-
دریا در من
«قدیسِ غزلزار»
شادباش میگویم:
هشتادمین زادروزت را.
قدیس
بارُن، عالیجناب
عالیجنابِ ناب
«ترانهخانه» رو
با «زهی»ها، دریاب!
تنهایی یکسره
در قابِ پنجره
اینجا همه بییار
همه از هم بیزار
شبیخونِ «تاتار»
پُشتهیی از «نوار»
کشتههای بینام
سفرههای بیشام
با این مردمانِ ناکوک
خوبه که نیستی در «فیسبوک»!
چه زیباست که فن نداری!
شادا «بادبزن» نداری!
تو همبهشتِ «جان لنون»
امّا مارک چپمن نداری!
«مارک دیوید چپمن» نداری!
-Champan, ABCDE... FU
... ای سردار بالدار
قدیس غزلزار...
-Varoujan: ABCDEFGH
I Love You
واروژان جان، «همدلان» و «همترانه»های من،
در راهِ دشوار. از این قرار:
عاشقانه
بوی خوب گندم
هفتهی خاکستری
گلابدان قدیمی
حرف
دهکدهی کوچک من
چهارشنبهی آخر
یک نفس عطر تو بس
آخرین جفت زمین
شام آخر (ترانه)
شام آخر (موسیقی متن فیلم شام آخر کار شهیار قنبری)
و تنظیمکنندهی این ترانههای من:
بابک افشار (ملودی):
قصهی دو ماهی. قصهی بره و گرگ. اسب چوبی. یادم باشه، یادت باشه. کوچهها.
پرویز اتابکی (ملودی):
ستاره آی ستاره. بیزار. تو را باور ندارم. بمان برای من بمان. جمجمک برگ خزون. دیگه نمیگم دوستت دارم.
ویلیام خنو (ملودی):
همیشه غایب.
باری، هشتاد سال از حادثهی تاریخیِ واروژان جان میگذرد و هنوز بیجانشین، بر قله نشسته است و کلیددارِ معبدِ ترانه است. در خانه امّا، هنوز همچنان، کسی برای «ترانهی نوین» تره هم خُرد نمیکند. که لابد کارهای واجبتری داریم. حتا به هنگامی که «جایزهی نوبل در ادبیات» به شاعر - ترانهنویس و آوازخوانی به نام «باب دیلن» میرسد، امّا روشنفکر و آرتیست ایرانی، هنوز ارزش و اهمیتِ ترانهی درست را نمیشناسد. نه پژوهشی. نه تاریخ و کارنامهیی. نه زندگینامهیی. از بزرگی چون «واروژان» فقط به اندازهی یک «ورقهی امتحانی» میدانیم!
مرد همیشه تنها، یک نابغهی خانگی که ترانهی ما را به جهان وصل کرد. کسی که از میز صبحانه در هتل هیلتون تا میز شامِ «کوچینی» با بلاک کتز و فرهاد، همیشه بیوقفه، هنرمند بود.
راست و درست بود. قلابی نبود. وسطِ سیرک پهلوانپنبهییهای قلابی، خودِ خودِ ترانهی نوین بود.
حسرت بزرگِ من این است که چرا با او، بیشتر کار نکردم! چرا فقط چند ترانه؟ و یک موسیقی فیلم؟ چرا یک دریا ننوشتم. یک دریا، ننوشتیم؟! چرا به او گوش نسپردم، وقتی که میگفت:
-خودت چرا نمیخوانی؟ بخوان. ترانه بخوان!
کاش با هم چند آلبوم مینوشتیم و میساختیم و میخواندیم.
کاش در کنار آن ترانهها، یک گروه برپا میکردیم. میساختیم و میخواندیم و صحنه به صحنه و شهر به شهر را، از ترانههای تر و تازه، خوشرنگتر و خوشبوتر میکردیم. کاش... کاش... و یک دریا، پر از این «کاش»ها...!
آری... واروژان جان، تنها دوست من بود. کسی که دلتنگیهایم را میشناخت. میشد درد بلندِ دوست داشتن را با او قسمت کرد. میشد با او به آرامشِ کامل رسید. میشد بیدغدغه خندید. میشد در برابرش نشست و گریست. میشد، بیمضایقه بود. میشد بیتعارف بود.
واروژان بازی نمیکرد. زندگی میکرد. و در سکوت خانهی خیابان محسنی میدان بیست و پنج شهریور - خیابان عمو مجید محسنی (دوست و همکار پدرم) صدای دستآموزِ سازها را برای همیشه، صاحب میشد. باورم نمیشود که از او، فقط چند دقیقه صدا داریم. نه گفتوگویی. نه تصویری در حال ساز زدن و حرف زدن و کار کردن... سرزمین بیآرشیو، آدمهای بیحافظه، بزرگ میکند! زندگی باشکوهاش را، بیوقفه جشن بگیریم و کودکانمان را با «عالیجناب ناب» آشنا کنیم.
آهای واروژان جان
همه چشم، گوش، دهان!
آهای پیامآور...
اینچ بِسِس، اینچ خبر؟
شهیار قنبری
دهم دسامبر 2016
-
اشارههایی به روایت کامل و روایت جاهل
روایت کامل:
• خطاهای حافظه در چاپ اول، اینجا، برطرف شدهاند!
• هر دو تاریخ خورشیدی و میلادی پای ترانهها آمده است.
• پر از تصویر و یادداشتهای تازه است. کتاب با وسواس غلطگیری شده است. این روایت کامل «دریا در من» است که کمترین شباهتی به چاپ ایران ندارد. پیش از این گفتم که آنچه در خانه منتشر شده است، «حوض در من» است!
روایت جاهل:
• در همهی این سالها از آنان که ترانههای مرا دوست میدارند خواستهام که آن نسخهی وحشتناک را نخرند.
نسخهیی که دستپخت سیاهکاران است. وگرنه چهگونه میشود ناشر کتاب، تاریخ تولد جعلی برای شاعرش دست و پا کند، تا مثلاً نزدیک به یک دهه، پیرتر نشاناش دهد که: ببینید جوانان! شاعر شما، پیر شده است!
• بر همهی پانویسها، خاطرهها، تصویرها و شناسنامهی هر ترانه، تیغ کشیدهاند.
• در هر ترانه، تا بخواهی کلمههایی نادرست و غلط مییابی. ترانههایی چون «سفرنامه»، «بچههای مهاباد» و «نون و پنیر و سبزی» حذف شدهاند!
• و باری، همین بس که بگویم: ای کاش «دریا در من» که نه -حوض در من- هرگز در ایرانِ امروز چاپ نمیشد!
• از سوی دیگر اگر چاپ نمیشد، بچهپرروهای ترانهدزد که ترانهخانهام را به یغما بردهاند، رسوا نمیشدند!
-
ترانه یعنی: انفجار کلمه!
موسیقی پاپ، باید موسیقی مردم باشد.
با مردم است. نه دربرابر مردم.
در آزادی، یا به سمت آزادیست که ترانه، رها میشود و شنیدنی.
برای من، ترانه کلیدیست برای باز کردن قفل حقیقت.
برای آزاد کردن کلمه از زمهریر بایگانی و چاپخانه و قفسه.
آزاد کردن کلمه از مرکب و کاغذ.
ترانه، انفجار کلمه است در هوا. انتشار درد است در غبار. غبار کوچه. درد با صدا. شکوه نفسگیر صداست در گلوگاه آدمی.
ترانه، حقیقت ترانهنویس را آزاد میکند. حقیقت خود او را، که هرچه هست زیباست. زیبا؟ یعنی که زشت نیست؟ وقتی زشت است که صورت خود را از کار دیگران بدزدد! «حقیقت» دیگران را کش برود و گمان کند که این شناسنامهی خود اوست.
