-
بین خودمون بمونه؛ ولی هرکی هرجا دلشو جا گذاشته باشه، آخر آخرش برمیگرده همونجا، هیچ چی هم نمیتونه جلوشو بگیره، حتی اگه دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه... !! وای از اون روز... وای اگه یه آدم دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه، چه برگشتن دردناکی داره... سرانجام تلخ و تاریک یه آدم که تنش خالی مونده، «یه آدم خالی» .... !
-
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت
و دورش قلب بکشی !
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
و هی نگاهش کنی...
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشینی پشت پنجره
و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد
با خیالش قدم می زنی !
-
همیشه از کوتاهی شب های تابستان گله داشتم
اما این تابستان طولانی ترین شب های عمرم را سپری می کنم
از گرمای تابستان متنفر بودم حالا ولی سرما کل وجودم را فرا گرفته، من مانده ام و یک قلب یخی و احساسی سرما زده
تمام روز به خودم می پیچم اما باز هم دلگرم نمی شوم
جان دلم! از وقتی که رفته ای تمام اوقات فراغت تابستانم شده اوقات فِراقت...
تمام فکرم شده تو، اینکه کجایی؟ چه می کنی؟ حوالی تو هوا چگونه است؟
فراقی که تابستانش اینگونه امانم را بریده وای به حال پاییزش
گرمای زندگی من! بیش از این چشم انتظارم نگذار
تا پاییز نشده بر گرد که من تنها قدم زدن در پاییز را بلد نیستم...
-
من کویرم
جایی که ستاره ها برای فرار از انسان ها به او پناه آورده اند
من کویرم
گرمایم آنقدر زیاد است که دل آدم ها را می زند و اگر سرد شوم هیچ کسی از سرمایم در امان نمی ماند
من کویرم
کویری که آدم ها در اوج غمگینی به سراغش می آیند و از او آرامش می خواهند، همان آدم هایی که شادیشان را با کوه و دریا و جنگل قسمت کرده اند
من کویرم
خشکم... احساسم را خفه کرده ام، بسیار باید به دلم نزدیک شوی تا قطره اشکی در قناتِ چشمانم ببینی
من کویرم
مثل دریا خروشان نیستم
مثل کوه پر هیاهو نیستم
مثل جنگل جذابیت ندارم
من کویرم؛ پادشاه سکوتم
در دنیایی که همه خاصیتی دارند، من بی خاصیت ترینم
خاص بودنم در معمولی بودنم است
من کویرم
مغرور
سرد
بی نهایت تنها
-
"لطفاکمی حال خوب به ماتزریق کنید..."
مانسل جوان این کشورهستیم...نسل جوان!؟
جوانانی که درسن هجده سالگی نیمی ازموهایشان سفیدشده است ودل هایشان پیرِپیر...
جوانانی که تاسن چهل سالگی هنوززندگی مستقلِ شخصی خودراندارند و صرفاگاهی نفس میکشند،گاهی!!!!
مانسل بلاتکلیفی های همیشگی هستیم.
نسل دروغ،نسل سردردهای همیشگی،نسل بی حوصلگی،نسل عشقهای اشتباهی،نسل حرفهای پوشالی،نسل گوشی های دیجیتالی...
ما نسل سوخته نیستیم،
ما نسل دغدغه های بی پایان هستیم!
نسل زندگی اشتباهی و زنده بودن اجباری...
ما نسل سوخته نیستیم،ما نسل مُرده ایم.
نه راه پس داریم نه راه پیش...
ازهمان طلوع صبح تا پاسی از شب دریک صفحه ی ساده زندگی میکنیم...
میان خط به خط نوشته ها زندگی میکنیم،نفس میکشیم،عاشقی میکنیم،خوشبخت میشویم،اسم روی بچه های نداشته مان میگذاریم،دعوامیکنیم،آشتی میکنیم،ودرآخرلابه لای همین خطهامیمیریم!
مانده ام این کشورمیخواهددست که بیوفتد!؟هرچندبعضیهاسیاست مداری عجیب بهشان ساخته است؛تادوقرن بعدماراهم حکومت میکنند
البته اگرایرانی بماند و جوانانی بمانند.
