روزه اولی که دیدمش حس عجیبی بهش داشتم ... مثل آدمایی رفتار میکرد که قدرت
جذب فوق العاده بالایی دارن ... با تموم نقص هایی که ممکن بود داشته باشه از نهایت
اعتماد به نفس برخوردار بود ! میشه گفت مثل مثلث برمودا عمل میکرد و این کشش
فوق العاده خیلی راحت میتونست هر انسانی رو دچار کنه ... مغرور بودن همراه با یه
ظاهر آراسته در کنار صدای فوق العاده زیباش وقت حرف زدن جوری روح منو بازی داد که
میتونم بگم یه جورایی مسخش شدم !
وقتی بهم نگاه میکرد با تموم قدرتش تا انتهای چشمامو میکاوید در حالی که میشه گفت
هیچ حس خاصی توی نگاهش نبود سرد و خیره اما در نهایت داغ و پر حرارت ! کلماتشو
با فاصله به زبون میاورد آروم و متین حرف میزد ... وقتی طرف مقابلش شروع میکرد به
صحبت توی بدترین شرایط کلامشو قطع نمیکرد و گوش میداد ... باپایان هر جمله سرشو
تکون میداد به معنای اینکه متوجه حرفهای طرف مقابل شده این کار احساس امنیت به
شخص مقابل میداد... یه اعتماد به نفس باور نکردنی ...یه دلگرمیه عجیب !
هیچ وقت با صدای بلند نمیخندید ... یا میشه گفت کلا" نمیخندید ! اون چهره ی سردو
مغرور بدون حتی یه لبخند کوچیک خیلی باوقار تر به نظر میومد... خیلی خوب بحث میکرد
کلا" نسبت به همه چیزایی که برام جالب بود اطلاعات داشت ... سر از همه چیز در
میاورد ! نقاشی ..فلسفه .. ادبیات .. موسیقی .. شعرهای زیبایی مینوشت ... همینطور
خیلی خوب گیتار میزد !حرفاش بوی هوس نمیداد .. هیچ وقت شخصیت خودشو منو
کوچیک نکرد. خیلی خوب میدونست چطوری باید حریم ها رو نگه داره .. بین تموم
جمله های سرد و رسمیش... قربون صدقه های به جا و کمش دلمو میلرزوند درست
وقتی که اصلا" انتظار همچین برخوردی رو ازش نداشتم ! منو مجذوب میکرد ... هر
ثانیه بیشترو بیشتر کشش و جاذبشو حس میکردم ... دست خودم نبود اما تسخیرش
شدم !!!!
تسخیر مرموز ترین مردی که توی زندگیم دیده بودم ... وقتی نمیتونستم بفهمم پشت
هر کلمه ای که به کار میبره چه اندیشه ای نهفته ست برام این رابطه هیجان انگیز
میشد ... من هیچ وقت شخص خاصی توی زندگیش نبودم ... نه دوست دخترش ..
نه معشوقه ش... نه حتی دوستش ...یاخواهرش ! شاید منم برای اون یه حس
مرموز دوست داشتنی بودم ... ! مثل دراکولایی که درگیره یه زن زیبا میشه و بین
عشق اون زن و نیاز خودش به نوشیدن خون نمیتونه یکیو انتخاب کنه....!!همین
باعث میشه از زن فاصله بگیره و توی یه قصر تاریک و نمور بین تمام تفکرات پست
و مالیخولیایی خودش زنده به گور شه ... تا جایی که آدم های عادی از دیدنش
جای اینکه بترسن سرشار از غم بشن ... و به حال غمگین ترین دراکولا اشک
بریزن !!!!
(راسته که میگن مردهای _ _ _ دروغگوهای ماهری هستن؟)ازش این سوالو پرسیدم.
دریک لحظه زمان ایستاد ... جهان سکوت کرد ! من بودمو نگاه هایی که بهش میفهموند
احساسمو ... و اون بودو یه دنیا غم که توی نگاهش موج میزد ..............! کی میتونه
بفهمه توی نگاه غمگین یه دراکولا چیا پنهون شده ؟ من چشمامو بستمو ذهنمو به صدای
قلبم متمرکز کردم .. انگار توی سیاهی که منو پر کرد صدای جیغ هزاران خفاش میومد
و بوی خون !!!من معشوقه ی یه دراکولای غمگینم ....!