ترانه، میخواهد از زشتی به زیبایی برسد.
ترانهنویس نمیتواند به بلندای خود برسد، اگر همهی سفر را تجربه نکرده باشد. به تنهایی. کلمه به کلمه. بیت به بیت. ترجیعبند به ترجیعبند. نمیشود زیرآبی رفت. دو کلاس یکی کرد. و به عادت شرقی، از ته به سر صف رفت. همهی سفر را باید تجربه کرد. ما از آغاز بیآنکه بخواهیم دیگران را تقلید کنیم، آگاهانه دل به دریا زدیم. نمیخواستیم تکراری باشیم. کهنه باشیم. جهان، جوان بود و ما هم جوان بودیم. ترانهیی که به ما رسید، «اسب سمطلا» بود:
میترسم دیوونه بشم با آدماش جنگ بکنم سر بشکنم آی سر بشکنم
یا تبرزین وردارم خونهشونو در بشکنم آی در بشکنم
(نوذر پرنگ)
یا، «برگ خزان»:
-آتشی زکاروان جدا مانده
این نشان زکاروان به جا مانده
(بیژن ترقی)
که خوب است. ادامهی غزل است امّا ترانه نیست.
ترانه، نیروی غریبیست که همهی جان تو را میلرزاند.
ترانه نمیتوانست آزاد نشود. نمیتوانست در جهان جوان، همچنان به دنبال کاروان باشد!
یا:
تو ای آهوی وحشی چه دیدی که از ما رمیدی
چو در پایت افتادم به راه تو سر دادم
کی میکنی یادم با نامهیی شادم
مرو ای ستمگر که من بیتو دیگر ندارم سر هستی...
(خواب و خیال از شهر آشوب)
و باری، جهان، جهان گیتار بود امّا غزل، تعریف: میکده!
و میکده و ماتمکده در قاب ترانه نمیگنجید. سر میرفت.
ترانه باید به جهان وصل میشد. پوست میانداخت.
از سنت غزل دور میشد. واژه و واژگان خود را پیدا میکرد.
به زبان تازه میرسید. (آمیزهیی از زبان شعر امروز و شعر مردم. شعر کوچه).
جهان ترانه، چنان جدی بود که نمیشد شوخی کرد.
بازی، باسمهیی نبود. مسابقه بود. هرکس میخواست آبشاری نو بکوبد! درست مثل بازیهای جام جهانی. جهان ترانه، تا بخواهی ستاره داشت. «آبشارزن» و «واژهزن» داشت.
(اگر آبشار نمیزدی، وسط زمین فرو میریختی!)
مسابقهی تازگی بود. تازه. تازهتر شدن. پوست انداختن.
بازی، بازی طلا شدن بود. بازی رها شدن.
از کهنهها، جدا شدن. خودِ خودِ صدا شدن.
نمیشد، «نمیدانم چه در» «عارف قزوینی» را ادامه داد:
- نمیدانم چه در نمیدانم چه در پیمانه کردی جانم
تو لیلیوش مرا تو لیلیوش مرا دیوانه کردی جانم
با این همه، ترانههای «ناصر رستگارنژاد» - «نوذر پرنگ» و از همه مهمتر، «پرویز وکیلی» بشارت دادند که ترانهی نو در راه است.
مژده دادند که ترانه سرانجام، حقیقت را آزاد خواهد کرد.
ترانهی نوین امّا با همهی ترمزها جنگید. از همهی شوراها، دست نخورده، یا فقط با دو سه کلمهی دستخورده بیرون آمد.
از ساواک رد شد. «اوین» را هم تجربه کرد. امّا بیوقفه در کنار مردم بود. در کنار حقیقت. در کار آفرینش زیبایی. در کار از زشتی به زیبایی رسیدن. کار باشکوه نو شدن. بیوقفه. ترانه به ترانه، نو شدن.
تصویر به تصویر و قافیه به قافیه نو شدن.
آن روزها، ترانهی نوین، ترانهی مردم بود. ترانهی دستگاه نبود.
امروزِ ترانه امّا، در چه حال است؟ هیچ! چه میگوید؟...
اندوه دههی پنجاه خورشیدی را دوباره و دوباره، رونویسی میکند. حتّا به دنبال قافیهی تازه هم نمیگردد. از تصویر و ترکیب و واژهبازی هم خبری نیست. دیر آمده است و میخواهد زود برود.
حوصله هم ندارد کار کند. به نسخهبرداری بد از الگوی دیروز خوش است. میخواهد زیرآبی برود. وسط صف خود را جا بزند.
به ترانهنویسی که در تهران زندگی میکند گفتم:
-یک تصویر و یک ترکیب تازه، برای همیشه امضای سازندهاش را بر پیشانی دارد. گرفتم اینکه «حافظهی ملی» نگراناش نباشد یا ضعیف باشد. امّا هرچه پس از آن بیاید، هر نسخهی بدلی دیگر، در حافظهی تاریخ نمیماند. هر ابتکار و اختراع، صاحب دارد. در سرزمینهای بیدار و هشیار! هر اثر هنری، تاریخ دارد.
گفت: اینکه سخت است. کاری سختیست. اینکه آدم هربار تازه شود و کسی را تکرار نکند!
گفتم: همین است که سخت است. وگرنه، همه ترانه مینوشتند. از شاعران و فرزانگان جهان، بسیارانی ترانه نوشتند امّا در حقیقت، ترانه ننوشتند.
در غربت سرد هم، با زبان نادرست کافههای لالهزار دههی پنجاه خورشیدی، ترانه مینویسند. لهجه، لهجهی جاهلان ترانیست. لهجهی بچههای بامعرفت «کوچه دردار» و قیصر. لهجهی تماشای عملیات شعبدهبازی «پروفسور شاندو» در کافه کریستال! عشق جاهلی! لالهزار در تبعید! با تکینک خوب. ضبط خوب و نوازندگان خوب آمریکایی!
در خانه هم، تکرار و رونویسی غمانگیز اندوه دههی پنجاه خورشیدی. گفتم که! سال پیش، دوباره ترانهی «حرف» را از نو نوشتیم. سست نوشتیم و بد نوشتیم. «کودکانه» را دوباره رونویسی کردیم. «واروژان» را دوباره کش رفتیم. بد بد امّا. به خط بد!
سرزمین ما باید که به خانوادهی کپیرایت Copy right جهانی بپیوندد. وگرنه در هنر به جایی نمیرسد. به اوج پرواز خود نمیرسد. همه از روی دست هم مینویسند. هیچکس برای سرقت فکر به زندان نمیرود. خسارت نمیپردازد. بیآبرو نمیشود و باری، آدمها به بهترین خود نمیرسند. سال پیش، دیگر تکهتکه کش رفتند. نه کلمه به کلمه. بند، بند، کش رفتند. سال پیش، مثل سالهای دورتر، بچههای ترانه، جهان را نشنیدند. کتاب نخواندند و فیلم ندیدند. چرا که:
-شاید باورتان نشود، ولی من خیلی کم به سینما میروم.
... آنقدر مشغلهی کاری و فکری دارم که وقت نمیشود.
همیشه در حال ساخت اثری هستم
(شادمهر عقیلی. نشریهی مهد ایران. مهرماه 1380 - تهران)
سال پیش بزرگ نشدیم. چرا که بازی، بازی جدی نیست.
شنونده هم به یک دوبیتی خوش است و سوت میزند.
ترانه، بیدار نیست. چراکه «داروی مشابه» است.