"لطفاکمی حال خوب به ماتزریق کنید!"
لطفاکمی بشنوید،کمی بفهمید،
کمی...فقط کمی آدم باشید.
جان دادیم میان متنهایمان...کمی بشنویدمارا
-
چه ساده شدم فراموش
همه بردن منو از یاد
شیرین قصه ها رفت و
حالا تنها مونده فرهاد
آدما با من غریبن
کاری به کارم ندارن
وقتی حالمو میبینن
منو تنها جا میذارن
باورت میشد یه روزی
اینجوری تنها بمونم
چقدر بهت می گفتم
بی تو اصلا نمی تونم
حال و روزِ خوشی ندارم
همش افتادم یه گوشه
هرکی که منو می بینه
میگه یارو دست فروشه
ولی من چیزی ندارم
همه چیم پای چشات رفت
این دل خسته و تنها
همیشه منتظرت هست
اگه تو قدم زدن هات
چشمت به چشم من افتاد
نکنه بترسی از من
یا خطابم کنی معتاد
آره من معتاد بودم
اعتیاد داشتم به چشمات
به اینکه هرشب بگیرم
دست سردمو تو دستات
حالا موندم تو خماری
واسه اون چشمای گیرا
درد داره کل وجودم
جنس میخام ساقی زیبا
روزی صد بار نئشه میشم
وقتی عکساتو می بینم
اگه خوش حالیمو میخای
دعا کن زودتر بمیرم
-
-
-
بیرحمی میری و اینو نمیفهمی
اونی که دلشوره داره منم
پشت هم دارم زنگ میزنم
پس کوشی لعنتی خاموشه گوشیت
نامردی داری چشاتو میبندی
نبینی چی به روزم میاد
میدونی دلم چی میخواد
-
دلم که تنگ می شود ناخودگاه هوایی هم می شود...
دل است دیگر...
اختیارش دست خودش نیست...
هر چه افسار عقل هم بر گردنش ببندی باز اینقدر مغرور و خودخواه است که کار خود را می کند....
دلم که افسار پاره کرد این منم و باز دیوانگی...
نه عکسی که دل خوش کنم نه خاطره ای که مرورش کنم...
این دل کاش کمی عقل داشت...
همه چیز را می داند ولی باز انگار می خواهد که نداند...
نمی داند که من از او تنها دوست داشتنش را دارم...
من از او تنها محبتش را دارم...
من از او تنها ارزوی داشتنش را دارم...
کاش این دل کمی درک هم داشت و اینقد نمک رو زخم نمی پاشید...
حالا که کار به اینجا رسید هم خودش را ناآرام کرد و هم مرا...
دلم که ارام نمیگیرد هیچ
بدتر هم میشوم
کنج دیواری
زیر آسمانی، تنها
زیر سایه ی درختی
غرق رؤیا می شوم
و من تنها از او رؤیای دارم....
ای دل بیا تو هم همراه رؤیا شو تا شاید تو هم آرام گیری....
-
انسان به کندی تغییر میکند !
به همان کندی که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان میشود ...
هرگز کسی نمیفهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان میشود.
یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و حس میکنیم هوا گرم است !
تابستان وقتی ما در «خواب» بودیم فرارسیده است ...
-
با کسی نباش که هر لحظه مجبور باشی خودت را به هر اجباری لایِ لحظه هایش جا بدهی ...
با کسی باش که لحظه هایش را روی مدار ِتو تنظیم کند ...
با کسی که مشغله هایش را به خاطرِ تو دوست داشته باشد ...
که تو را بخواهد ... که اولویتِ اولش باشی ... !
ارزشِ تو خیلی بالاتر از یدک بودن است ...
جنسِ اعلا باش ، جنسِ اعلا که یدک نمی شود !!!
یاد بگیر که هر ماندنی ارزشش را ندارد ... !
گاهی تنها بودن شرف دارد ؛ به ماندن هایِ یک طرفه ی تحقیر آمیز ! که تمام شخصیت و انسان بودنت را زیرِ سوال می برد ...
یاد بگیر گاهی تنها بودن ، ترجیحِ خودت باشد ... !
خیلی وقت ها "غرور" واقعا چیزِ خوبیست ... !
