بخشی از رمان " خدا حافظ گاری کوپر "
«آخر این هم شد کار، که آدم سر یک طناب را بگیرد و دنبال ک*ون یک قایق روی آب سر بخورد؟ چه حرفها!» ... اگر یک دختر را با یکی از این قایقها به دریا ببرید خود به خود لنگش را برایتان باز می کند. با این قایقها هر بچه ننه ای دون ژوان می شود. باگمورنحق دارد. می گوید تمدن ما تمدن دست خر پلاستیکی است. هیچ چیزش طبیعی و صادقانه نیست. همه چیز مصنوعی است و نقش بازی می کند. اتومبیل، کمونیسم، میهن پرستی، مائو، کاسترو، اینها همه همان ذکر مصنوعیند. یک روز چیکس از تسرمات برگشته بود و حالش خیلی خراب بود! دلش پاک آشوب بود. با دختری خوابیده بود و دختره یکی از آن دیافراگمهایی را گذاشته بود که دموکراتهایکانکتی کات پخش کرده اند و روی آنها نوشته است: «من به کندی رأی می دهم.» می گفت: حالا دیگر آدم نمی داند کجا بگذارد که خیالش آسوده باشد. دیگر یک سوراخ امن پیدا نمی شود. ... اما آن پایین از هیچ کاری رو گردان نبود. آنجا در دنیای خودش نبود، میان غریبه ها بود و بایست همرنگ جماعت شود. تنها چیزی که تحملش را نداشت ساده پرستها بودند، که دنبالش می افتادند. اما او اجازه نمی داد که کسی به ماتحتش دست درازی کند: نه عمو سام، نه ویتنام، نه ارتش، نه پلیس و نه ساده پرستها. آخر مگر می شد که یک جوان بیست ساله از آمریکا فرار کند بیاید سوییس و مالش را تحویل اینها بدهد! ...