-
دلم می خواهد
شب هایی که دلتنگم،
تو را از خیالم بیرون بکشم
و کنارت بنشینم!
خیره بر چشمانت
هی برایت چای بریزم،
و هی چای سرد شود
و دلمان گرم...
قشنگ حرف هایمان که گل کرد؛
مثل دوران کودکی
کفش هایت را پنهان کنم
که نتوانی بروی!
غافل از اینکه تو پا برهنه می روی،
که من صدای قدم هایت را نشنوم...
-
کودکی ام را که مرور می کنم ، قشنگ ترین قسمت های آن ، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود .
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق ، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود .
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه پر شور و جانانه می خندیدیم !
برای بچه هایِ امروز نگرانم ...
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند ،
از کبرایِ قصه که تصمیمش را گرفت و تویِ همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ ساده و بی شیله ی کودکیِ ما ، خودش را جا گذاشت ،
از کوکب خانمی که دیگر نیست ،
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود ، گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما ، او را دریدند .
امروز بچه ها ساده نیستند ! همه چیز را می فهمند ، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمی ترسند .
و من از این ساده نبودن ، و من از این نترسیدنِ شان ، می ترسم ...
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم ،
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم !
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند ،
که اشتیاقی برایِ هیچ چیز ندارند ،
که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند ،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ، بزرگ شدند ...
و من از این بزرگ شدن هایِ بی مقدمه می ترسم !
-
گاهی اوقات آدم دلش میگیرد
از زمین و زمان !
بداخلاق می شود ، تاب و تحمل شنیدن کوچکترین حرفی را ندارد ...
آنقدر شکننده می شود
که با کوچکترین تلنگری میشکند ...
و در این بین فقط ، دل می خواهد
یک نفر خاص ، جور خاصی و به طرز عجیبی
حالش را بپرسد
تا بگوید : این ها همه بهانه بود
تا تو حالم را بپرسی ...
-
اين شهر
پُر از صدایِ پایِ مردمی ست
كه همچنان كه تو را می بوسند ،
طنابِ دارت را می بافند !
مردمانی كه
صادقانه دروغ می گويند
و عاشقانه خيانت می كنند !
كاش دلها آنقدر پاک بود
كه برای گفتنِ " دوستت دارم "
نيازی به قسم خوردن نبود ...
-
" زمستان " فصلِ درخت هایِ بی بار و برگ و خیابان هایِ خلوت و بی حاشیه ...
فصلِ سرد و ساکتی ، که سالهاست دیگر شبیهِ گذشته ، بغض های فرو خورده اش را نمی بارد ، مدتهاست که خاطراتِ سفیدِ عاشقی اش را ، روی سرِ عابران خسته ی شهر ، نمی ریزد .
دیگر ، شبیهِ قبل نیست !
از تمامِ فصل ها کناره می گیرد و حوصله ای برایِ خودنمایی و عرضِ اندام ندارد .
کجاست غرورِ سفید و بلورینِ او میانِ شکوهِ دست نیافتنیِ ابرها ؟!
کجاست برف هایِ یکریز ،
و کجاست لبخندِ زمینی که از مهرِ بی بدیلِ زمستان ، جوانه زده ؟!
شبیهِ قبل باش فصلِ خوبِ دلتنگی ، شبیهِ قبل باش ...
شبیهِ خاطراتِ خوبِ کودکی و روزهایی که سفیدی ات ، چشم را می زد و دل را نمی زد ،
روزهایی که در دلِ سرمایِ تو ، گرمِ بازی و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان بودیم ...
آن روزها که تو شبیهِ خودت بودی و روزگار ما شبیهِ بهار بود .
میانِ این فصلِ بی فصلی ، دلمان می گیرد !
از لاکِ تنهایی ات بیرون بیا ،
ببار ...
تمامِ بغضِ تلنبار شده ات را ببار ،
که ما دلمان بدجور برای آرامش ،
و برایِ قدم زدن در انبوهِ برف های تو ، تنگ شده ...
-
-
مثلِ چای با عطرِ هل وسطِ سرمای زمستان،
مثلِ آرامشِ آغوشش در اوجِ تشویش،
مثلِ عطرِ یک آشنا در غریب ترین نقطه جهان،
مثلِ خنکایِ نفس هایش رویِ پیشانی داغِ تبدارت،
مثلِ پنج دقیقه خوابِ صبح،
میچسبد به جان
یکی که اسمش بی هیچ قید و شرطی
رفیق است
در این قحطی واژه ی دوست...
-
بوی زمستان را می شنوی
سرمای استخوان سوزش را لمس می کنی
باید چاره ای بیاندیشیدیم
این "زمستانِ بی هم بودن" امانمان را خواهد برید
باید به فکر توشه ای باشیم برای فرار از این سرما
مثلا بنشینیم یک گوشه دنج بافتنی ببافیم
در آغوش من آرام گیری
من موهایت را ببافم و تو رویاهایت را
گرم تر از این بافتنی مگر سراغ داری؟
تو پشتت گرم می شود به بودن همیشگی من
و من دلم گرم می شود به داشتن همراهی به نام طُ
باور کن گرمای این عشق، سوزناک ترین زمستان را هم از پای در خواهد آورد
-
حفظ كردن عطرها خيلي خوبه، اصن حفظ كردن هرچيز خوبي خيلي خوبه، حالا بو باشه خاطره باشه، آدم باشه...
ديدي بعضي وقتا وسط روزمرگي ، يا وسط كلي كار داري پاي تلفن بحث ميكني يهو يه بويي ميپيچه تو بينيت كه تو ميدوني اون بو جاش اونجا نيست ميدوني دقيقا جاش كجاست...
بعد اون لحظه فقط براي اينكه اون بو رو از دست ندي ,بيشتر حسش كني سعي ميكني اون نقطه ايي رو پيدا كني كه بو به اوج خودش ميرسه...
وقتي منبعش و پيدا كردي ، ناخداگاه چشمات بسته ميشه ... يا خيره ميشي به يه نقطه و برميگردي به اون زمان... تموم حركات و حسا و اتفاقات اونروز دورتو ميگيرن...
اين اتفاق ميتونه ياداور روزهاي تلخ زندگيت باشه...
يا حس و حال قشنگترين روزهاتو يادت بياره...
اگه با يه عطر تموم قشنگيا بيان جلو چشمت مطمئنا يه هديه از كائناته...
اما امان از اون لحظه كه ببرت به دوراني كه مردي و زنده شدي تا تونستي فراموش كني ...
-
شب ڪه می شود ؛
بیشتر هواےِ بیقرارےِ هم را داشته باشید ...
غصه ها ، رحم و انصاف سرشان نمی شود...
بی صدا ، هجوم می آورند ،
و تمامِ احساس و آرامشِ قربانیِشان را ؛
وحشیانه می درند ...
حواستان به آدم هاےِ تنها باشد …
#شب_است_و_غم_ها
#همین_حوالی ؛
#دندان_تیز_ڪرده_اند ...