از ایرانیه میپرسن:راسته ک تو ایران, اول فحش میدین بعد سوال میپرسین؟؟
ایرانیه جواب میده:گـــــ ـــ ـــــ ــوه خورده, کی گفته؟
نمایش نسخه قابل چاپ
از ایرانیه میپرسن:راسته ک تو ایران, اول فحش میدین بعد سوال میپرسین؟؟
ایرانیه جواب میده:گـــــ ـــ ـــــ ــوه خورده, کی گفته؟
دیروز ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻧﮏ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ۲۰۰ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮمن ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨﻪ
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺑﺎﻧﮏ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪ ۱۰۰ﺗﺎﯾﯽ ۲ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ بهش ﺩﺍﺩ
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺷﻤﺮﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮمن ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩ!!!
یکی دوتا از مشتریای بانک همونجا سنگ کوب کردن
ﻣﻦ از بازماندگان حادثم!!!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺑﺎﻧﮏ ﻫﻢ ﮐﻪ میگن رفته تو زیرزمین بانک،هروقت پول میبینه جیغ میکشه
چرا دخترای ایرانی ساـــــ ـــ ـــــ ــپورت میپوشن؟! جذابه؟! چسبونه؟! تـــــ ـــ ـــــ ــحریک کنندس؟! پاهارو کشیده نشون میده؟!
* * * نخیر! چون ۱۲ هزار تومان بیشتر نیست:| *
دلی شکنجه شد و غرق خون به گوشه ای افتاد
دوباره سینه به سینه هراس های همیشه (sm50)
ــــــــــــــــ
کسی به تسلیتم یک دقیقه لال نشد
چقدر بی کسم ای سرشناس های همیشه (sm50)
(sm74)(sm74)
همه رفتن تاپیک مثل مرده خونه شده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی این سروش نمیره ما یه نفس راحت بکشیم (sm3)
چنین تنها شـدن در باورم نیست (sm50)
من تا تو رو از اینجا بیرون نکنم نمیرم(sm30)نقل قول:
نوشته اصلی توسط pirana [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
از خانه بیرون می زنم اما كجــــــــــــــا امشب
شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب
پشت ستون سایه هــــا روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی امـــــا نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
(sm50)(sm50)(sm50)
صابر نیست (sm50)
(sm173)
روزهای زندگیم را گذراندم به امید روزهای خوش اینده ولی افسوس که روزهای خوش زندگی من روزهایی بود که گذشت....
(sm81)
گروهی از مردمان سرزمین اسکیمو (قطب شمال) با حالتی بس منقلب نزد شیخ پشمالدین افیونی وارد گشتند و لب به اعتراض، که ما را هیچ شیخی نیست تا مریدش گردیم، آیا سزد که در بهشت هیچ حوری نصیب ما نگردد زین نقصان،آیا این عدالت است.؟
شیخ دستی بر خایـــــ ـــ ـــــ ــگان مبارک بمالید چون از وجودش مطمئن بشد. بادکی مریض از ماتحت خارج نمودو فرمود، آری حق با شماست، تا شما بروید از پی تان شیخی گسیل خواهیم نمود.
چنین بکرد و داماد خویش، ملا دودول، به سرزمین قطب روانه بنمود
وی را ارج بسیار نمودند، با کلبه ایی یخین و تمام مایحتاج،دو شب ملا طاقت آوردی شب سیم تاب شهوت از کف برفت و از پی مقصود تلاش نمودی
به چند روز بعد یکی از مریدان خویش بخواند و وی را پرسید:
مرا سوالی ایست، گوی جواب بر ما،!
آیا اینجا زن سپید پوست هست؟مرید پاسخ داد آری
حال زن سیاه پوست چه؟ باز. پاسخ شنید آری یا مولا.