بیداری نمیآورد. خواب میآورد:
-هرجای دنیا که باشی دل من تو رو میخواد
اون ورا برا که باشی دل من تو رو میخواد
تو برام کعبهی عشقی تو برای پلهی حاجت
از تو گفتن از تو بودن برای من شده عادت...
(سرقتی غمانگیز از ترانهی ایرج جنتی عطائی)
ترانهی دل من تو رو میخواد
آلبوم آدم و حوای شادمهر عقیلی.
یا:
-یه لقمه نون، یه کاسه ماست یه دل خوش، یه حرف راست
یه مادر از تبار نور دار و ندارم همیناست
(از همان آلبوم و همان آوازخوان)
یا:
-از همان دوران تحصیل در دانشگاه مدام به این موضوع فکر میکردم که چهگونه میشود موسیقی پاپ را با مقتضیّات جامعهی جمهوری اسلامی تطبیق داد. در این فکر بودم که چهطور میتوانم موسیقی پاپ را شرعی کنم.
... مصرانه میگوید: اگر شباهتی بین صدای او و صدای داریوش وجود دارد این دست خدا بوده و ارتباطی به وی ندارد.
... خانم حیدرزاده در خواب دیده بود که اشعار وی توسط من خوانده خواهد شد.
(خشایار اعتمادی. نشریه مهد ایران. مهر ماه 1380)
▪
باری، بازی، بازی قراردادهای چند میلیونیست. شوخیست.
در غرب هم خبری نیست. گفتم که. همین بازی بد. صددرصد!
آری، «ترانهی مشابه» نوشتن. صدای دیگری را تقلید کردن و نغمه و ملودی دیگران را دوباره نواختن و اینبار به نام خود جا انداختن، ما را به جایی نخواهد برد.
موسیقی پاپ، موسیقی راک، موسیقی پیشرو، ترانهی امروز باید که مردمپسند باشد. نه دستگاهپسند. باید که فرداپسند باشد. جهانپسند باشد. تاریخپسند باشد.
«مردم» را به جانب بهترین خود هل بدهد. «مردم» بهتری بسازد!. ترانهی نو باید که نو باشد.
و ترانهویس باید که جهان را بشناسد. هنر جهان را بلد باشد. زبان مادری را عاشقانه بداند و به لهجهی فردا بخواند. چرکنویسهایش را برای خود نگاهدارد و به مردم نسپارد!
آوازخوان امروز هم باید از اهالی دیروز، بهتر باشد. داناتر باشد. سخاوتمندتر باشد. حرمت کلمه را از بر باشد. جدی باشد. خندهدار نباشد. (همان نشریه را بخوانید و ببینید ترانهسازان یا ترانهبازان چهگونه سخن میگویند!)
ترانه باید که حقیقت را آزاد کند. میانبری درکار نیست:
There is no shortcut to it!
باید که زشتی و زیبایی حقیقت را آزاد کند و پردهیی تماشایی بسازد.
اگر اینچنین نیست. پس لابد، «نیست»!
- با تبریک و تسلیت! غم آخر باشد!
شهیار قنبری
دوازدهم آوریل سال دوهزار و دو میلادی 04-12-2002
در دوقدمی اقیانوس آرام.
-
مقدمهی نخستین چاپ کتاب در ایران
با سبزترین، با آفتابیترین درودها...
در تهران به دنیا آمدهام. هزار سال زیستهام، امّا هنوز و همچنان هفده سالهام.
حرفه که نه، زندگیام شعر است و واژهبازی. از پانزده سالگی.
در میانهی دههی شصت میلادی به بریتانیای نه چندان کبیر میروم.
اوج ترانهی بیدار را شهادت میدهم.
همه را میبینم و یاد میگیرم. سال 1965 است. نوجوانی من در موسیقی پاپ گره میخورد. سال 1968. سال اعتراض به جنگ ویتنام. در تظاهرات بزرگ لندن شرکت میکنم. همه را میبینم. همه را میخوانم. همه را میشنوم. دیگر تردید ندارم که شاعر خواهم شد. ترانه خواهم نوشت. به ایران برمیگردم و در نشریههای هفتگی مینویسم. برای رادیو تهران، صبحهای جمعه برنامهیی به نام «آوای موسیقی» میسازم. در تلوزیون، گوینده و ترانهنویس برنامهی «زنگولهها» میشوم.
جایی برای کشف استعدادها. صداهای نو!
در هجده سالگی با «ستاره آی ستاره» و «دیگه اشکم واسه من ناز میکنه» به ردای ترانه میرسم.
ترانه شناسنامهی من میشود.
نوزده سالگی من، ترانهی «قصهی دو ماهی»ست. سرآغاز ترانهی نوین ایرانزمین. و از آن پس: اگه بمونی. قصهی بره و گرگ... حرف... نفس... هجرت... جمعه... مرد تنها... هفتهی خاکستری... کودکانه... آوار... نجواها... بوی خوب گندم... نفرین نامه... همیشه غایب... سقوط... نماز... چندصد ترانه!
در بیست و پنج سالگی فیلم سینمایی «شام آخر» را با بازی «پرویز فنیزاده» مینویسم و کارگردانی میکنم. پیش از آن هم در فیلم «خانه خراب» کار نصرت کریمی بازی میکنم.
پیش از هجرت هم فیلم موزیکالی به نام «پاییز، استگاه آخر» را برای تلوزیون میسازم که هرگز پخش نمیشود. در کنار سیمین بهبهانی، فریدون مشیری، یدالله رویایی و عماد خراسانی، عضو شورای ترانههای روز رادیو ایران میشوم.
پیش از ترک وطن، یک مجموعهی شعرخوانی به نام «یک دهان آواز سرخ» منتشر میکنم. یک مجموعهی شعر و ترانه هم به نام «پیشمرگانهها» یا «اگر همه شاعر بودند» با صدای خود در تهران ضبط میکنم و در پاریس به بازار میفرستم.
در این سالها دو کتاب منتشر میکنم:
-درخت بیزمین- دریا در من.
و هفت آلبوم دیگر با صدای خودم: قدغن. سفرنامه. برهنگی. صدای درخت بیزمین. قدغن + (به بهانهی هفتمین سالگرد انتشار آلبوم با چند قطعهی تازه). دوستت دارمها و Rewind me in Paris (روایت انگلیسی و فرانسوی در باب زیباییآفرینان بزرگ جهان که پاریس را خشت به خشت در آثار خود آفریدهاند).
هفت سال هم یک برنامهی رادیویی به نام قدغنها ساختهام. سفری تا بلندای زیبایی آفرینان ایران و جهان. ادامهاش به تلویزیون میرسد. ضیافت تصویر و صدای TAKE 1. برداشت یک، «دوستت دارمها» "Wanted" و... بیش از همیشه ترانه نوشتهام. نمایشهای رادیویی و تلویزیونی ساختهام.
کاری به نام غزلنمایش به روی صحنه بردهام. سیزدهم آگست 1999 هم به عنوان شاعر-ترانهخوان ایرانی در San Jose Jazz Festival که از مهمترین جشنوارههای موسیقی آمریکاست حضور مییابم و چند ترانه به فارسی، انگلیسی و فرانسوی میخوانم که تجربهی درخشانیست و پنجرهیی دیگر بر منظرههایی تماشاییتر.
و هنوز همچنان:
- شعر خوردن. شعر نوشیدن. شعر بوییدن. شعر گریستن. شعر خندیدن. شعر خوابیدن و شعر نفس کشیدن، تنها کسب و کار من است.
شهیار قنبری
1378 - 2001/2002
در آرامش اقیانوس آرام دور از خانه
سبز باشید سبز و آفتابی!
-
«دیگران» چنین میگویند
• بعد از «ابوالقاسم عارف قزوینی» اولین بار شهیار قنبری ترانهیی گفت که با ترانههای قبلی تفاوت داشت.
