-
احساسِ درد همراه ما بزرگ می شود و هر ثانیه استانداردها و آستانه ی هشدارش تغییر کرده و به احساساتی که پشتِ سر گذاشته بی تفاوت می شود . دردهای دیروز ، مسخره ترین اتفاقات از نگاه امروز ماست و دردهای امروز هم قطعا برای فردا و فرداهایمان پیش پا افتاده و دم دستی خواهند بود پس غصه خوردن برای احساسات و مشکلات مقطعی که با گذر زمان بی اهمیت می شوند منطقی نیست!
از آدم های دیروز ، آن ها که لیاقت داشته اند ، هنوز هم هستند و آن ها که ارزش ماندن نداشته یا به ما مربوط نبوده اند بی آن که بخواهیم یا حواسمان باشد فراموششان کرده ایم .
هم دردها و هم آدم ها ، راحت تر از چیزی که فکرش را می کنیم فراموش می شوند باید به "زمان" سپرد
زمان تکلیفِ اهمیت و ارزشِ اتفاقات و آدم ها را روشن می کند .
-
پدربزرگ همیشه میگفت: «اگه میخوای غصه نخوری، به عقب برنگرد. چیزی که توی گذشته جا گذاشتی، به درد فردات نمیخوره. میگفت هرکدوم از ماها، گذشتهی کسی هستیم که سالها قبل فراموشمون کرده.»
اگه پدربزرگ زنده بود، دلم میخواست بهش بگم که من هنوزم میرم به گذشته، هنوز با گذشته قدم میزنم، هنوز با گذشته میخندم، هنوز با گذشته گریه میکنم. به پدربزرگ میگفتم دلم میخواد به گذشته بگم که فراموشش نکردم.
همیشه یه نفر هست که بتونه خودش رو انقدر بهت نزدیک کنه، که برای شکستنت به نشونهگیری احتیاج نداشته باشه.
یه لحظههایی بیشتر از اینکه از بقیه دلگیر باشی، برای خودت غمگینی. آدما بی رحمند، این رو از ابراز علاقههاشون میشه فهمید.
-
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم
و نه ضعف یا گستاخی ات را
عشقی که دیر بپاید شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر وقت دارد
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک اما صادقانه باشد من راضی ام
دوستی پایدارتر از هرچیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش!
-
گفت تو مقصري
هروقت خواست بودي هر وقت نخواست بودي
تو هميشه بودي
يه وقتا بايد بري تا قدر بودنتو بدونه
نگاش كردم لبخند زدم
آروم گفتم :
وقتي بدوني دنبالت نمياد
نميري!چون نميخواي باورت عوض شه
نميخواي از دستش بدي!
بهش گفتم وقتي بدوني كه اگر بري همه چيز تموم ميشه هيچوقت نميري
چون از تموم شدن ميترسي!
در اصل از نبودنش ميترسي!
-
میخواهم
اولین کسی باشم که داری ...
میخواهم
آخرین کسی باشم که داری ...
اصلا میخواهم
تنها کسی باشم که داری ...
میخواهم
از هر طرف که میروی ، به من برسی ...
هرچه میخواهی ، برای من باشد ...
میخواهم
چشمت جز من کسی را نبیند ...
گوشت جز من کسی را نشنود ...
میخواهم
خودخواه ترین عاشق باشم
وقتی که معشوق تو باشی ...
میخواهم
تنها کسی باشم که دوستت دارد ...
تنها کسی باشم که دوستش داری ...
-
خاطراتم را که مرور می کنم همیشه یک نکته آزارم می دهد ...
در زندگی ام همه چیز یا زود اتفاق افتاده یا دیر.
از موقعیت های شغلی خوب گرفته تا امکانات و شرایطی که زود به دست آوردم و زود از دست دادم
از خواسته ها و آرزوهای کودکی گرفته تا پیدا کردن محبوب ترین کتونی کودکیم در اسباب کشی. کتونی که دیگر نصف پاهایم هم در آن جا نمی شد.
آرزوهایی که دیر به دست آوردم و دیگر برای داشتنشان دیر شده بود، خیلی دیر...
حالا که خوب فکر میکنم آدم های زندگی ما هم همین هستند
گاهی زود به زندگیمان می آیند
گاهی دیر...