زنی هست که هم سپید باشد و هم سیه فام
مرید تبسمی کردو گفت خیر، ولی آدرسی که شما میدهی مرا یاد پنگوئن می اندازد یا شیخ
ملا دودـــــ ـــ ـــــ ــول تا چنین بشنید خشتک دران دودست بر سر کوبید و، گفت وای بر ما که یک هفته تمام شبها با پنگوئن جـــــ ـــ ـــــ ــماع بکردیم. و با اولین طیاره به بیابانهای عربستان جهت توبه رجوع کردندی
دختری سالها عشق مرید بودی و مرید با خیال وی بسته های صابون گلـــــ ـــ ـــــ ــنار استعمال نموده بودی چندان که بسان چوب خشک شده بودی و دیدگان گود کرده بودی و در مکتب دایماً در هپروت بودی، شیخ که مرید را اینگونه آشفته بدیدی گفت ای خرفت تو را باید زنی بستانی که از این حالت به در آیی، مرید چون این سخن بشنوید در وصف جمال عشق زیبا روی خویش، سخنها بگفتی و داستان بر شیخ نقل نمودی، شیخ گفت عشق اینچنین هست و هر چه کریه منظر نیز باشد در نگاه عاشق این چنین باشد، و اینچنین شیخ با مرید به منزل دختر به سبب خواستگاری عزیمت نمودندی، ابوی دختر از دخل، خانه، مرکب، مهریه و مجلس بزم عروسی از مرید سوال نمودی و شیخ بسان مهتر مرید فرمودندی که این پسر فعلا مرید بودی و بنده برای خرجی، وی را دست خواهم گرفت و خانه ای نقلی نیز به وی برای مدتی خواهم داد و مرکب خود نیز گهگاه به وی امانت خواهم داد و با وام ازدواج مجلسی ساده گرفته و اینگونه ابوی دختر را اسکول نمودی و دختر با سینی چای وارد شد، شیخ چون دختر ماه روی را بدید، خشتک خیس نموده و گفت که البته وام ازدواج چندین سال انتظار خواهد و مرید گواهینامه ندارد تا مرکب به وی دهم و در خانه نقلی ضعیفه ای بیوه با یتیمانش می نشیند و خدا را خوش نیاید آنها آواره شوند و صلاح نیست خرجی مرید را من دهم که وی تنبل شود و اینچنین زیرآب مرید بزدی و ادامه داد که خود قصری در بالا شهر داشته، ویلایی نیز به شمال دارم و مرکبم پورشه بوده،وام میلیاردی بسیار می ستانم و بدین سان دختر را از برای خود ستاندی و مرید نیز خشتک و تنـــــ ـــ ـــــ ــبان دریده و بر چوبی بسته و همچون دهقان فداکار به اتوبان دویده و به زیر اتوبوس سرویس مریدان رفته و صابون گلـــــ ـــ ـــــ ــنار در اگزوز گذاشته و خود و مریدان خشتک دریده را به ـــــ ـــ ـــــ ــگای عظما هدایت نمودی.
از ابو خواجه کریس ابن آنجل از مریدان شیخ نقل است که :
روزی به همراه سایر مریدان شیخ را لای منگنه قرار دادیم که معجزتی نماید
و ما را کرامتی نشان دهاد !
شیخ نعره برآورد که:
مــــــــــــــــــــایند فــــــــــــــــریک...
و سپس بر روی آب حوضچه خانقاه شروع به راه رفتن نمود
و پس از تشویق مریدان بسی جوگیرتر گردید و
کف دست راست بر زیر بغل ببرد و با جمع کردن
دست چپ اصواتی چون صدای باد مـــــ ـــ ـــــ ــعده از زیر بغل خویش
خارج نمود !!!
مریدان گفتند یا شیخ این دومی را که ما نیز بلد باشیم
و این دیگر معجزه نباشدی؟!
شیخ فرمود: تفاوتش را هنگامی میفهمید که ریه و
شش های خویش را بر اثر بوی آن از دست میدهید!!
هنوز سخن شیخ به اتمام نرسیده بود که رایحهای
نعره مریدان را برآورد
و آنان با فحش نامـــــ ـــ ـــــ ــوس به آنکه اول از شیخ درخواست
معجزه نمود ، محل وقوع حادثه را ترک و جهت
پیوند ریه راهی بیمارستان گشتند ...
یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟ مرید گفت بلی. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بلی. شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ مرید گفت بلی. شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی........
اوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!!و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت:قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!پس به پخمه ای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟پخمه گفت:اخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که...!!!
شیخ گفت:در بهشت شراب هایی وجود دارد که هر چه مؤمنان می خورند مست نمیشوند.
مریدی پرسید:پس چرا میخورند؟
شیخ سر خود را خاراند,فکری کرد و گفت: به خاطر آنتی اکسیدانش
شیخ گفت:در بهشت شراب هایی وجود دارد که هر چه مؤمنان می خورند مست نمیشوند.
مریدی پرسید:پس چرا میخورند؟
شیخ سر خود را خاراند,فکری کرد و گفت: به خاطر آنتی اکسیدانش😜
روزی گذر شیخ بر بلاد افغانستان افتادی تا مردمان آن دیار را رهنمون سازدی. شبی ایشان در تپه های زیبای مزار شریف به دنبال آهوی افغان بیافتادندی !!!