فرهاد مهراد
آوازخوان. هفتهنامهی جوانان.
لس آنجلس، 1997
• این نوع موسیقی در همان سالها جوانمرگ شد و تداومی نیافت. البته کس و کسانی به قصد تداوم آن برخاستند، امّا چون تقلید را جایگزین خلّاقیت کردند نتوانستند کاری تازه در این زمینه ارائه دهند. مثلث قنبری، فرهاد و منفردزاده از هم پاشید و دیگر هیچکس نتوانست آنها را تکرار کند و این خط را استمرار بخشد.
کیارش فتاحی -هفتهنامه مهر- چاپ تهران - 1997
به بهانهی انتشار نوار وحدت در ایران
• موج نوی ترانهسرایی در ایران با ترانههای «جمعه» و «قصهی دو ماهی» شهیار قنبری آغاز شد. این یک موج تازه در ترانهسرایی بود.
اردلان سرفراز - هفتهنامهی جوانان.
لس آنجلس 1990
• ملاقات من و شهیار قنبری برای من یک رویداد و یک آغاز بود. در آن زمان «ایرج جنتی عطائی» نیز شروع کرده بود به ترانهسرایی و یک آب و هوای دیگر در ترانه به وجود آمده بود، چرا که آن زمان مصادف بود با حضور «شهیار» در ترانهسرایی ایران.
من در تهران دانشجو بودم که شهیار قنبری ترانهی «قصهی دو ماهی»اش با صدای گوگوش گل کرد.
من آن زمان در رادیو نیز کار میکردم. همان روزها برخوردی داشتم با شهیار، و این برخورد روی من تاثیر گذاشت.
شبی در کافهی دکتر با شهیار ملاقاتی داشتم. این ملاقات واقعاً یک اتفاق بود. یک رویداد بود.
شهیار شعرهای مرا دوست داشت و من نیز ترانههایش را. خیلی با هم حرف زدیم. مسألهی ترانه عنوان شد. شهیار به من گفت که ترانهسرایی به شاعرانی که ترانهساز باشند احتیاج دارد. یعنی شاعرانی که ذهن شاعرانه داشته باشند. خلّاقیت شاعرانه داشته باشند و تعهد شاعرانه، و به ترانه به عنوان یک هنر نگاه کنند. با تمام مشخصات اجتماعیاش. شهیار گفت که ترانه میتواند یک هنر متعهد باشد، در شرایطی که سانسور زیر عنوان (ادارهی نگارش) به تمام هنرهای ما چنگ انداخته، میتواند تنها روزن نفس کشیدن باشد.
شهیار گفت که چهقدر خوب است اگر شاعرانی مثل تو واقعاً و صددرصد وارد گود ترانهسرایی شوند.
پس از این برخورد با شهیار، تصمیم گرفتم از رادیو خارج شوم.
البته دلیل بیرون آمدن من از رادیو مشخّص بود، من دیگر نمیخواستم سانسور شوم. این لحظهی رویارویی من با منِ شاعر بود.
این رویارویی من با منِ انسان بود. با من انسان متعهد!
من به خودم گفتم: اردلان تو میتوانی کاری کنی کارستان! ولی در شرایط کنونی رادیو نمیتوانی!
دیگر تصمیم خود را بعد از برخورد با شهیار گرفتم. از رادیو آمدم بیرون. میدانستم که میشود در ترانهسرایی متعهد بود و کاری کرد کارستان و چرا که نه؟ میشود ترانه را جدی گرفت و از حالت تفننی درآورد.
ترانهسرایی نوین، امروز یک هنر متعهد است.
اردلان سرفراز. هفتهنامهی جوانان. لس آنجلس
9-1966 آذرماه 1375 - شمارهی 495
• شهیار خالق واژههاست.
اردلان سرفراز. هفتهنامهی جوانان. لس آنجلس
1375-1996 - شمارهی 498
• موفقترین ترانهسرایان نوآور به ترتیب ظهور عبارت بودند از:
شهیار قنبری - اردلان سرفراز - ایرج جنتی عطائی و زویا زاکاریان که مورد بحث این گفتارند.
شهیار قنبری هرچند جوانترین یا یکی از جوانترین ترانهسرایان نوپرداز است، با این حال سرمکتب آنان به شمار میرود.
او کار هنری خود را از هجده سالگی شروع کرد و ترانهی «قصهی دو ماهی» را که آغاز کار نو در ترانهسرایی به معنای اخص کلمه است، در بیست سالگی ساخت.
دکتر ایرج خادمی - متن سخنرانی در روتاری کلاب -
لس آنجلس - ماه مه 1991
• سیری در ترانهسرایی ایران. ترانهسرایی از اوج تا ابتذال.
از عارف تا رهی معیری و از رهی معیری تا پرویز وکیلی و از پرویز وکیلی تا شهیار قنبری و از شهیار قنبری تا...
... این شیوه کار اگرچه بعدها رنگ و بوی ابتذال پیدا کرد، امّا چهرههای معتبر دیگری نیز عرضه کرد که برجستهترین آنها عبارت بودند از:
شهیار قنبری، جنتی عطائی و اردلان سرفراز.
و البته کار شهیار قنبری در این میان خود یک نقطهی تحوّل و تکامل بود و دید و برداشت او در ساختن ترانه اگرچه دنبالهی همان کار پرویز وکیلی و نظایر آن بود ولی خود به تنهایی به کار ترانهسرایی عمق و معنایی دیگر بخشید، که به این هنر شأن و اعتباری دیگر داد و کسانی که ادعای ترانهسرایی دارند، در حقیقت مقلّد و دنبالهروی شهیار قنبری بودند که به ترانهسرایی حال و هوا و هدایتی دیگر بخشیده بود.
نشریهی ستاره. چاپ دوم. چاپ آلمان
1985
• ترانهسرایی ما با چند ترانهسرا که در خارج از کشور هستند شکل منسجم خود را پیدا کرده است. شهیار قنبری مقیم لس آنجلس، جنتی عطائی مقیم لندن و اردلان سرفراز مقیم آلمان و تعدادی دیگر. آنان کوشش میکنند و در گذشته هم کوشش داشتهاند که این ترانه و موسیقی پاپ را وسیلهیی قرار دهند برای حرفهای جدّی و به عنوان حربه برای مبارزه با ناهنجاریهای اجتماعی از آن استفاده کنند.
در زمان شاه هم همین کار را میکردند. در این زمان هم به این کار مشغولند.
دکتر محمود خوشنام - نشریهی اندیشه - سانفرانسیکو
1977
• هجده سال هم نداشت که ترانهی «قصهی دو ماهی» را نوشت. ترانهیی که رنگارنگی تصاویر اعجابآورش در تاریخ ترانه بیجانشین ماند و یادم هست که رنجهی آن قلم ظریف چهگونه در آهنی باغ رو به پاییز ترانه را به روی عطریترین چشماندازهای طراوت و جوانی باز کرد. چه فصلی بود.
پسکوچههای تنگ تخیّل شهر ما پر شد از سرسبزی «حرف»، گرمی «نفس»، بالندگی «بوی خوب گندم»، لطافت «نماز» و تا اینکه فصل «هجرت» رسید. همان ترانهیی که بینیاز از همراه شدن با تم سوگواری و بیاستفاده از موسیقی لخت و نشستهی مرسوم در آن روزگار، هر جملهاش را مثل بغضی زلال در گلوی عاشقها میشکست. این از آن سوی اقیانوس، این سوی اقیانوس هم که هنوز دخل بسیاری از بزرگان از جیب «سابقه» است و خرجشان اعتبار «گذشته»، شهیار قنبری خودش را از این دخل و خرچ بینیاز نگه داشت و با میلاد مدام و مستمرش توانست فانوس روشن ترانههای تازهاش را در پیچپیچ این شب بدهنگام و طولانی تا دورترین فردای غربت ما بیاویزد.