-
درد که به استخونت رسید:)
دیگه مهم نیست چی میشه
دیگه از گریه هم خبری نیست
یه بغض لعنتی که کنج گلوت خونه کرده
و شده همدمت
یه سکوت عجیب که خودتم نمیدونی دلیلش چیه!
کم کم به نفس عمیق کشیدنات عادت میکنی...
واژه ها تو سرت رژه میرن
ولی هیچکدوم دردتو توصیف نمیکنن
عادت میکنی به سردردای هر روز و هر شب
کم حرفی نیست
هجوم هزارتا فکره و هزارتا واژه و لبی که به گله باز نمیشه
اینجا که رسیدی ،
بی تفاوت میشی
سِر میشی...
سیر میشی
-
از دلش در آوردم"
چقدر جمله ى معصوميه نه ؟!
توش يه عالمه گذشت هست ،
بزرگى هست ؛
اومده گريه ميكُنه ميگه :
"با اينكه مقصّر نبودم امّا
رفتمو از دلش در آوردم .."
-
آدما فکر میکنن؛
هر چی منتظرشون بمونی عاشقتر میشی!
غافل ازینکه طرف مقابل؛
تو نبودشون تنهایی زندگی کردن
رو یاد می گیره...!
-
دلم برای "تو"،
ببخشید...!
دلم،
برای "شما" تنگ می شود...
خیال پردازی که می کنم،
فراموشم می شود...
سَهم مردم
شده ای...
-
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا ک دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من ب سرت زد،
آنقدر آسمان دلت بگیرد ک با هزار شب گریه چشمانت،
باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم ک هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!
-
معامله ای پایاپای
یکی تو, یکی من
یکی من, یکی تو.
نمیبخشمت
اگر حتی یکی از موهایت بیشتر از من سفید شود
بیا به اندازه ی هم پیر شویم
بیا باهم بمیریم
راستش را بخواهی
من هنوز از مرگ می ترسم
و فکر میکنم باهم مردن
تنها راهی ست که می تواند
ترس آدمی از مرگ را فرو بریزد.
-
اگر تو را به یک روز بهاری تشبیه کنم، نمیرنجی؟
اما تو بس دلفریبتر و باوفاتر هستی!
بادِ صبا غنچههای تنگدهانِ بهار را میجنباند،
و بهار کوتاه و گذراست
گاه خورشید بسی سوزان است
گاه در دلِ ابرها رُخش پنهان است
و گاه تمام زیباییها رنگ میبازند
چه به دست شوربختی و چه به دست قانونِ طبیعت...
اما بهارانِ تو خزانی ندارد
نه هرگز، زیباییِ تو زوالی ندارد
نه هرگز، مرگ تو را برای خویش طلب ندارد!
چرا که تو در شعر ابدیِ من، تا همیشه زنده هستی!
تا لحظهای که انسان نفس میکشد و چشمها میبینند
و تا آن روز که این شعر زنده است، تو را جاودان خواهد کرد.
-
وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد
وقتی میدانید حضورتان مهم است
حتی در حد چند ثانیه...
وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید
خود خوری میکند.
وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید
پس چرا یکهو غیبتان میزند؟
چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟
پیش خودتان چه فکری میکنید؟
لابد میگویید مشکل خودش است
میخواست دوست نداشته باشد.
اینطور که نمیشود جانم! مثل این میماند که
تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی
بعد دکتر بگوید من کار دارم
میخواستی مریض نشوی
میبینی ؟ همین قدر درد دارد ...
-
ببین!
قبول تو سهم من نباش
اما سهم او هم نشو
اصلا سهم هیچ کسی نباش
اینکه دیگر احساس مالکیت نیست
تو برای من نیستی، برای کس دیگری هم نباش
من تنها می مانم تو هم تنها
تو همان شیرین قصه باش من هم فرهاد
من تنها به جنگ با کوهِ مشکلاتم می روم
تو هم قول بده پای هیچ خسرویی به داستان ما باز نشود
اصلا همان حرف تو؛ دو خط موازی می شویم که قرار نیست هیچگاه به هم برسیم
اما باید تا بینهایت با من بیایی
با من بیا اما به من نرس
تا بی نهایت با من بیا بدون اینکه از مسیر منحرف شوی یا پایت جایی بلرزد یا دلت پیش کسی گیر کند
می دانی ریشه همه این مشکلات کجاست؟
من حسودم! نمی توانم ببینم "دل تو" کسی را بیشتر از من دوست دارد
می خواهم این حسادت را فریاد بزنم
اگر پای "دل تو" در میان باشد من حسود ترین آدم روی کره زمینم
-
زل زده بودم به یک مرد اروپایی و با خودم می گفتم چه خوش تیپ!
