قدم می زنم و با دستانم ، چشمانم را پوشانده ام
به روی بلوکی سیمانی ، سبز و سفید رنگ ،
تیره چشم طی می کنم مسیری موازی را ،
رو به خیال ، وهم ، سراب ، هیچ ...
می شنوم صدای ارابه ای با سواری بی سر ،
کنار می رود حجاب چشمانم ،
بادی می وزد از رعشه ی ارابه و سوار ،
سرم با باد همراه است
سرم با باد می رود
و من ز یاد خواهم برد ،
راهی که طی می کردم ،
دستی پرده ی حجابی ،
بر چشم عابرش گماشته بود ...
Milik ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
اینجور موقعا من میگم تو نمی تونی دسته رو بده من![]()
پاره ترین چِت ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
ینی اگه هزار بار رعال و لگانس بردارم فک نکنم یبارم ببازم
در حال حاضر 12 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 12 مهمان ها)