... دو بار اطمینان میدهم که هیچ خطری در آینده متوجه نام و اعتبار این شاعر نیست. چرا که او هرگز رونوشت بیهنجار و خطخطی شده «هیوز» و «وایتمن» و «نرودا» و «شاملو» نبوده که از منتقدهای جوان فردا بترسد. او از تیرهی «مارکز»ها و «سارتر»ها و «تنسی ویلیامز»های بدلی ما نیست که مدام از فکر فردای مشکوک خودش در تشویق و تنلرزه باشد.
پشت این هنرمند در قلمرو ترانه محکم است. آنقدر محکم که اگر زیرپایش را هم خالی کنند، «نشست» نمیکند!
شاعر میداند کجا و چرا و چهگونه سخن بگوید. شاعر آگاه است.
شاعر گاهی دست به خودسوزی عمومی هم میزند. نه برای آتش انداختن به خرمن اعتبار بزرگان واقعی، بلکه برای آب کردن یخچالهای قدیمی ما که بیمحک، به هر فلز زردی گفتهایم طلا و با همین ذهنیّت منجمد، مدام تاریخ تولد جوانههای صدا را در خلوت خود به عقب انداختهایم و شاعر این را میداند. شاعر داناست. شاعر روشن است. آنقدر روشن که چشم تاریکی را از دورترین فاصله هم میزند.
این را اگر من و تو نمیدانیم، جوان امروز و مرد و زن فردا میداند.
........
جوان امروز و مرد و زن فردا میداند که دست این شاعر از آستین بیداری بیرون میآید.
زن و مرد فردا برخلاف ما این را به درستی تحقیق خواهد کرد و تشخیص خواهد داد که شاعری که امروز ترانهی «دو مسافر» را نوشته، هنوز در تنهایی خود، صد سال دیگر برای نوشتن از زیبایی عشق، چنتهی پر دارد.
نسل فردا به فرزندانش خواهد گفت که این شاعر کوزههای عطش ما را در کمیابی باران با طراوت گریهی «بیبی آبی» پر میکرد، نه با زهر گزشهای طنزآلود.
نسل فردا درِ بازار الماس را به روی شیشه خواهد بست.
کسی که یک بیت ترانهاش میارزد به آسمانخراشی از آثار تقلبی، میتواند و حق دارد هر وقت لازم دید، بیاجازه «مرغ ماهیخوار» باز هم «تُک» بزند به «حبابهای درشت»!
چه اشکالی دارد؟
ما در این بحر چیزی که فراوان داریم، حباب است. حباب درشت!
زویا زاکاریان
شاعر. ترانهنویس. درامنویس.
روزنامهی عصر امروز - شمارهی 1428 - دوشنبه 15 خرداد 1374
پنجم ژوئن 1995 - لس آنجلس
• «ایرج جنتی عطائی» برایم بیشتر یادآور «شهیار قنبری» است و اسفندیار منفردزاده و چرا پنهان کنم؟... دوستی من بیشتر با حمید قنبری است، وقتی که من دبیر سندیکای هنرمندان بودم و حمید رییس سندیکا. شهیار هنوز خیلی جوان بود و تازه داشت گل میکرد.
اسماعیل نوری علا - نشریهی آوند - لندن
ژانویه 1988 - بهمن 1366
• من «شهیار قنبری» را به عنوان یک راهگشا در کار ترانهسرایی میشناسم. درست مثل «قیصر» کیمیایی که اگر ساخته نشده بود، «بیضایی» جرأت نمیکرد «رگبار» را بسازد.
«اردلان سرفراز» در گفتوگو با نشریهی زن روز:
1352-7-28
بیست و هشتم مهرماه 1352
• غیر از «شهیار قنبری» که پیداست این کاره است، و «پازوکی»، چه کسی را دارید؟ بروید ترانهها را بخوانید و ببینید که یک مشت استعاره و تشبیه و حرف بیسروته را ردیف کردهاند... در هیچ جای دنیا، قدیمیها را دور نمیاندازند. هر کجای دنیا که بروی، تجربهی آدمهای کارکشته برای جوانها باارزش است. من بیش از 20 سال است که ترانه میسرایم، امّا کو مشوق؟
«بیژن ترقی» در گفتوگو با «زن روز»
26 خرداد ماه 1352
• ما با ترانههای بیدار، دیوار مرثیه را شکستیم.
فراموشی، بیماری بزرگ قرن. یاد یار مهربان آید همی؟
حافظهی سرد، یاد یار را نمیبوید. یاد یار را نمیبوسد. یاد یار را گُر نمیگیرد.
یاد یار را دلدل نمیکند. یاد یار را سر نمیرود. یاد یار را رونویسی میکند، امّا نمیسراید. حافظهی سرد، بیماری فراموشی را نمیشناسد.
فراموشی، خاموشی نیست. فراموشی، بیهودگیست.
امّا شادا، شادا که دختر و پسر همسرزمین، ترانههای بیدار را از یاد نبردهاند.
حافظهی سرد یعنی ذهن من نیمهتمام است. یعنی من:
-نیمهکارهام!
حافظهی سرد یعنی بایگانی حواس من آتش گرفته است.
بزرگترها همه را فراموش کردهاند. جوانها امّا همه را پیدا کردهاند.
وقتی که بزرگترها، همهی خود را گم کردهاند!
میگویم: یادمان رفته است، آغاسی کشتیگیر نبود، آواز میخواند.
نصیری نقاش نبود و هالتر میزد.
فروغ شاعر بود و عزیز بود، و بزرگترها او را نمیخواندند.
بزرگترها زن روز میخواندند و عزیز نبودند!
با این همه امّا، ما به لطف ترانههای بیدار، دیوار مرثیه را شکستیم!
در آخرین سالهای دههی چهل خورشیدی و شصت میلادی، ترانهی جهان زیر و زبر میشود. ما هم در ایران به این جنبش بزرگ جهانی میپیوندیم. در جایی به نام استودیو طنین، ترانهی نوین، یا ترانهی معاصر، ترانهی بیدار و هشیار، به گل مینشیند. به دنیا میآید.
راهش را از ترانهی سنتی جدا میکند. ترانه دیگر فقط محض خنده و گریه نیست.
ترانه، برای شنیدن است. برای اندیشیدن است.
«قصهی دو ماهی» و با صدای بیصدا یا مرد تنها، آغاز راه است.
راهی دشوار. چرا که دولتمردان، چنین ترانهیی را تاب نمیآورند.
امنیهخانه، بیوقفه نگران ترانهخانه است.
که گویا، فکر کردن، یعنی خطر کردن!
برای نوشتن ترانههای بیدار، به زندان میرویم.
روزی که صفحهی بوی خوب گندم را در جایی به نام استریو دیسکو امضاء میکنیم، مأموران میریزند و همه چیز را با خود میبرند.
فردایش به فروشگاه لباسی که در همسایگیست میرویم. به فروشگاه زرد. Yellow Shop. مردم دوباره میآیند تا از دست ما کمی «بوی خوب گندم» بگیرند. مأموران دوباره میریزند و همه چیز را با خود میبرند.
مأموران، ترانهی بیدار را دوست نمیدارند. مردم امّا بیوقفه در کنار ما میمانند. دههی پنجاه خورشیدی یا دههی هفتاد میلادی، ترانهی نوین به اوج پرواز خود میرسد. این سفریست بر تکه ابرهایی که هر کدام خود خورشیدند. خورشید ترانه.