آنقدر زود می آیند که بلدشان نیستیم
نمی دانیم باید چطور با آن ها باشیم
تا به خودمان می آییم می ببنیم همه چیز تمام شده
اما زود رسیدن برزخ است
برزخی که دل امید دارد به جبران گذشته
جهنم جای دیگری ست
جایی که انسان ها دیر به زندگی ات می آیند
آنقدر دیر که دیگر لحظه ای فرصت برای داشتنشان نیست
آنقدر دیر که باید از کسی که نداری! دل بکنی
آنقدر دیر که یادت بیاید هر که را که تا امروز به دست آوردی اشتباه بوده
بهشت آن جایی ست که هر اتفاقی به وقتش در زندگیمان رخ دهد نه زودتر و نه دیرتر
بهشت آن جایی ست که هرکسی به وقتش در زندگیمان بیاید نه زودتر و نه دیر تر...
-
یادت هست؟
چند ماه پیش را میگویم
انتظار پاییز را میکشیدیم
برایش ذوق داشتیم
اکنون پاییز نفس های آخرش را میکشد
به همین زودی تمام شد
خیلی فکرها برایش داشتیم نه؟
خیلی خاطره ها خواستیم
بسازیم که نشد...
خب تمام عمر همین است
فصل های مختلف زندگی میگذرد
تمام میشود
در آخر این تویی که خودت را تنها میابی
تنهای تنها میان اتفاقاتی که نیفتاد!
پس بخند
با تمام نداشته هایت برقص
در همین لحظه در همین حالا
به حال خوبت وعده ی فلان فصل وُ فلان روز وُ فلان شخص را نده...
-
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میآیی؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی چهطور؟
گفت: روزهای بارانی همه ساعتها ساعت عشق است!
-راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی او همیشه خیس بود
-
منِ دور افتاده از جهان صدای نفس هات
با تپش باران حرفهات
آرام آرام نفس میشوم
عمیق تر استشمام کن با دقت آن روزها
به یاد مهم بودنم به یاد
به من فکر کردنت
به یاد ترس از دست دادنم
به یاد نبودنم که نه بود،نه نبود
هیچ رعدی برق از دریای چشمت نمیبُرد
حالا نه آب نه آتش نبودنم رو
یادت نمی آورد
و تو در ذات هر ریشه زمزمه میکنی
در صدم به صدم ثانیه هام
و من حبس شده ترین
سلول زندانی جهانم
عنصر وجودم رو به نابودیست
به خاطر عهد شب پره ها با مه تاب هم که شده
بیا کامل شویم.
-
کم سن تر که بودم بعضی شب ها به پشت بام می رفتم به آسمان و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم نفسی عمیق می کشیدم چشمانم را می بستم و دستانم را باز می کردم آنوقت لابلای افکار عجیب و غریبم از فرازمینی هایی که در ذهنم ساخته بودم می خواستم که بیایند و مرا با خودشان ببرند
دنیای متفاوتی برای خودم داشتم دنیایی که شب هایش دوست داشتنی تر از روزهایش بود دنیایی که شخصیت های محبوب آن موجودات ندیده و نشناخته ای بودند که آنها را فقط در خیالات و خواب هایم دیده بودم دنیایی که با کهکشان و ستاره ها پیوند داشت همیشه منتظر بودم سفینه ای ساکت و بی صدا فرود بیاید موجودات عجیبی با دست ها و پاهای دو انگشتی و چشم هایی بدون مردمک پیاده شوند دستان مرا بگیرند و برای همیشه با خودشان ببرند به سیاره ای دیگر به سرزمینی دور و ناشناخته و من در این عبور با دیدن اجرام آسمانی و زمین که هر ثانیه درمقابل دیدگانم کوچک تر می شد جان بگیرم .
من از همان اولش دیوانه ی اکتشاف در ابعاد و عوالم دیگر بودم شیفته ی سفر به زمان و کهکشان و جهان های موازی و هر آنچه که عوام ناممکنش می پندارند
شاید جایی از مسیرم راه را اشتباه رفتم شاید همه چیز آنطور که می خواستم نشد و شاید تسلیم نمی شود ها شدم و جایی که باید نیستم!
اما هنوز هم دیر نیست آدم ها در طول زندگی شان خیلی راه ها را می روند و خیلی چیزها را تجربه می کنند اما اینکه آدم راهی را برود که دوست دارد و چیزهایی را تجربه کند که آرزویش بوده معجزه است!
من عادت ندارم آرزویی را در دلم زنده به گور کنم
من عادت ندارم تسلیم شوم...