ناگهان همسرش از در امد تو. توي کشتی نشسته بودیم.
در این مدت به زن ها زیاد نگاه نکرده بودم .اغلب زیاد به آدم ها نگاه نمی کنم، کلیت یک فضا بیشتر برایم جذاب است، یا گاهی جزئیاتی خیلی خاص در زنده ها و اشیا.
زن آن مرد توجه من را به خودش جلب کرد.
تمام تن، دست ها، پاهای او کک و مک داشت، اما او پیراهن راحت و دامن کوتاه پوشیده بود.
از آن روز به زنان بیشتری نگاه کردم، دختر رزوشن فلان جا که خیلی اضافه وزن دارد و نیم تنه می پوشد.
فلان زن که چند خال گوشتی روی سینه اش داشت اما لباس باز پوشیده بود.
رگ های واریس فلان زن و دامن کوتاهش.
با خودم فکر کردم چرا ندیده بودمشان؟
و اگر این ویژگی ها در بدن من بود چه اتفاقی رخ میداد؟
قطعا لباس باز نمی پوشیدم یا حتی هیچوقت لباس تنگ به تن نمی کردم مبادا چربی هایم بزند بیرون .
بعد به مردها فکر کردم، به زندگی هایی که از جسمانیت عبور کرده ، مردهایی که نمی گویند خال گوشتی ات را بردار، یک فکری به حال خط واریس ات بکن، زن چاق که نیم تنه نمی پوشد،ماه گرفتگی ات را درست کن.
ابروهات رو وردار خب! چرا نمیری لیزر؟ چرا نمیری خال گوشتی رو برداری؟ واااا، این چه هیکلیست؟
چقدر بيريخته طرف و ... چه کوتاهه. چه درازه .
دارم به معنای جهان اول و سوم فکر می کنم و به عبور....
و چه سخت که ما هنوز برای هم لباس می پوشیم ,برای هم رژیم می گیریم و جسم و فیزیک به بدترین شکل ممکن اولویت ماست، شبیه هم بودن،برای زیبا بودن!!
نداشتن خود باوری و اعتماد به نفس و مخفی کردن نداشته هایمان در پشت نقاب اندام وبینی های عمل شده ولبهای ......
چرا اینگونه شدیم ؟چرا در عین حالی که دیگران را همانجور که هستند نمیبینیم و دوست نداریم و احترام نمیگذاریم و....
اما تمام زندگیمان را بر اساس نگاهشان تنظیم میکنیم ؟؟؟
تفاوت ما با آنان فقط در منطقه جغرافیایی و وضعیت اقتصاد و... نیست که در طرز فكرمان است .
ما اسیر یکدیگر شدیم .اسیر نگاه یکدیگر و قضاوت های بیجای یکدیگر
-
-
چیزی از عشق بلاخیز نمیدانستم !
هیچ از این دشمنِ خونریز نمیدانستم !
در سرم بود که دوری کنم از آتشِ عشق،
چه کنم ؟ شیوۀ پرهیز نمیدانستم !
گفتم: ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی ؟
گفت: من نامِ تو را نیز نمیدانستم !
بغض را خندۀ مصنوعیِ من پنهان کرد ،
گریه را مصلحتآمیز نمیدانستم !
عشق اگر پنجرهای باز نمیکرد به دوست،
مرگ را اینهمه ناچیز نمیدانستم !
-
میدونی چیه، من هیچ وقت برای چیزایی که میخواستم دنبال چرا و دلیل نرفتم،فقط به صدای قلبم گوش میدادم، که از روی ضربان بهم میگفت بدستش بیار، بدستش بیار!
