-
دختر بودن تاوان دارد
اینجا دختر که باشی باید از خیلی چیز ها محافظت کنی
حیا و عفت و آبرو و چه و چه و چه
اینجا دختر که باشی تا میخواهی بفهمی بچگی کردن یعنی چه چارقدری بر سرت میکنند و از کودکانه هایت محروم میشوی
اینجا تا میخوای لذت رها شدن موهایت در باد را بچشی برچسب گناه میخورد بر پیشانی ات
اینجا دختر بودن تاوان دارد...
دختر که باشی حتی از نگاه پسر همسایه روی بالکن درامان نیستی
پسوند ضعیفه همیشه همراهت خواهد بود
دختر که باشی هراس آسیب دیدن رهایت نمیکند
براستی دختر بودن اندکی دشوار است
-
باران....
نام دخترک گمشده ایست
که به شوق پنجره
از دریا گریخته
و به هر دری میزند
تا معشوقه اش را در آغوش گیرد
راهی نمیابد
در شهر سرگردان میشود
هوا را آشفته میکند، شخص عاشق را بی قرار!
و تمام آن هایی که بدون چتر پا به پای باران قدم میزنند
به شوق آغوشی...
در پی گمگشته خویش، آواره اند
هنوز هم هیچ ابری
راز جدایی باران را از دریا فاش نکرده...
و تو چه میدانی
صدای شوریده امواج
ناله هایی ست که در فراق باران سر داده....
از بی قراری، خودش را به صخره میکوبد
تا سرانجام در ساحل آرام بگیرد
اگر غیر از این است
یک نفر دلیل بی تابی شهر را هنگام پرسه ی باران در مه بگوید!
ای وای....
نکند ابر در این میان دلبسته ی باران شده...؟
نکند دلش خون است
امابرای هم صحبتی با عشق پنهان شده اش
پای حرفهای باران مینشیند
وقتی از گذشته اش با دریا میگوید و دلبری اش برای پنجره.
چه رسم ناخوشایندی...
عشق دومینو وار زمین به آسمان هم سرایت کرده
شاعر را اینگونه نگاه نکن، دیوانه نیست...
فلسفه میبافد...
که حال خراب زمین را هنگام باران توجیه کند!
آخر هواشناس قصه
از آسمان شنیده که باران راهی زمین شده
پنجره از صبح منتظر است، اما خبری نیست
اگر امشب نیامد
حتم دارم ابر معطل اش کرده
چه میدانم...؟
شاید دست از شانه کشیدن موهایش بر نمیدارد...
-
هربار باران بارید
به من فکر کن
به زنی که در یک هوای دونفره تنهاست
دارد آسمان برسرم می ریزدو
می ترسم
دست های تو
چترباز آغوش دیگری شده باشد
-
باز کن پنجره را...
هوای بیرون را نفس بکش!
و باران را با عشق نظاره گر باش.
بی خیالِ تمام اتفاقات خوب و بدی که افتاده...
بی خیالِ تمام بد بیاری های زندگیَت
فراموش کن ناسپاسی ها را، بی مهری هاو بی تفاوتی ها را...
بی خیالِ آدم هایی که دنیایشان فقط درد و غصه برایت به ارمغان می آورد...
باران را نفس بکش جانِ دلم
و هوایی که بدون مِنَت، روح و جانت را داوطلبانه تازه خواهد کرد...
باران را
با عشق
نفس بکش...
-
دیوانگی نبود که نکرده باشیم،
خیابانی که روی جدول هایش راه نرفته باشیم
و بارانی که سر و صورتمان را خیس نکرده باشد،
اتوبانی که صدای جیغ هایمان با سرعتِ ۱۳۰ را نشنیده باشد
و کافه هایی که عطرِ بودنمان با عطرِ دمی هایشان مخلوط نشده باشد...
