دبیرستان که بودم زنگ تفریح تموم شد رفتیم سر کلاس.من که رفتم تو محکم درو پشت خودم بستم.احساس کردم به یه چیزی خورد..نگو ناظممون پشت من داشت میومد تو کلاس اون مانع هم که نذاشت در بسته بشه بینی ایشون بود![]()
کلاس اول ابتدایی که بودم-یه روز انگار شهادت بود یه سینی خرما روی میز توی سالن جلوی دفتر گذاشته بودند-منم از بس تلویزیون فیلم ایرانی می داد یاد گرفته بودم که جلوی عکس مرده خرما خیرات می کنند-خواستم شیرین کاری کنم دنبال یه عکس می گشتم-از قضا اون عکس معروف که بالای تخته سیاه تمام کلاس ها می گذارند...... روی طاقچه ی کلاس افتاده بود -برداشتم -با ماژیک مشکی گوشه ی ان را خط مورب کشیدم و گذاشتم جلوی سینی خرما
خانم مدیر و پرورشی و.... وقتی زنگ تفریح اینو دیدند نزدیک بود سکته کنند.- و هی استغفرالله می گفتند
و دنباله عنصر ضد .... گشتند اما کسی منو ندیده بود
اگه سرباز زندان باشی و یه زندانی جدید و از اون جاهلا بیاد تو بند زندانی های پایه بالا واسه شروع چندتا لورازپام میدن به خوردش مست خواب میشه وقتی هم که بیهوش افتاده لامپش روشن میکنن وقتی از خواب بلند میشه میبینه که بند آب داده
البته این مال زمان خدمت من بود الان نمیدونم چجوریه
البته در مورد هادی باید بگم که خودش راضی نیازی به قرص نیست
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
اولین قرارم با یه دختره بود و با هم رفته بودیم بیرون و رفتیم تو یه پارک .. فضای پارک خیلی شاعرانه بود منم جو گرفت و شاعریم گل کرد و واسه دختره با تما عشقم یه شعر گفتم ... شعره این بود """" سرو قد تو خميده كي خواهم ديد؟ لعل لب تو مكيده كي خواهم ديد؟
پيراهن تو به تن خيالي ديدم شلوار تو را كشيده كي خواهم ديد؟ """ اینو که گفتم دختره چند ثانیه بهم نگاه کرد و شدید خندش گرفته بود و به زور جلو خودش رو گرفت و بعد با کیف زد تو سرم و رفت من تا چند روز بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد و بعد چند روز یه اس ام اس بهم داد و گفت "" آخه خاک بر سر بزار دو دیقه از قرارت با یه دختر بگذره بعد به فکر ک *** باش و دیگه ندیدمش تا همین چند ماه قبل که عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش![]()
سر كلاس شيمي عمومي نشسته بوديم
استاد ويديو پروژكتور را روشن كرد بعد پرده را داد پايين
خلاصه كامل نداد
من كه اون آخر نميديدم يهو از دهنم پريد استاد كامل بكشيد پايين ما نميبينيم
كلاس هم كه دنبال بهونه بود تركيد
و اون جلسه ديگه هيچي ياد نگرفتيمو
تو عید خودم تنها بودم خالم و دختر نازنین و عزیز تر ز جانش اومدن به من سر بزنن و یه چند ساعتی پیشم بودن و خالم تو آشپزخونه بود و من و دختر خالم تو اتاق و منم برگشتم به دختر خالم گفتم فردا بیا اینجا برام غذا درست کن با هم بخوریم بهم گفت من که غذا درست کردن بلد نیستم و منم گفتم چه غذایی خوشمزه تر از خودت و تو بیا خودتو میخورم هیچی نگفت و یه چند دیقه بعد خالم اومد به دخترش گفت بریم دیگه منم گفتم کجا خاله تازه اومده بودید بمونید شب برید بعد خالم بهم گفت نه خاله میترسم اینجا بمونیم ما رو بخوری اینو که گفت انگار یه بشکه آب یخ ریخته باشن رو سرم ...... ای بسوزه پدر عاشقی که منو به این روز انداخت![]()
در حال حاضر 6 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 6 مهمان ها)