میدونی، تو هم جزء اون دسته بودی که من برای بدست آوردنش دنبال چراییش نرفتم و فقط به تند شدن ضربان قلبم گوش دادم،همین! اگر هم تو دنبال چرایی و دلیل هستی، که چرا دوست دارم، من هیچ دلیلی ندارم!
-
میشود از زندگی لذت برد .
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.
مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سروکله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم... چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.
خوب میشد اگر زندگی میکردیم نه فقط نفس میکشیدیم !
-
روزی رندی خطايی مرتکب ميشود،
و او را نزد حاکم می برند
تا مجازات را تعيين کند…
حاکم برايش حکم مرگ صادر می کند
اما مقداری رافت به خرج می دهد،
و به وی می گويد:
اگر بتوانی ظرف سه سال، به خرت
سواد خواندن و نوشتن بياموزانی،
از مجازاتت در میگذرم…
رند هم قبول می کند،
و ماموران حاکم، رهايش می کنند…
عده ای به رند می گويند:
مرد حسابی، آخر تو چگونه می توانی،
به يک الاغ، خواندن و نوشتن ياد بدهی؟
رند می گوید:
انشاءالله در اين سه سال يا
حاکم می ميرد يا خرم…!
پس همیشه امیدوار باشید…
-
به اين ايمان دارم
كه خداوند كنار هر دردی درمانی قرار داده
و اطمينان دارم
كه هيچ دردی در اين دنيا هميشگی نيست و پايانی دارد !
اما گاهی عمر زخم هايمان آنقدر طولانی ميشود
كه به درد عادت ميكنيم
و اين بدترين نوع زندگی كردن است ..
يا بهتر است بگويم تدريجی مردن ..
و من جامعه وسیعی از انسان ها را میشناسم
که سالهاست به جای زندگی کردن میمیرند
و خود خبر ندارند !
مردن لزوما به معنای خوابیدن زیر خروارها خاک نیست !
تو هروقت زخمی داشته باشی ،
اما از سر عادت دردش را حس نکنی ،
مُردی .. !
-
هر قدر بیشتر مجبور باشید برای چیزی انتظار بکشید،
وقتی در انتها به آن می رسید،
بیشتر قدرش را خواهید دانست...
هر قدر بیشتر مجبور باشید برای چیزی بجنگید، وقتی بدستش می آورید، برایتان قیمتیتر خواهد بود...
و هر قدر بیشتر مجبور باشید در زندگیتان مقابل رنج بردباری کنید، مقصدتان شیرین تر خواهد بود...
همه چیزهای خوب،
ارزش صبر و مبارزه را دارند...
-
قلبتان که زخم بخورد؛
خیلی چیز ها قابل ترمیم نیست
دیگر آدم قبلی نمی شوید
قلبتان که زخم بخورد؛
دیگر چیز هایی که قبلاً به آنها تعلق خاطر داشتید،
برایتان مهم نیستند...
تنها یک چیز است،
که می تواند حالتان را خوب کند...
مراقب قلبهایتان باشید
هیچوقت همه احساستان را برای یک نفر خرج نکنید...
قلبتان که زخم بخورد؛
در اوج جوانی،
پیر می شوید... .
-
یک عده را باید نگه داشت
نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه!
گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود...
سر به سرِ آدم میگذارد
دور میکند
قایم میکند پشتش و میگوید : باد برد ...
تا ببیند چقدر دنبالش میروی
چقدر پی اش را میگیری
که داشته باشی اش
که نگذاری بی هوا برود ...
هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت !
خودِ قسمت هم گاهی
امیدش به آدم هاست ...
و زیرِ لب میگوید : چه بر سرِ بودنِ هم میآورید ..
حواس پرتی ها و رها کردن هایمان را
گردنِ قسمت نیندازیم.
-
ترم 7 دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود.
پسرِ جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثرِ دخترایِ دانشکده دنبالش بود .
چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی تر شده بود
و یه جورایی دوستِ اجتماعی شدیم که کاش هیچ وقت همچین دوستی هایی مد نمیشد ..
انگار همه چیز داشت تغییر میکرد
همه ی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز ، هرروز به هم پیام بدیم!