هوا گرگ و میش صبح بشدی و شیخ ناتوان از گرفتن آهوی افغانی ناامید به سوی شهر در حال بازگشت بودی که دیگر هوا رو به تاریکی گذارد و شیخ در دل سیاهی شب گرفتار بشدی!!!
شیخ چند گامی را برداشتندی که ناگهان خویش را در محاصره گروه تروریستی"طالبان" بدید.
فرمانده طالبان روبه حضرت گفت:یا شیخ اینجا چــَکار می کـــِنی ؟ آیا از برای استمداد ما و جهاد با کفار آمدی؟
شیخ با خویش فکر بکردی که بلاشک اگر بگویم نه ، این دیوانگان دانه دانه ریش و پشم هایم بکـَنند و من را سلاخی کنند.
پس از سر دانایی فرمود:
آری آمدم تا شریعت اسلامی همی اجرا کنیم.
... پس طالبانیان نعره برآوردند و شعار دادند:
"ایسلام زینده باد، آمریکی مورده باد".
سپس فرمانده طالبان شیخ در آغوش گرفت و در همان حین کمربند انفجاری بر کمر ایشان ببست و گفت : شهادتت مبارک شیخ دلیر ، در بهشت که رفتی تومبان مارو هم بگیر!
شیخ که اوضاع بدین گونه دید درجا اشهد خویش بخواند
و از سر ناچاری ضامن انفجار بفشرد !!!
.........
.......
لحظه ای بعد ...................................
شیخ به خیال اینکه در بهشت است چشمانش را بگشود و دید همانجا هست که قبلا" بوده و نمُرده!
پس صدای خنده شنید و برگشت و دید اصن طالبانی در کار نباشدی،
همانا مریدان هستند که ایشان را سرِ کار بگذاشته اندی و بدو غش غش میخندیدندی... وفریاد زندنی: الکی مثلا ما طالبان بودندی
شیخ خواست انها را بکشد که دید،شلوارش قهوه ای شدندی،
پس هم انجا نشستند ی انقدر گریستندی تا تسمه تامینگش پاره شدندی
نقل است روزی شیخ به دنبال منشی خانوم برای دفتر خویش ببودی و از برای آن ، آگهی هایی نیز در سطح شهر به چاپ رسانیده بودندی .
روزی دوتا دختر که يكي بسیار خوشگل و خوش هیکل و دیگری بسیار زشت و داغون بودندی از برای استخدام به نزد حضرتش رجوع نمودند تا شیخ پس از مصاحبه يكي شون رو استخدام بنماید.
حضرت شیخ يه نگاه به هر دوی آنها بیانداختندی و فرمود : این را بدانید بر خلاف جاهای دیگر ، قيافه و هیکل منشی اصلا" براي من مهم نباشدی و تنها فرهنگ و علم و عفاف شما برای ما اهمیت داردی!
سپس از دختر خوشگل بپرسید: جیگر جان بگویید ببینیم، كه جمعيت ايران حدودا"چند نفره؟ آن دختر با ناز و عشوه فراوان جواب بدادی؛ هفتاد ، هشتاد میلیون .
پس شیخ گفت: ماشاالله ، آفرين ، احســـنت بر تو، درست جواب دادي....عسل جان
سپس حضرت رو کردند به سوی دختر زشت و بپرسیدند؛ خوب عنتر خانم ، جهنم دیگر حالا شما اين هشتاد ميليون رو يكي يكي نام ببر !!! میمون
گویند :مریدان که شاهد این مصاحبه از شیخ ببودندی از این همه عدالت و بی اهمیتی مسایل دنیوی برای شیخ نعره ها زدندی و ضمن همنوایی و سرودن نغمه ی دل انگیز " واویلا لیلی " در حالی که هلیکوپتری زدندی از دفتر خارج بشدند ...!!!
(sm30)
مریدی عرض کرد: سیدنا، زن و فرزندم به فدای تو، مسئلة!
شیخ به سر انگشت تدبیر اذن سخن مرحمت فرمود.
مرید عرض کرد: شیخنا، اندکی تا صلاة ظهر مانده، ما را روایتی بگو تا زمان به بطالت از بین نرود.
شیخ اندکی با محاسن خویش بازی نمود و با سر انگشت(های) تدبیر، محاسن خویش را شانه نمود، سپس فرمود:
در زمانهای دور، جنگلی بود به نام جنگل ناریا! در این جنگل شیری حکومت می کرد که دو دستیار داشت، گرگ و روباه.
