر ریش مرید نادان کشید و بگفت :
آری ، این درست است که باید به کم قناعت بکردندي ولی مال گلشيفنه خیلی کم است ....
گویند که بعد از آن مریدان همگی ، گلنار به دست وارد خزینه بشدند و خشتک ها بدریدند و به یاد جنیفر و الکسيس جان ج ق ها بزدندي و به فاک ها برفتندي
درخواست شیخ ومریدان
در بودجه سال آینده برای تهیه خشتک های فراوان لایحه بودجه تقدیم مجلس کردند
در زمانهای قدیم شیخی بود بنام شیخ ابول آلت موت لیسیان با خبر شد ک در قریه ای پیره زنی با دخترش ب تنهایی بزیستی لذا شیطان شیخ را انگولک بکردی و سلسله شیطنت و تزویر بجنباندی و حیلتی بکار بگرفتی لذا فصل زمستان را مناسب بدیدی ودر شبی بارانی در نیمه های شب با لباس مبدل بدر کاشانه او برفتی و دق الباب نمودی پیرزن بگفتا کیستی شیخ بگفتا نامم چکه است و راه گم کرده ام اگر مرحمت نموده مرا امشب پناه دهید عمری سپاسگزارم .پیرزن درب ب روی شیطان باز بنمودی و برای وی بستری مهیا بکردی .شیخ در نیمه های شب سر وقت دخترک برفتی و کام دل از وی بستاندی صدای مجامعت ب گوش پیرزن برسیدی بانگ بر آوردی ک این صدای چیست دختر ب مادر بگفتا چکه میکند مادر بگفتا بگذار بکند شیخ کار باتمام برساندی و صبح الاطلوع فلنگ را ببستی .پیرزن ک صبح بیدار شدی دخترش طاق باز بشدی و داد و فریاد ک چرا این بلا ب سرت بیامدی .دخترک گریه کنان بگفتا ک دیشب بگفتم ک چکه میکند خودت بگفتی بگذار چکه بکند.مادر بگفتی گیسو بریده من فکر کردم ک چون باران میبارد سقف چکه میکند ن آن مرد .مریدان ک این حقه از شیخ بشنیدی انگشت تعجب ب دندان بگرفتی و انگشت دیگری در ماتحت بکردی و راه بیابان در پیش بگرفتی و خشتک پاره بکردی
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ؟
ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ : ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ …
ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﮑﻨﻨﺪ،
ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
رﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺣﮑﻢ ﮐﻨﻢ،
برگشتند ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ،
ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﻢ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ.
"ﮐﻠﯿﻠﻪ ﻭ ﺩﻣﻨﻪ
روزی مریدی از شیخ پرسید: چگونه است که خواهرم یک خواهر دارد، اما من دو خواهر دارم؟
شیخ فرمودند: مادرج..ده! خب مرد دو برابر زن سهم دارد.
ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺳﯿﻤﮑﺎﺭﺕ ﺭﺍﻳﺘﻞ ﺧﺮﯾﺪﻡ
.
.
.
.
.
.
ﺍﯾﺮﺍﻧﺴﻞ ﺑﻬﻢ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ : ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺑﻬﻢ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﯽ ! ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ !
ﺑﺎﯼ
منم به ایرانسل اس دادم دیگه حالم ازت بهم میخوره
اینقد اس نده سیم کارتمم میشکونم که دیگه اسمی از تو
تو زندگیم نباشه
بای ...
.
.
.
.
.
.
.
ایرانسل اس داده ازت حاملم ������
ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺳﯿﻤﮑﺎﺭﺕ ﺭﺍﻳﺘﻞ ﺧﺮﯾﺪﻡ
.
.
.
.
.
.
ﺍﯾﺮﺍﻧﺴﻞ ﺑﻬﻢ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ : ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺑﻬﻢ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﯽ ! ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ !
ﺑﺎﯼ
منم به ایرانسل اس دادم دیگه حالم ازت بهم میخوره
اینقد اس نده سیم کارتمم میشکونم که دیگه اسمی از تو
تو زندگیم نباشه
بای ...
.
.
.
.
.
.
.
ایرانسل اس داده ازت حاملم 😶
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]