نى نوازى بود، خوب نى مى زد. اطرافش پر شد آدم. روزى نى ِ اين ني نواز شكست. ساز نداشت بزند. مردم از دور و برش رفتند. اين بابا، رفت نى زارى را پيدا كرد، يك نى ازش شكست و ساز ساخت و نواخت. باز ملت دورش جمع شدند. اين زد نى اش را شكست، ملت از دورش رفتند. باز رفت نى از نيزار شكست و نى ساخت و نواخت و باز ملت گردش جمع شدند. خلاصه! اين بابا هر روز يك نى از نيزار مى شكست و ساز مى ساخت و مى نواخت و مردم را جمع مى كرد و ساز را مى شكست و مردم از دورش مى رفتند. زد و اين بابا آخرين نى را هم از نيزار شكست، ساز ساخت و رفت وسط شهر، اما نى نزد. ساكت ايستاد. يكى از مردم گفت:
- چرا ساز نمى زنى؟
اين بابا گفت:
- يه نيزار از بين رفت تا شما بفهميد كه صداى ِ نى از ساز درنمياد، اما نفهميديد سپس ساز را انداخت وسط ميدانچه و رفت سمت ِ شهرى كه مردم نداشت.
علیرضا روشن