غزلی از مجموعه ی "انقراض پلنگ ایرانی با افزایش بی رویه ی تعداد گوسفندان":
بدون ساک، بدون بلیط در ترنم
نشسته غربت تاریخ بر خطوط تنم
«قبای ژنده ی خود را کجا بیاویزم؟!»
به گریه ی پسرم یا به دست های زنم
چقدر بوسه که پشت لبان دوخته است
چقدر بغض که در حال منفجر شدنم
که عاشقانه ترین شعر روزگار تویی!
که گریه دارترین مرد این قبیله منم!
منی که قفل شده دست هام در زنجیر
چگونه دست به تصمیم بهتری بزنم؟!
هزار راز نگفته ست در میان سرم
هزار ردّ کبودی نشسته بر بدنم
مرا به نور ِ پس ِ ابرها امید نده!
که از سیاهی پایان قصّه مطمئنم
که سایه ها ته کوچه چنان مرا بُکُشند
نه قبر می ماند! نه جنازه! نه کفنم!
نه می شود که در این اضطراب سر بُکُنم
نه می شود که از این خاک و آب، دل بِکَنم
که گریه می کنمت مثل بچّه های طلاق
که فکر می کنمت... تلخ می شود دهنم!
نه شوق رفتن و نه انتظار برگشتن
خرابه ای ست به جا از غرورم و وطنم
سید مهدی موسوی