او ولی دیوانه تر بود؛
ساعت ۵ صبح هوای دریا به سرش میزد
و چله تابستان دلش شبهای ستاره باران کویر را میخواست،
توی بدترین سرماخوردگی هایم صورتش را میچسباند به صورتم و سهم بوسه های کل سالش را از من میگرفت،
توی خیابان بلند بلند حرف از دوست داشتنم میزد
و انگشتانش که قفل میشد بین انگشتانم حتی با بی حسی دستهامان هم باز نمیشد این گره کور...
توی تاکسی دستش را دور گردنم حلقه میکرد و آنقدر از عشقمان میگفت تا چهره درهم رفته راننده را ببیند و از ته دل بخندد؛
آخ که ضعف میکردم برای این خنده اش...
صبح زود دلش ترانه خواندن دوتایی را میخواست و خل بازی در آوردن تا جایی که از چشمانم خواب بپرد و اخم هایم بشود خنده یِ لبهام...
دیوانه اش بودم ولی او دیوانه تر بود؛
وسطِ زمستان از سوزِ سرما به هم میپیچیدم و هوسِ بستنی سنتی های عمو عباس را میکرد...
دیوانه بود؛ تو اوج دلدادگی بودیم که هوس رها کردن دستم به سرش زد و رفت...
دیوانه تر شدم وقتی سرماخوردگی هایم بی بوسه سر شد و صبح هایِ زودم بی صدایش بخیر...
-
_تلاشتون رو بکنید
تلاش بکنید که به هم برسید ،
حداقل اگه فردا نشد که بهم برسید
شرمنده دلتون نشید
شرمندش نشید که ای کاش تلاش میکردمو نکردم
شاید میشد
میدونی این شاید شاید های بعدشه که ادمو پیر میکنه ،
ادمو تا سرحد مرگ میبره هر روز
+پس توام پیر شدی بخاطر اینه؟! درسته؟!
_تلاش نکردم و هر روز تا مرگ میرم و برمیگردم
-
آرزویم بود و با خلقی بیانش کردهام
وای بر من! آرزوی دیگرانش کردهام
نیمه جانم کرد، اما تیر آخر را نزد
شکر می گویم که قدری مهربانش کردهام!
دوستان این روزها از هم گریزانند و من
دشمنی دارم که در دل میهمانش کردهام
سالیانی رفت و از دردم کسی آگاه نیست
بس که با لبخند مصنوعی نهانش کردهام
امتحان عاشقان دوری ست، اما قلب من
طاقت دوری ندارد، امتحانش کردهام !
-
پاییز جان !
چه سرد، چه درد آلود چون من
تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصل های نگارینم
پاییز
ای قناری غمگینم ...
-
حالم رو خوب میکنی ،
مثل عصر پاییزی ولیعصر
حالمو خوب میکنی ،
مثل شبهای خیابون کشاورز
حالمو خوب میکنی ،
مثل دیدن دو عاشق دستو دست هم
اره جانم حالمو خوب میکنی
دقیقا مثل قهوه ای که توی کافه کنار پنجره توی ولیعصر باهم خوردیم تو از تلخیش گفتیو من از شیرینیه کنار هم بودن
-
نمیدانم علتش چیست!!!
که یکباره به فکری عمیق فرو میروم...
گویی در عمیق ترین نقطه ی اقیانوس محبوس شده باشم...
انقدر در خود و افکارم فرو میروم
ک انگار سالهاست ن کسی را دیده ام و ن سخنی شنیده ام
نه کسی را میبینم و نه حرفی را میشنوم
در خودم حبس میشوم
در انفرادی افکارم
در زندانی به نام زندگی گیر کرده ام...
همانند او که به تنهایی وسط آن پل معلق ما بین دو کوه گیر کرده
گیر کردم ام
ترسیده ام
از خودم شرمنده ام
از اطرافیانم شرمنده ام
نه راه پیش دارم ، ن راه پس
پل های پشت سرم همه شکسته اند در تیک و تاک ثانیه ها
پل های روبه رویم هم، چنگی به دل نمیزنند
به نظرم اگر قدم از قدم بردارم این پل فرو میریزد
آری من گیر کرده ام در این زندگی اما به تنهایی