-
ميگم دلبر
ما هى مشت مشت از غمت خورديم
خوابيديم
بيدار شديم
ديديم باز تموم نشده
گريه كرديم و يه عالمه از غمت قورت داديم
چهار فصل رو طى كرديم
ديديم باز تموم نشده
هِى كاسه كاسه از غمت ريختيم تو خودمون و دل و رودمون
روز به سيصدوشصتوپنج رسيد و سال به چند
ديديم باز تموم نشده
انگار جز اعجاز تو چشمات و بوىِ موهات
در غم هم دستى از اعجاز دارى
"كه از هرچه خورديم كم شد، اِلا غمِ تو..."
-
یک روز مشکی اند یک روز، طلایی
و روزی دیگر شرابی
یک روز موهایش بلند است و روز دگر کوتاه.
غمگین است زنی که رنگ موهایش را هر روز بی قرارتر می کند.
غمیگن است زنی که حرف های نگفته ی پر از دردش را میان رنگ موها پنهان می کند،
میان رنگ های لاک هایش می ریزد.
درد دارد نفهمیدن و درک نکردنش
و حتی توجه نکردنش. غمگین است زنی که خود را در این میان گم کرده است.
-
هیچکس خودش را در هیچ رابطه ای مقصر نمیداند!
همه ی ما آنقدر غرور داریم،
که همیشه حق را به جانبِ خودمان میدانیم
از نظر خودمان،فرشتگانی هستیم،
که داشتیم زندگیمان را میکردیم
که یک نفر آمد و ما را با خاک یکسان کرد و رفت...
داخلِ شعرها
داخلِ متنها
میگردیم دنبالِ جمله ای که طرف مقابل را بکوبد و
ما را مظلوم ترین آدمِ دنیا نشان دهد...
گاهی یادمان میرود آدمی كه الان میخواهیم سر به تنش نباشد،
تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم!
کمی انصاف شاید...
-
مدرسه كه میرفتيم هربار كه دفتر مشقمون رو جا میذاشتيم
معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم
نميشه خودمونو جا بذاريم
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از
خودمون رو جا گذاشتيم ,
توى يه كافه ,
توى یه خيابون ,
توى يه خاطره ..
-
زندگی دیگران را نابود نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه میدهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازیم تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!
-
تلختَرین نوعِ از دست دادن، مربوط به کسانیست که هیچوقت بِدستشان نیاورده بودیم ...
هیچ وقت نَداشتیمشان...
هیچ وقت هیچ خاطِرهای از آنها بیاد نداریم اما تا دلِتان بخواهد بارها روبه رویِمان تجسمشان کرده و از اتفاقات روزمره سخن گفتهایم...
با هم بَحث کردهایم و گاهی میانِ همین آرزویِ مَحال، به آغوشِشان پناه بردهایم ...
کسانی که هیچگاه وقتشان را برایِمان خالی نکردهاند اما تمامِ زندگیمان پُر از آنهاست...
آنانی که میدانیم دوستِمان ندارند اما ما را جایی میان مشغلِههایشان کنار گذاشتهاند تا غروبِ جمعهای، عصرِ دلگیری یا در یک هوای ابریِ نابهنگام کسی را داشته باشند که وقتشان را پر کند!
تنهاییمان را کِتمان میکنیم بی آنکه خاطرمان باشد زمان، برایِ هیچکس از حرکت باز نمیایستد...
ما یک روز پشتِ همین فیلمهایی که برای خودِمان بازی میکنیم غافلگیرانه پیر میشویم!
-
هیچکس بعد از رفتن کسی نمُرده،
همانگونه که بودنت عادت روزگارم شده بود
به شنیدن صدایت عادت کرده بودم
به صبح و شب بخیر گفتنت،
به شنیدن اسمم از زبان تو،
به دنیایی که زمانی تو را داشت؛
نبودنت هم عادت میشود
همانگونه که به زندگی با تو عادت کرده بودم
به بی تو بودن هم عادت میکنم
عادت میکنم به روزگاری که دیگر صدایت را نخواهم شنید،
چشمانت را نخواهم دید
و دیگر لمس دستانت رویایی بیش نخواهد بود،
شاید زمان ببرد
و شاید یک عمر
برای عادت به بی تو بودن کافی باشد
-
من باشم و توعصر دلگیر پاییز
لش کرده زیر پتو و خیره بر
بیرون از پنجرهی باز، خیره شده
بر درخت پستهی وول خورنده
در باد و گوش دهنده بر صدای
ول شدن قطرههای یخ باران
بر روی زمین و دلتنگ مانده
بر تابستان و جا داده خودت
را در آغوشم از صدای آسمان غرنبه
و پاییزی که هی کش میآید
-
دردِ جدید ، یا که حادثه ی تازه ای نبود ؛
بر ما که بی گُسل ، نشسته و در حالِ لرزشیم !
سرد است آن قدَر که زمین ، لرزه می کند !
سقفی که نیست بریزد و آواره تر شویم
ظرفِ بیان ، به قامتِ این غصه ، کوچک است
مردی اگر ؛ بیا و ببین ما چه می کشیم !!!
-
هیچ کس به ما نگفت به کارهم کار نداشته باشیم که با کوچک کردن آدم ها احساس بزرگی نکنیم که با قضاوت کردن و وصله چسباندن به دیگران نُقل هیچ مجلسی نباشیم!
کسی نگفت حق دخالت در افکار و باورهای هم را نداریم که با خط زدن آرزوی دیگران به آرزویمان نخواهیم رسید که با زمین خوردن هیچ کس سربلند یا خوشبخت نخواهیم شد!
تا به اینجا رسیدیم جایی که سرهایمان همه جا هست جز در کار و زندگی خودمان!