روزی گرگ خدمت حضرت شیر بود و با احترام نشسته و سخن می گفت که روباه از دور برای حاکم دستی تکان داد و گفت : سلام ک...ی!(شرمنده شیخ خیلی بی ادبه!!)
و قدم زنان دور شد.
گرگ به تعجب عرض کرد: حضرت حاکم، به شما جسارت کرد، برخیزم و او را ادب کنم؟
شیر فرمود: بگذر ای وزیر، این روبهک دچار جنون می شود گاهی، سخنت را ادامه بده.
چندی بعد مجددا روبه رد شد و دوباره به شیر حاکم گفت: سلام ک...!
گرگ نیم خیز شد که روبه را ادب کند، شیر به سرعت دست بر زانوی گرگ نهاده فرمود: بنشین گرگ، خون خود را بی جهت آلوده مکن، گفتم که روبهک گاهی مجنون می شود، آرام بگیر.
چندی بعد برای بار سوم روباه از آنجا گذر کرد و دوباره: سلام ک...ی!
این بار خون گرگ به جوش آمده به طرعه العینی از جای جهید و به دنبال روبه روانه گشت. روبه بدو و گرگ بدو، روبه برو و گرگ برو، روبهک از جلو و گرگ از عقب به سرعت می تاختند که روبه به سرعت از زیر تنه فرو افتاده درختی گذر کرد و گرگ به دنبالش... که کمر گرگ زیر تنه درخت گیر کرد و گرگ در همان حال ماند.
روبهک به آرامی بازگشت و به پشت گرگ گیر کرده رفت و. شد آنچه نباید می شد!.!!!!(دوباره عذر میخوام!!)
کمی بعد گرگ لنگان لنگان خدمت شیر بازگشت، شیر فرمود: یا گرگنا، چه کردی؟
گرگ عرض کرد: روبهک را چونان ادب کردم که دگر اذن جسارت به خود ندهد، کاش بودید و می دیدید که...
گرگ داد سخت می داد که روبه از پیش آنان گذر کرد و گفت: سلام ک...نی ها!
شیر نظری به گرگ انداخت و... در همین حین شیخ فرمود: برخیزید که صلاة ظهر رسیده.
و نظری بر مرید افکند و فرمود: تو هم برخیز ک...ی!
روزی شیخ مشغول مکالمه با سیم کارت ایرانسل خود بودی. اما مکالمه چنان طولانی گشت که مریدان پرسیدند: یا شیخ چگونه است که شارژ سیم کارت شما تمام نمیشود پس از چندین ساعت گوهرفشانی؟
شیخ لبخندی شیطان گونه زده و فرمود:
از آن روی که من در فیسبوک یک «فیکاکانت» با نام «عسل جون» اختیار نموده و به وسیلهی آن ملت را شارژ ایرانسل تیغ همی زدمی!!
و مریدان از فرط تعجب توان نعره و گریز به بیابان هم نداشتندی!!
آورده اند روزی شیخ عازم مکتب بودندی
در راه چند کودک را دیدند که فوتبال بازی میکنند
شیخ پیش رفت و با مهربانی فرمود : ای کودکان چه کار میکنید؟!
کودکان که به گودزیلا میماندند گفتند : گیریم که فوتبال!! آخه تو از فوتبال چی میفهمی ریقو؟!!!
شیخ ناگهان عبا را درآورده و و دستار از سر همی باز بکردی و توپ چهل تیکه را بگرفت
و با شوتی "کاکرویی" تیکه های توپ را از هم جدا نمودی و هر تیکه را به حلق یکی از بچه ها فرو بکرد!
و چون دلش خنک نشد چند تکل از پشت و تنه فنی نیز حواله آنها بکرد!!!
و سپس روانه مکتب شد و خطبه های آن روز را به
"نقش تفاوت سبک ها در گوش های کلاسیک یوونتوس دهه نود"
اختصاص همی بداد!!
مردی نزد شیخ امد و عرض کرد:
ای شیخ جوانان ورق بازی میکنند و شراب میخورند و از دین خارج شده اند
حکم چیست ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شیخ فرمودند :گشنیز
روزی شیخ با مریدان در باب مساله اعتماد سخن میگفت
که ناگهان نام "بانک ملی ایران" از درب وارد شد و درخشید!