ترانههای آفتابی در فصل هفتههای همه خاکستری...
-
به یاد میآورم...
واروژان من
انگار بیتو، هزار سال گذشته است. تو نیستی که انگار هیچکس نیست. تو نیستی که دیگر موسیقی شنیدنی نیست. تو نیستی که دیگر ترانه، جانانه نیست. تو نیستی، و وقتی تو نیستی دیگر رفیق دلتنگیها و همسفرهی گریههایم هم نیست. تو نسیتی که نابلدان، «استاد» شدهاند و زیباترین نتها دیگر با پنج خط حامل به بستر عشق نمیروند.
هیچکس مثل تو رنگ صداها را نمیشناخت. هیچکس مثل تو، عریانی سازها را نمیدید.
نمیخواهم «واژه بازی» کنم. نمیخواهم تو را «رسول بزرگ رستاخیز» هنر بنانم. هرگز چنین نخواستهام. هرگز چنین نگفتهام. اما وقتی به تو فکر میکنم، زیباتر میشوم. عاشقتر میشوم. خوشرنگتر میشوم. خوشصداتر میشوم.
یادوارههای تو، مرا به یک قدیس میرسانند. «هوکبالد» نگاهبان معبد "St. Amand" راهبی بود که در قرن دهم میلادی نشان داد که یک ملودی میتواند با خودش هارمونیزه شود! این شیوهی خام هارمونی را «ارگانوم» یا «دیافونی» نامید. توهم قدیس آوازهای جوانی ما بودی. تو کاشف صداها بودی.
آکوردها را به درستی و زیباتر از همه «هجی» میکردی. زیباترین پردهها را، با صداهایی که دستآموز تو بودهاند، رنگ میزدی. صداهای آزاد. صداهای زخمهای. صداهای مالشی. صداهای وزیدنی.
همه خانگی تو بودهاند. سازهای کوبهای، سازهای ضربی یا نقطهی آغاز تمام صداها، از پوست کشیدهی طبل، با تو به بلندای صدا رسیدند. از تو بود که عاشقانهترین نفس به تارهای صدا هجوم میبرد.
سازهای مدرن خاندان «ویول» یعنی «ویولن»، «ویولا»، «ویولنسل» یا Cello - و کنترباس یا «باس ویول» همه آرشه به دست، تنها تو را میشناختند و بس.
و تو هم حجم و رنگ صداها را بهتر از همه میشناختی.
سازهای دستآموز تو را امروز در پارچههای سیاه رنگ پیچیدهاند.
«ویولن»های تو، سازهای زهیات، که شکوهی خیرهکننده و هوشربا داشتند، امروز قدغناند! «بتهوون» بزرگ، نخستین آهنگسازی که بیش از همه، «کنترباس» را به بازی گرفت، هرگز حدس نمیزد که نواختن این ساز هیولا یک روز ممنوع شود. این عامل مهمّ رنگآمیزی صوتی با صدایی یک اکتاو بمتر از «ویولنسل»، این پایه هارمونیک بخش زهی ارکستر، امروز دیگر به کار نمیآید. با سازهای زهی تو دیگر پیزیکاتو Pizzicato نمینوازند.
دیگر انگشتان نوازندگانی که بسیار دوستت داشتند، به سیمها زخمه نمیزنند. سازها را خفه کردهاند. سمفونی چهارم چایکفسکی را با هم گوش کنیم. زخمههای درازمدّت را بشنویم. نه! از تو بشنویم. «بوی خوب گندم» را بشنویم. «قصّهی دو ماهی» را بشنویم. در «شب شیشهیی» تو پا دراز کنیم. در «دریایی» تو تن بشوییم. از «پل» تو به «هفته خاکستری»ات برسیم و «حرف» جانانهات را سر بکشیم. هیچکس مثل تو، ضیافت صدا را باور نداشت.
میدانم. تا آخرین نفس موسیقی نوشتی تا زندگی ما زیباتر شود. «محمود» بود که خبر داد قلب تو از تپش افتاده است. وقتی قلب تو ایستاد، شاعر هم از غزل افتاد.
در آن بعدازظهر شهریور، وقتی برای آخرین بار در برابر تابوت تو ایستادم تا سیر تماشایت کنم، حدس نمیزدم که «ترانه» را با خود خواهی برد. درست مثل شب عروسیات، زیبا بودی.
بر چهرهات، آرامشی بزرگ رنگ پاشیده بود. لباس شب بر تن داشتی. انگار به ضیافت سازها و صداها میرفتی. به آخرین ضیافت سازها!. شاید میدانستی که پس از تو، خواندن و سرودن و نواختن قدغن خواهد. تو و سازهایت را با هم در خاک کردند. تو و ترانهها را از ما گرفتند.
از آوازخوانان صاحبنام، و نه صاحبدل، خبری نبود. گوگوش، تاج گلی به دست رانندهی خود داده بود که بر گور تو بنشاند. داریوش هم! و خلاصه، آنان که از هنر تو به بلندای شهرت رسیدند، در آخرین دیدار غایب بودند. در گورستان، هرکس شعاری سر داد. «محمّد اوشال» گفت: مجسمهاش را میسازیم. از طلا! بنیاد واروژان برپا میکنیم. جایزه میدهیم. بورس میدهیم. امّا روز بعد، همهی وعدهها را از یاد بردیم. و دیگر هیچکس به گورستان نیامد.
انگشتان خوشصدای تو، آهنگساز و آوازخوان ساخته بودند. آنان، ملودیهایشان را با سوت برای تو مینواختند، و تو زیباترین ترانهها را به نامشان مینوشتی.
سکّه شهرت و اعتبار به آنان میرسید. حتا نام تو را در مقامِ تنظیمکننده که نه - در مقام صاحب موسیقی نمینوشتند! نابلدان میگفتند: تو تنظیمکنندهی خوبی هستی و نه آهنگساز!
امّا پس از گفتوگوهای بسیار، کُنج دِنج خانهات در خیابان محسنی - میدان بیست و پنجم شهریور، وقتی قرار شد نخست به ساختن بپردازی و بعد به تنظیم کارنابلدان، آتشفشان بزرگ تو، خانههای حقیرشان را فرو بلعید. «بوی خوب گندم» بود. «هفته خاکستری» بود.
«شام آخر» بود. «حرف» بود... ترانه پشت ترانه، و موسیقی فیلم، و جایزه پشت جایزه!
برای ضبط بوی خوب گندم، شش ماه به «استودیو بل» میرفتیم. ترانهیی پر حادثه بود.
آدم خرافاتی میتواند بگوید: نحس بود! یک شب، پای «حسن زندی» که باید در خیابان یکم بهشت، اینک همسایهی تو باشد، در جوی خیابان گیر کرد و شکست. آن شب قرار بود، صدای باران آخر ترانه را ضبط کنیم. و حسن بختبرگشته «بارانساز» ما بود.
به هنگام تصویربرداری برای روی جلد صفحه، پس از یک تعقیب و گریز سینمایی در «گود عربها» آنجا که فقر و مرگ و لجن بیداد میکرد - از یک خطر بزرگ جستیم.
یک شب پس از ترک تو، در دویست سیصد متری خانهات، با اتومبیلی که در گوشهی خیابان کِز کرده بود، برخورد کردم و زخم برداشتم. نمیدانم چهگونه پیش آمد. میدانم که دردآور بود.
از چهرهام خون میچکید. بینیام پاره شده بود و تکِهای از گوشت انگشت دست چپم کَنده شده بود و در هوا آویزان بود. لنگلنگان، تا پای پنجرهات پیش آمدم. به شیشه زدم. پنجره را گشودی. مثل همیشه که عصرها، در قابش مینشستی و «گودو»یت را انتظار میکشیدی. ترسیده بودی. در لحظهی درد امّا، تو تنها رفیق بودی. آن شب، و شبهای دیگر...
