دلِ شِکسته ی ما را به آتش افکَندند ،
اگر چه خود به سوی روضه ی بَرین رفتند ... (sm50)
نمایش نسخه قابل چاپ
دلِ شِکسته ی ما را به آتش افکَندند ،
اگر چه خود به سوی روضه ی بَرین رفتند ... (sm50)
به اهل دَهر میامیز و گوشه ای بِنِشین ،
که هَمدمان وفاپیشه گُزین رفتند ... (sm50)
هنر مَجوی که بازار فَضل رایِج نیست ،
از آن جهت که بزرگان نُکته بین رفتند ...(sm50)
طُفیل هستی عشقند آدمی و پَری ،
اِرادتی بِنَما تا سعادتی ببری
بِکوش خواجه و از عشق بی نَصیب مباش ،
که بنده را نَخرد کَس زِ عَیبِ بی هُنری ... (sm50)
تو خود چه لُعبتی ای شهسوارِ شیرین کار ،
که در برابر چَشمی و غایب از نَظری
هِزار جانِ گِرامی بسوختِ زیر ِ غیرت ،
که هر صَباح و مَسا شَمع مَجلسِ دِگَری ... (sm50)
به بوی زُلف و رُخَت می رَوند و می آیند ،
صَبا به غالیه سایی و گُل به جِلوه گَری
دعای گوشه نِشینان بَلا بِگرداند ،
چرا به گوشه ی چَشمی به ما نمی نِگری ... (sm50)
هَمی نالَم چو بلبل در سَحرگاه ،
به بویِ آنکه که گُلزارَم تو باشی
چو گویَم وصفِ حُسنِ ماهرویی ،
غَرض زان زُلفِ رُخسارَم تو باشی ... (sm50)
اگر نامِ تو گویی وَر نگویم ،
مُرادِ جمله گُفتارم تو باشی ... (sm50)
مِی صَبوح و شَکَرخوابِ صُبحدَم تا چند ،
به عٌذر نیم شبی کوش و گریه ی سَحَری
بیا که وَضعِ جهان را چُنان که من دیدم ،
گَر امتحان بِکُنی ، مِی خوری و غَم نَخوری ... (sm50)
نَفس برآمد و کام از تو برنمی آید ،
فَغان که بَختِ من از خواب دَر نمی آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز ،
بلای زُلفِ سیاهَت به سَر نمی آید ... (sm50)