مریدان و شیخ که از مشاهده این صحنه
تخم های چشمشان به جوجه بدل گشته بود
چنان خشتک هارا دریدند که بعد ها مجبور شدند تمام موجودی حساب های بانکی خود را
خرج دوختن دوباره خشتکهایشان کردندی!!!(sm30)
نقل است كه شيخ درركعت چهارم نمازبه شك افتاد-
پس بنا را به ركعت دوم گذاشت-
دراين لحظه ناگهان سکته کرد !!!
علت را جویا شدند و شیخ دیگر فرمود چون از چهار به دو معکوس کشیده - تسمه تايم شيخ پاره شده
روزی یکی از مریدان پریشان حال ، به نزد شیخ آمد و عرض کرد : یا شیخ خوابی دیدم بس ناگوار!
فرمود: بنال ببینم تعبیرش چه بُود ؟
گفت : خواب مردمانی دیدم که از تنشان گوشت همی کندند و گوشت را به دهانشان همی گذاردند.
رنگ از رخسار شیخ پرید ، فرمود : به گمانم زمان پرداخت یارانه ها رسیده !
پس مریدان رم کردند و چهارنعل به صحرا همی گریختند
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﯾﺎ
ﺷﯿﺦ ! ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺑﺎﻧﺪ ؟
ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ !
ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﻭﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﻭ
ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺩﮐﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ !
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﻳﺎ
ﺷﯿﺦ ! ﺍﺯ ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻨﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﺳﺎﻳﺖ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ
ﺍﺳﺖ . ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﻨﯿﺪ !
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩ
ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﭖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪﯼ ،
ﻓﻐﺎﻥ ﻛﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﻛﻮﻫﺎﯼ ﺁﻟﭗ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪﯼ …(sm30)
چرا عنان از کف نمی دید(sm25)
گویند مریدان شیخ همگی از برای ساختن هیکل شش تکه به باشگاه بادی بیلدینگ شدندی! خود شیخ چند سالی در باشگاه مشغول هارتل بودی. تا مریدان بدید بسیار مسرور گشت و به استقبالشان رفت .
یکی از مریدان دختر باز خدمت شیخ عرض کرد : یا شیخ ! بر ما بگو با کدامین دستگاه کار کنیم تا دختران و دافان را تحت تاثیر قرار داده مخشان را بزنیم ؟؟؟
شیخ بی درنگ فرمود : ای مرید ! در میان دستگاهها هیچ دستگاهی مانند دستگاه خود پرداز دختران را تحت تاثیر قرار ندهد !!!
مریدان از این حکمت دانی شیخ روانی شده آنقدر روی تردمیل دویدند تا به دیار باقی شتافتند.
روزی شخصی نزد شیخ برفت و از و وی را گفت که یا شیخ من را از تو سوالی است،
سقراط میگوید یونانی ها دروغ گواند. خود سقراط یونانی است پس سقراط دروغ میگوید که یونانی ها دروغ گواند. بنابراین یونانی ها راست گو اند پس سقراط راست میگوید که یونانی ها دروغ گو اند
حال شما بگویید یونانی ها راست گویند یا دروغ گو؟
شیخ دست در خشتک برد و اندکی فکر کرد ، ناگهان چهره اش را در هم و شمشیرش را بر کشید و آن شخص را از پایین و به صورت عمودی به دو نیم تقسیم بکردندندی.. و فرمود:
" آخرین بارتان باشد ازین سوال های مسخره می پرسید"
مریدان که شاهد این صحنه بودند به حقانیت شیخ ایمان آوردند و شادی کنان و هلهله کنان اینبار به سمت اقیانوس برفتندندی و شادی بکردندندی ... !!!!!!
نمونده ستاره تو شبهام.....نمیاد دیگه خواب به چشمام...........گم شدن شادیها تو دنیام.........(sm81)
روایت است روزی یکی از مریدان بر شیخ وارد شدندی و وی را مشغول گشت و گذار در اینترنت با Internet Explorer دیدندی، مرید گفت یا شیخ این چه سِر است که از Firefox یا Chrome استفاده نمی کنندی؟
لااقل از Opera یا Safari استفاده کنندی.