و این انتظار برای من دیوونه کننده بود
تمامِ کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله می افتاد بینِ پیام دادنش خودم به یه بهانه ای پیش قدم میشدم
دوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگیِ سادست که خیلی زود از بین میره ولی وقتی تو یه جمعی چیزی پشت سرش میگفتن و من برایِ دفاع ازش پیش قدم میشدم به احساسم بیشتر مطمئن میشدم...
هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همه ی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟"
یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویا بافی میکردم
اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم...
میخواستم بگم "دوستت دارم "
ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟ اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟
اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم ! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم
یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُر ترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد!
خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بود از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم
از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود
چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود! از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت ِتعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطه ای .
گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی !
گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست
گفتم اون فقط یه امتحان بود...
خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "
نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم...
-
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخِ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
-
و من این پاییز باز هم مینویسم
بازهم چای مینوشم و هنوزهم کتاب های مورد علاقه ام را با اشتیاق میخوانم..
دلخوشم به پنجـره ی بخار گرفته ی اتاق
به شوق رهایی در پروانه ی اسیر تارهای عنکبوتی گرسنه..
دلخوش به همین هزار شب های ناخوش
اما وقتی برگی می افتد از درخت جلوی خانه مان میدانم باز بی محلی هایت کار دست باد داده
یا وقتی آسمان بغض میکند میفهمم
دلت گرفته...
مینویسم تا بخوانی مرا ولی نه قبل از خواندنم؛
ببُر بنام خداوندت پای غـم را از خانه ی دلت.. میدانی که هوایت اگـر بگیرد زندگیم گیر میکند.. نخ کـــــــش میشود
شاید خواسته ی زیادی باشد اما
تا جان بگیرد چراغ کم سوی امیدم لطفا به بند اول سبابه ات بگو لمس کند
قلبم را
حتما باز میگردد نبض بی نظم این زندگی که نـه
روزمرگی..
بگذار این برگ ریزان نخوابــم
یادم نده صبوری را
تا در آستانه پیری روحـم شکایت ببرم از جهانِ فاسد مرد
به مهــر پاییزش
که ای ماه مهــر چه کنیم با مـرگ مهربانی ها
که تو درمسافت بارانی و ما
بزرگ و نادانــیم...
-
جمع کنید این نوازش های مقطعتان را،
جمع کنید این نگاه های بریده بریده و دلخوشی های ریز و درشتتان را،
با این حس تردید در انتخاب،
با این به انتظار بهتر نشستن ها،
با این با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن ها،
بیشتر از ما،به خودتان آسیب میزنید؛
آدم یا باید بخواهد و بماند
یا نخواهد و بعد هم هیچِ مطلق باشد.
این مجسمه های پوشالی انسان نما که از خودتان ساخته اید،
همین بید هایی که با هر بادی میلرزند؛
هم خودتان را نابود میکند هم دیگران را...
-
دوست داشتنِ تو در من اینگونه است که، هروقت سعی کردهام فراموشت کنم بیشتر حواسم جمع تو شده، بیشتر عکسهایت را تماشا کردهام، بیشتر از همیشه اعتراف کردهام که هیچکس به اندازهی تو خوب نیست و بیشتر از همیشه برایت نوشتهام.
من از عهدهی هر کاری که ارادهاش را کنم برمیآیم الا دوست نداشتنِ تو! الا ننوشتن از تو! الا سر کردن بدونِ تو!
