به جای حرف زدن، در هراس هستم که
چگونه ار همه پنهان کنم دهانم را
سوال می کنم از های و هوی قیچی ها
که از شما چه کسی می بُرد زبانم را
منی که پاچه ی شلوارِ من به دندان هاست
و مومیایی قلبم به دست حرمان هاست
اگر بمیرم، در موزه ها و مقبره ها
غمی به دندان می گیرد استخوانم را؟
عجب مسابقه ای! می دوم به دنبالم
برای من رُقبا فکرهای تیز من اند
عجیب نیست اگر از نفس بیندازم
و گوشه ای بنشانم دوندگانم را
جهان کوچکی از کاج های معدومم
به چاپخانه به تاریکخانه محکومم
به کارخانه ی تعدیل و جرح بارم کن
سپس ورق به ورق ارّه کن جهانم را
چنان که دانه به دانه، به جای دیدن من
که نقشِ اول در سینمای خود بودم
دهان به دست نشستند نقشِ منفی ها
و مثل تخمه شکستند استخوانم را
به قله ها که در انبوهِ ابر گم بودند
درست لحظه ی آخر در آخرین پله
سلام کردم و یک باره چیزی از پایین
علیک گفته و هُل داد نردبانم را
که فضله را با یک لُنگ می شود شست و
صدای بد را با پنبه می شود نشنید
کلاغ های جوانمرد لطفت شان ماجور
همین که گِل نگرفتند آسمانم را
شروعِ فصلِ شکار! ای تفنگ خشکیده
که از خشاب تو غیر از قفس نباریده!
چه مویه می وزد از جانبت، که قشلاقم
گسیل کرده به سویت پرندگانم را؟
و در نگاه زنی شرمگین که می خواهد
به عشق تازه ی یک مرد اعتراف کند
هزار جمله ی بالقوّه ام، که ساعت هاست
در اختفا سپری می کنم زمانم را
میان کوچه قدم می زنم وَ می گویم:
چه خوب می شد اگر کوچه بودم و هرشب
چهارچرخه می آمد که راس ساعتِ 9
تهی کند بتکاند زباله دانم را
حسین صفا