داستانش مفصله ... اولین بار پیش اومد ...(یعنی خرم کردن ...) گفتن احسان یکی هست نمیتونه بیاد آموزشگاه میری خونه شون و از این حرفا ... منم فک کردم طرف مشکل جسمی داره نمیتونه بیاد قبول کردم ...(البته جوان 18 ساله رو بگن تدریس با کیون میره ...

) هیچی رفتم اول که منو دیدن گفتن شمایی ...؟ یه حس بدی داشت ...

هیچی عین بز ایستادم تا زنگ زدن صحبت کردن تضمینم کردن فقط کم مونده بود سوء پیشینه ازم بخوان ...

بعد دیدم دختره اومد از من سالم تر اونجا فهمیدم تو دام افتادم ...

11 ساله ش خجالتی کم حرف ... هیچی دیگه منم جوگیر شروع کردم ...

خونه های بعدی از راه رسیدن و منم پیک موتوری طور میرفتم تا یه سال و خورده ای که ناگهان نمیدونم از کجا ماجرا به گوش بابام رسید و قیامتی به نام خونه ی ما به پا شد ...

ینی بابام جوری میگفت آبروی ما رو بردی که حس همون نظافتچی بهم دست داد ...

منم پیله کرده بودم دهنم مزه کرده بود بعدشم بازم یواشکی میرفتم ولی کمتر ...

این بود انشای من ...