شیخ خشمگین شد و لپ تاپ خویش از پهنا بر حلق مرید داخل کرده، فرمود: بـــــــُز....! مگر نمیدانی که ریاضت کشیدن از عادات مردان خدا بودندی؟؟
مرید که این بشنید، خشتکش بالا کشیده، نعره زنان به سمت رایانه خویش شتافت و Windows 8 64 bit Ultimate خود را پاک نمود و تا آخر عمر از DOS و Windows Me استفاده کرد تا رستگار گردد :))
چگونه با همسایگان خود رفتار کنیم :
وقتی چند روز مانده به چهارشنبه سوری اصخر ترقه می اندازد چه کنیم ؟
ابتدا بعد از اینکه با صدای ترقه ریدید به خودتان
خودتان را بشویید . به سمت پنجره بروید
سرتان را بیرون ببرید - از بچه های محل بپرسید :
کی بود ؟
( از آنجا که بچه های ایرانی معمولا بی خ.ایه و آدم فروش هستند می گویند: )
اصخر بود
اصخر را پیدا کنید به آن با دست اشاره کنید و بگویید:
اصخر خارتو گ.اییدم سگ مصب
بعد خوشحال داخل خانه شوید و استراحت کنید
( اما از انجا که در ایران هر اصخری یک برادر بزرگتر به نام اکبر دارد )
اصخر به خانه می رود و قضیه را مفصل برای داداش اکبر
تعریف می کند و دوتا فحش هم اضافه می کند
اکبر که از شانس تخ.می شما گنده لاته محل است
چماق را برداشته دمه منزل شما می آید
شما باید خونسردی خود را حفظ کنید
ولی نمی توانید و به خود ریده اید
مادر خود را دمه در فرستاده و بگویید به اکبر بگوید :
اکبر جون پسرم بیماری سرطان داره ، دکترا جوابش کردن
احتمالا اکبر با شنیدن این حرف دلش به رحم می آید
و دیگر با شما کاری ندارد ، حتی دیده شده اکبر در این مواقع معذرت خواهی هم کرده ، آری به راستی که اکبر بچه با مرامی است
تبریک می گم حالا که تو محل چو افتاده شما رفتی هستید می تونید هر روز سره خرو از پنجره ببرید بیرون خار مادره مردمو با فحش بگ.ایید(sm27)
ﻳﺎﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺯﻧﺸﻮ ﻣﻴـــــ ـــ ـــــ ــﻜﺮﺩﻩ ﻳﻬﻮ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﻭ ﻭﺍﻣﻴﻜﻨﻪ
ﻣﻴﺎﺩ ﺗﻮ، ..
ﻣﻴﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﻦ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻴﻦ،؟؟
ﺑﺎﺑﺎﻫﻪ ﻫﻮﻝ ﻣﻴﻜﻨﻪ ، .. ﻣﻴﮕﻪ ﻫﻴﭽﻲ ﺑﺎﺑﺎﻳﻲ ،. ﻣﻴﺨﻮﺍﻳﻢ
ﺑﺮﺍﺕ ﻳﻪ ﺁﺑﺠﻲ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﻴﺎﺭﻳﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻲ، ..
.
.
.
ﻳﻬﻮ ﺑﭽﻪ ﻫﻪ ﻣﻴﮕﻪ، ﮔـــــ ـــ ـــــ ــﻮﻩ ﻧﺨﻮﺭ ﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯ ﻛـــــ ـــ ـــــ ــﻮﻥ ﻣﻴﻜﻨﻴﺶ !
دخترکی ســـــ ـــ ـــــ ــوتین جدیدی خرید
به مـــــ ـــ ـــــ ــمه اش بركشیدو زود پريد
بردرختي نشست درراهي
كه از آن میگذشت آقاهي
آقايي پرفریب و حیلت ساز
رفت زيردرخت و كردآواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه دافی چه باســـــ ـــ ـــــ ــني عجب پایی
گر تو خوش مـــــ ـــ ـــــ ــمه باشي و خوش كـــــ ـــ ـــــ ــون
نيست بهتر از تودر تهرون
دخترك کـــــ ـــ ـــــ ــرستش رانمایان کرد
بهر اثبات، مـــــ ـــ ـــــ ــمه را عریان كرد
پسرک چو ممـــــ ـــ ـــــ ــه هايش را بديد
نوک آن را به دندان گرفت و زود پريد!
"مصطفی پســـــ ـــ ـــــ ــتاندوست"
عاغا شرتمو گذاشتم رو بخاری از حموم اومدم بیرون پوشیدمش
.
.
.
.
.
.
اگه سر حالم اگه شادابم واسه اینه که تخـــ ـــ ـــــ ــمم گرمه))):
زنه توخواب گــ ـــ ـــــ ــوزيد صبح بيدار شد به شوهرش گفت ديشب خواب ديدم 206بردم.
.
.
.
.
.
.
شوهرش گفت ديدم نصفه شب يه بوقي هم براي ما زدي