-
میخواستم برایش بنویسم
که توی پنهان کردن حال ناخوبش ناموفق بوده،که میدانستم این روزها را بیشتر از همیشه گریه میکند،دوست نداشت علتش را بپرسم احتمال داشت باز چشم هایش تر شود،میخواستم بگویم حواسم به رگ قرمز چشمانش از بی خوابی و بد خوابی و اشک های دیشبش هست،میخواستم بگویم لطفا هندزفری ات را برای چند لحظه ای از گوش هایت بیرون بیاور،به من گوش کن،که بگویم ببخش مادرت را اگر به جای او من حال ناخوبت را فهمیدم بگویم شاید او هم خسته است درست مثل تو شاید کمتر،شاید بیشتر،بگویم باید خودت را نجات بدهی وگرنه لابه لایه روزمرگی از بین خواهی رفت،برای چند ساعتی دور شو از خانه،جا بگذار ساعت و گوشی هر چیزی که به تو زمان را یاداوری میکند،برو قدم بزن کمی این برگ های پاییز را آن ها که بعد افتادن روی زمین هم دلبری میکنند را جمع کن و بگذار لای دفترت،بگذار این قطره های باران روی گونه هایت بریزند،کمی با دقت به صدای اذان گوش کن،بگذار برای چند ثانیه تنها برای چند ثانیه این آرامش تمام وجودت را فرابگیرد،بگذار دنیا بفهمد تو هنوز شکست نخورده ای،اما نگفتم،نگفتم چون میترسیدم تمام این راه ها را برود و باز حالش ناخوب بماند،این آخرین مسیرهایی بود که هر آدم خسته ای میرفت،ترسیدم قرمزی رگ چشمانش بیشتر شود...!
-
تغيير ، فقط و فقط ،
ميان دو گوش آدم ،
در مغز صورت ميگيرد ...
اگر بين دو گوش ،
در مغز ، موفق به
ايجاد تغيير نشويم ،
فرقى نميكند كجا باشيم ،
طهران يا ونيز ،
ونيز يا مادريد ،
مادريد يا استكهلم ،
در هر صورت بازنده ايم .
تغيير از مغز آدمى شكل ميگيرد ،
نه از تغيير دادن محل سكونت .
گوسفند چه در ايران باشد
و چه در كنار برج كج پيزا ،
در آخر گوسفند است
و گوسفند باقى ميماند .
چرا ؟ چون قدرت تغيير دادن
مغز و ذهن و افكار خود را ندارد .
كسى كه نتواند مغز و ذهن و افكار
خود را تغيير دهد ،
چه فرقى دارد كه در ايران باشد
يا در كنار برج كج پيزا ... ؟
-
مى دانى برخى افراد مسئله شان يكجور ديگرى است
يكجورى كه نميشود گفت چجورى
آنقدر دچارشان مى شوى كه فراموش مى كنى براى چه آمدى
گويا يك راه بى راهه رو به رويت مى گذارند
و بلند مى پرسند:
دوستم دارى ؟
و تو بلند تر پاسخ مى دهى :
ديوونه وار
و او مى گويد :
پس زود تر بيا
و تو مى روى
و نقطه قابل توجه اين است كه مى دانى به بيراهه مى روى
و جالب تر از آن اين است كه دفعه بعد هم ميرى
حتى دفعه بعد تر
و اگر او تو را پيدا نكرد
گم ميشوى ،براى هميشه
شايد هم حبس ابد
در راهى كه عطر او پيچيده
-
حوصله ی حرفای شاعرونه رو ندارم.شاملو و فروغ و اینا هم دو قرون برام نمی ارزه،من این چیزا حالیم نیس.جم کن این ادا اطوارا رو.
.
من نمیفهمم چرا پاییز که میشه آدما همه عوض میشن؟
چرا هیشکی لبخند نمی زنه؟چرا همه فقط بغض میکنن؟
حتی بچه کوچولوها هم میرن توو لاک خودشون. ای بابا!
چرا،چرا همه فقط بهمدیگه زل میزنن؟
آخه قضیه چیه که من خبر ندارم؟
چرا انقد آدم احساس خفگی میکنه توو پاییز؟
چه خبره بابا؟
یکی بیاد به منم بگه.
چرا همه سرشون پایینه؟
چرا همه چشاشون قرمزه؟
بابا خب منم آدمم، یکی بیاد به منم بگه دیگه.
چرا همه سکوت میکنن توو پاییز؟
.
آی آدما، آی آدما!
شماها چرا تغییر میکنید؟
مگه شما تقویمید؟
مگه فصلین که تغییر میکنین؟مگه درختین؟
شما دیگه چرا؟
این همه اشک از کجا میاد توو پاییز؟
این بارون سگ مذهب دیگه چی میگه؟
.
چرا توو پاییز به هرکی زنگ میزنی گوشیش خاموشه.
چرا انقد.. ولش کن..
.
پس تکلیف من چیه که سیگار گرونه و نمیشه نکشم؟