[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
![]()
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی ، که می خوانی ، که می خوانی
رثای ِ قتل ِ عام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
تویی تنها که می فهمی ، تویی تنها که می فهمی ، که می فهمی ، که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را
چنین بیدار و دریاوار ، تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی ، چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی ، که می خوانی
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را![]()
ویرایش توسط Milik : 07-10-2015 در ساعت 08:58 PM
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
با این غروب از غم سبز چمن بگو
با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوختهﻯ ارغوان ببین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
شوق جوانه رفت ، شوق جوانه رفت زِ یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ، ای باد نوبهار زِ عهد کهن بگو
از ساقیان بزم طربخانهﻯ صبوح
از ساقیان بزم طربخانهﻯ صبوح
با خامُشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون ، وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من زِ غروب چمن بگو
زِ غروب چمن بگو
زِ غروب چمن بگو![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
موجها خوابیده اند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند،
آبها از آساب افتاده است.
در مزار آباد شهر بی تپش
وای مرغی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش.
آه ها در سینه ها گم کرده راه،
مرغکان سرشان بزیر بالها.
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هرچه غوغا بود قیل و قالها.
ابها از آسیاب افتاده است،
دارها برچیده، خونها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکُبنهای پلیدی رُسته اند...
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان.
وآنچه بود آش دهن سوزی نبود.
این شب ست؟ آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی برکشم،
باز می بینم صدایم کوته است...
آبها از آسیاب افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بینگ
از عطای دشمنان و دوستان...
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان مانده ایم.
آبها از آسیاب افتاد؛ لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم.
هرکه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زان چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
باز می گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود...![]()
ویرایش توسط Milik : 07-10-2015 در ساعت 09:22 PM
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
در حال حاضر 21 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 21 مهمان ها)