هیچکس مثل تو رفیق نبود. آرامش تو، مرهم زخم جان بود، واروژان جان! هیچکس مثل تو دست گرم رفاقت را نمیشناخت. هیچکس، مثل تو جای امن عشق را بلد نبود. در را دیر باز کردی. میگفتی دور خود میچرخیدی و نمیدانستی باید از کجا آغاز کرد! وقتی مرا به خانه بردی، روزنامههایت را بر زمین پهن کردی، تا از خون من رنگ بگیرند. آنگاه مرا به نزدیکترین بیمارستان رساندی. بیمارستانی که تو خود در آن جان دادی. وقتی دوباره به خانهی تو برگشتم. انگار آن دستهای طلا، آن مجسمههای «سپاس» روی پیانو، با سکّههای دهشاهی بر کف! به ما میخندیدند. در همان خانه بود که «هفتهی خاکستری» و «حرف» را ساختیم. باری، از «بوی خوب گندم» میگفتم. چه خوب شد که روز بازجویی، تو را به خانهی ساواک در خیابان میکده فرا نخواندند. تو که از سیاست بیزار بودی و قلبی داشتی مثل قلب کبوتر. من و داریوش و خسرو لاوی و حسن زندی به میعادگاه رفتیم که دوباره تعهدنامهها را امضاء کنیم. «حسن زندی» که بدون دعوت به همراه ما آمده بود تا احساس تنهایی نکنیم! وقتی مأموران (آقایان مهندسان!) باخبر شدند، ناگزیر به ترک خانه شد و با همان طنز همیشگی گفت: -من آمدهام قول بدهم که دیگر پشت سر کسی صفحه نگذارم...!
این امّا آخرین حادثه نبود. پس از آن، دوبار به هنگام فروش صفحهی بوی خوب گندم در صفحهفروشی «دیسکو» که به خسرو تعلّق داشت، مأموران هجوم آوردند و دَم و دستگاه ما را جمع کردند و مغازه را به دلیل گرانفروشی بستند! ما صفحه را برای مردم امضاء میکردیم. برای نخستین بار در تاریخ ترانه. آخرین حادثهی بوی خوب گندم امّا دستگیری من بود. در فصل بازیهای آسیایی تهران. شهریور ماه بود. من در خانهی مادربزرگم بودم که «مهندس فرامرزی»نامی به همراه مأموری دیگر، اسلحه به دست وارد شدند و مرا با خود به «اوین» بردند. چشم بسته!
در راه مدام به تو فکر میکردم. وقتی «فرامرزی» از من میخواست «بوی خوب گندم» را که به اشتباه «گل گندم» میخواند، بخوانم! به تو فکر میکردم. میترسیدم برای تو هم دردسری آفریده باشم.
خود را مقصر میدانستم. شب اوّل، که در سلول انفرادی گذشت، شب غمانگیزی بود.
شب مرگ رؤیا بود. روز بعد، از نشانههایی که پیش رو بود، دانستم که تنها نیستم. «داریوش» هم آنجا بود. و شب وقتی به سلول عمومی رفتم. در بخش وسط. در سلول شمارهی 8. ایرج جنتی عطائی را یافتم. گوشهی سلول. ترسخورده و تنها. در کنار دو زندانی دیگر.
یکی میخواست در جوار پزشکی از اهالی شمال، «چهگوارا»وار، انقلاب را از گیلان و مازندران آغاز کند و دیگری جوانکی بود که به ظاهر «موکت» میفروخت، امّا چریک شده بود و میخواست جنگ مسلحانه به راه بیاندازد! و ما هم آنجا بودیم. راستی ما چرا آنجا بودیم؟ ما که فقط ترانه مینوشتیم. نه تفنگ داشتیم. نه فشنگ. تو را داشتیم و دریای صداهای خوشرنگ را. ما یک بغل آواز داشتیم و اینک، آنجا، در سلولی گرفتار آمده بودیم. به جرم نوشتن! ایرج مدام از من میپرسید: گوگوش حتماً کاری میکند، کارستان. گوگوش ما را نجات خواهد داد! و من که دوباره طنزم را بازیافته بودم، به شوخی میگفتم:
- به ستارگان امیدی نیست. هرکس به دنبال کسب خویش است و ما هم گرفتار چند آواز!
«بهروز بهنژاد» هم دستگیر شده بود. با داریوش. صدایش را شناختم. من در انتظار بازجو بودم، که صدای بهروز را شنیدم:
- آقا این دمپایی برای پای من کوچک است. آزارم میدهد!
خندهام گرفت. خواستم سرم را برگردانم تا او را ببینم. صدای سرباز از پشت سر برخاست که:
- برنگرد!
پس دیوار سپید اسارتگاه را به جای بهروز تماشا کردم! به زور! بهروز تماشاییتر بود. و در آن ساعت تلخ، به تو و سرنوشت تو، بیش از همیشه فکر میکردم. اگر واروژان هم اینجا باشد؟! نه! با او کاری ندارند! او گناهی ندارد. و ما؟ ما مگر گناهکاریم؟ ما که تنها، ترانه نوشتهایم.
چندی بعد، ایرج را مرخص کردند. چند هفته بعد هم مرا. آنگاه یک روز تلفن زدند که برای آزادی داریوش باید ترانه بنویسی. ترانهیی نوشتم در باب عشق به سرزمین که به دردشان نخورد.
«دادرس»نامی که از قرار مرد شماره 2 اوین بود، در تلفن با صدایی تلخ به من گفت:
- چریکی هم که بانک میزند و دشمن ملت است، مثل ترانهی شما، خاکش را دوست دارد.
من میخواستم ترانهیی برای آنچه روی خاک است بنویسی. در ستایش نظام و نه خاک!
گفتم:
- من سرود نمینویسم. یعنی بلد نیستم. اگر هم بنویسم، بد مینویسم. هیچکس باور نمیکند.
دادرس دیگر چیزی نگفت و پس از آن هم دیگر تلفن نکرد. امّا دو ترانه از ایرج به نامهای «رسول رستاخیز» و «طلایهدار» با موسیقی بابک بیات اجرا شد و آنگاه داریوش از زندان بیرون آمد. این آخرین بلای بوی خوب گندم بود. و پس از آن، شبهای دلتنگی. شبهای عاشقی. شبهای شکست. شبهای تا سپیدهدم گفتن و گفتن. در گوشهی هتل Hilton که جای اَمن صبحانه بود. و تو که همیشه آن سوی تلفن بودی.
همیشه پیش رو بودی. هیچکس مثل تو رفیق دلتنگی و تشنگی ما نبود! آخرین کار مشترک ما، نوشتن ترانه و موسیقی متن تنها فیلم بلند من بود.
شام آخر:
بانوی من، بانوی من... تو همه دار و ندارم
با من از تنم خودیتر، تو تمام کس و کارم...
ساعت عزیمت تو میشه انتها نباشه
میتونه زوال شببو مرگ باغ ما نباشه
شام آخر بیتو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه
برای آشنایی بیشتر با بغض شام آخر، به قزوین سفر کردی. صحنهی تنهایی غمانگیز مرتضا را فیلمبرداری میکردیم. همسر آقا مرتضا، فاسقش را به خانه آورده بود تا سه تایی با هم زندگی کنند. پرویز فنیزاده روی زمین افتاده بود. کنار حوض. باد میآمد. آسمان ابری بود و من بیست و پنج ساله بودم. نویسنده و کارگردان فیلم. و از همهی اعضای گروه جوانتر بودم. و تو هم آنجا بودی. سبزتر از همیشه. موسیقی زیبای تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.
