تصويري از تو در ذهنم نيست
جز گله ها ي قو ها
كه از شنيدن صداي شليك
سقوط كردند و
ديگر
كسي از آنها خبر ندارد
.
تفنگم را نذر باران كردم
مگر دوباره
پرنده هاي مهاجر
ييلاق و قشلاقشان را
از چمدان بيرون در آورند و
بگويند
ما بي خبر آمده ايم
كه چند ماهي مهمان درياچه ي شما باشيم
.
هيزم هاي كوچك را در شومينه مي ريزد
طبيعت دلگير
و كف دستانش را روي آتش مي گيرد
زبان بسته
.
طول عمر حقيقت كوتاه است
و پاييز خيال رفتن ندارد به اين زودي ها
.
جاي بوسه هايت را بر چال صورتم
قاب گرفته ام
و اين تنها دليل دلخوشي من استمن كه نه شليك كردم
نه اسم پرنده اي را از ياد مي برم
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)