امروز یک نسخهی بدصدا حتا، از موسیقی شام آخر در اختیارم نیست. یک ویدئوی بدتصویر، حتا. دار و ندار ما را گرفتهاند. تو را از من گرفتهاند. روزی نیست که به تو، به کارهای تو نیاندیشم. روزی نیست که برای شام آخر دلتنگی نکنم. خوب شد این روزها را تجربه نکردی. آدم را تلخ میکند. و تو باید شیرین باشی. و تو هستی. و خواهی بود. اگرچه زود ترک رفتهای. امروز که بیتو، هزار سال بر ما گذشته است، حتا نمیتوانم از سنگینی این غیبت بزرگ بنویسم. واژهها، نیروی موسیقی را کم دارند. واژههای من، تو را کم دارند.
ترانههای من، غیبت تو را بغض کردهاند. ترانههای من، بیوقفه تو را به نام میخوانند. ترانههای من، تو را تا همیشهی صدا میگریند.
شهیار قنبری
چهاردهم سپتامبر 1993
-
ستاره آی ستاره
آهنگساز: پرویز اتابکی
تنظیمکننده: واروژان
ستاره آی ستاره
چشام اشکی نداره
دیگه پیداش نمیشه
نمیآدش دوباره
دیگه دوستم نداره
منو تنها میذاره
آخه گوش کن ستاره آی ستاره
دل عاشق خریداری نداره
خدایا اونو با عشق و محبّت آشنا کن
به درد این دل دیوونهی من مبتلا کن
بیا بنشون گل مهر و وفا رو توی سینهش
منو از دست دلتنگی و تنهایی رها کن
آخه گوش کن ستاره آی ستاره
دل عاشق خریداری نداره
آخه گوش کن ستاره آی ستاره
دل عاشق خریداری نداره
اگه عشقی نباشه دلی رسوا نمیشه
دلِ پاک مثل شیشه دیگه پیدا نمیشه
دیگه دنیا ستاره برام دنیا نمیشه
آخه گوش کن ستاره آی ستاره
دل عاشق خریداری نداره
بهمن 1348
ستاره آی ستاره. نخستین ترانهی من نبود. نخستین ترانهای بود که پخش شد. از لندن برمیگشتم. از یک شکست عاشقانه میآمدم. این دومین سفرم بود. در "لندن" به دیدار گوگوش و شوهرش محمود رفتم: Bayswater در یک هتل کوچک. گفتم: چند ترانه نوشتهام! خواندم و همین...
سال بعد، در استودیو طنین، گویندهی برنامهی تلوزیونی "زنگولهها" شدم. با پرویز اتابکی، ستاره آی ستاره را ساختیم. گوگوش حالا دیگر ترانههای خود را میخواند. ستاره آی ستاره را در شبگردیهای هقهق و حسرت نوشتم. در شبهای غیبت دخترکی که یک روز همبازی کودکیام بود و اینک به بانوی ترانههای من شباهت داشت. لادن. ستاره آی ستاره، بغض جوانی هجده ساله است که به سادگی تَرَک برمیدارد. نخستین بار از برنامهی شما و رادیوی صبح جمعه پخش شد. گوینده علی تابش بود که با من و آوازخوان به گفتوگو نشست.
ستاره آی ستاره، گل کرد و مرا در برابر یک پرسش بزرگ قرار داد:
-ترانه نوشتن یا ننوشتن؟ مسأله این است!
-
دیگه اشکم واسه من ناز میکنه
آهنگ و تنظیم: اسفندیار منفردزاده
کاشکی تاریکی میرفت، فردا میشد
صبح میشد، چشمون تو پیدا میشد
لبای ناز تو با قصهی عشق
مث گلهای بهاری وا میشد
تا دلم شِکوِه رو آغاز میکنه
دیگه اشکم واسه من ناز میکنه
یادته قول دادی پیشم میمونی
قصهی عشق زیر گوشم میخونی
نمی دونست دل واموندهی من
که تو رسم بیوفایی میدونی
تا دلم شِکوهِ رو آغاز میکنه
دیگه اشکم واسه من ناز میکنه
هنوز از عشق تو لبریزه تنم
عاشق چشمون ناز تو منم
نمیدونم چرا من هم مثل تو
نمیتونم زیر قولم بزنم
تا دلم شِکوِه رو آغاز میکنه
دیگه اشکم واسه من ناز میکنه
1348-1969
این نخستین ترانهای است که نوشتهام. پدرم بسیار دوستش میداشت. عصر یک روز آفتابی. یک روز ساده. شعر را به اسفندیار دادم. چند ساعت بعد، آوازخوان خوب ما، ترانه را خواند و رفت. یک رویای ناب. من باور کردم که صاحب حرفه شدهام. یک حرفهی عاشقانه.
1965. چهاردهم شهریور 1344. نخستین سفر.
بدرقهی خانگی. مهرآباد. سفر به لندن گروه بیتلز. سفر به لندن فیلم Help. سفر به شهر دوچرخه سواران. Cambridge. مدرسهی زبان Bell. سفری تا بلندای عشق پرستار فنلاندی. Tulla. کشف غربت وسط آب.
-
بیزار
آهنگساز: پرویز اتابکی
تنظیمکننده: واروژان
منم این خستهدل درمانده
به تو بیگانه پناه آورده
منم آن از همه دنیا رانده
در رهت هستی خود گم کرده
از تَهِ کوچه مرا میبینی
میشناسیام و در میبندی
شاید ای با غم من بیگانه
بر من از پنجرهای میخندی
با تو حرفی دارم
خستهام، بیمارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
گریه کن، گریه نه بر من خنده
یاد من باش و دلِ غمگینم
پاکیام دیدی و رنجم دادی
من به چشم خودم این میبینم
خوب دیروزی من در بگشا
که بگویم ز تو هم دل کندم
خسته از این همه دلتنگیها
بر تو و عشق و وفا میخندم
با تو حرفی دارم
خستهام، بیمارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
تهران 1969
در جستوجوی ردای نو. واژههای تازه. خط و رنگ تصویرهای خودی. هنوز این "خود" را پیدا نکردهام. اما میدانم که دور نیست. نزدیکِ نزدیک است
-
یادم باشه، یادت باشه
آهنگساز: بابک افشار
تنظیمکننده: واروژان
یادم باشه، یادت باشه
دروغ نگیم به همدیگه
دوستم داری، دوستت دارم
اینو چشامون به هم میگه
شمعی توی سقاخونه
یادم باشه روشن کنم
یادم باشه فقط برات
رخت عروسی تن کنم
یادم باشه، یادت باشه
دروغ نگیم به همدیگه
دوستم داری، دوستت دارم
اینو چشامون به هم میگه
یادت باشه با تو همه تو خونهی ما دشمنن
از صبح تا شب پشت سرت حرفای ناجور میزنن
یادم باشه این بار اگه دیدم دارن باز بد میگن
بگم دارن با دستاشون برای من گور گور میکنن
یادت باشه هرچی میگم از دل و جون گوش بکنی
یادت باشه یه وقت نری منو سیاپوش بکنی
یادت باشه اسممونو رو تکدرختی نکنیم
رو قلبمون جا بذاریم حرفی که میخوایم بزنیم
یادت باشه گوش نکنیم به حرف مردمِ گذر
یادم باشه یه شب با هم بریم از اینجا بیخبر
یادم باشه، یادت باشه
دروغ نگیم به همدیگه
دوستم داری، دوستت دارم
اینو چشامون به هم میگه
تهران 1349