این روزها دلم خونِ خون است
مثل اناری بازمانده
از شاخه ای که چشم به در دوخته
تا تو بیایی و او را از شاخه بچینی
من اَنارِ آبانم
دل تنگت که میشوم ،
بغض هایم می ترکد
من تا آخرین انارِ روی درختِ این پاییز ،
به انتظارت خواهم نشست
نکند نیایی؟!
این روزها دلم خونِ خون است
مثل اناری بازمانده
از شاخه ای که چشم به در دوخته
تا تو بیایی و او را از شاخه بچینی
من اَنارِ آبانم
دل تنگت که میشوم ،
بغض هایم می ترکد
من تا آخرین انارِ روی درختِ این پاییز ،
به انتظارت خواهم نشست
نکند نیایی؟!
چقدر از همه آدمها بدم میاد و از تو نه! چقدر همه صداها روی اعصابمه و حالمرو بد میکنه و صدای تو نه! چقدر همه آزار دهنده ان و تو نه! چقدر توی دنیام فقط تورو راه میدم و بقیه رو نه..
تازگی ها دلم که می گیرد ؛
شال و کلاه می کنم ،
دستِ تنهایی ام را می گیرم ،
به خیابان می روم و تا مقصدِ آرامش و رهایی ؛
قدم می زنم ...
خیلی حسِ خوبی ست ؛
این که بدانی در نهایتِ بی کسی ات هم ؛
خودت را به کسی تحمیل نکرده ای !
خودم را دوست دارم!
همه جا همراهم بوده ؛
همه جا...
یکبار نگفت حاضر نیستم
با تو بیایم
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد.
خودم را سخت دوست دارم!
تو
دوست داشتنی ترين
پيچكی هستی
كه دلم می خواهد
به دست و پای زندگيم بپيچی
و مدام قد بكشی در لحظه هايم
و حالم را خوب تر كنی...
این کافه با سقف کوتاه
با قهوه های تلخ
با نورهای مورب و مرده
تنها از" فرصت بوسه" میکاهد...
برخیز
در گریبان من، نور و روشنی جاریست...
وسرانگشتانم، نوازش را جادو میکند!
برخیز تا زیر نور ماه، ببوسمت...
یه بارون یواشی داره میاد
و یه عطر زمینِ بارون خوردهای راه افتاده و یه هوای ملایمی هست که اصلا تف به دوری
فرض كن تمام بارانهاى پاييز را قدم زدى؛
فرض كن پياده رو هاى شانزه ليزه مالِ تو؛
يا اصلاً فرض كن هر آنچه ميخواهى..؛
من كه ميدانم اين دلتنگى هاى نيمه شب؛
هيچ چاره اى ندارد جز خودش..
شب بخیر از زبان کسی که دوستش داری فقط یک کلمه ساده نیست؟!!!
شب بخیر یعنی یک روز دیگه همراهت بودم
یک روز دیگه دوستت داشتم
یک روز دیگه حواسم به تو بود
یک روز دیگر جز تو کسی برایم مهم نبود...!
خلاصه «شب بخیر» مهمترین مکالمهی کوتاه در آخر شب است.
لطفا هیچوقت از کسی که میدونی منتظر این کلمه است دریغ نکن.
چون ممکنه به امید همین «شب بخیر» ها روزش را شب کند...
قصه از اینجا شروع شد که تصمیم گرفتم سر همهشونو بکنم زیر آب. تلگرامو تموم شعرای عاشقونه رو یهجا پاک کردم و رفتم نشستم جلوی تلویزیون و شروع کردم به تخمه شکستن.
از روانشناسا شنیده بودم توی همچین مواقعی باید حواستو ازش پرت کنی.
ولی من هربار میخواستم حواسمو پرت کنم، اشتباهی سر میخورد تو بغل خودش.
با دقتِ تمام به حرف روانشناسم گوش میدادم و منتظر معجزه بودم!
بعدِ اون خداحافظیِ مسخرهای که ما داشتیم، مجبور شدم برم پیش یکی که راه و چاهِ بیخیالی رو یادم بده.
خداحافظی نبود که. معلوم نبود قهر کردیم یا باید کلا بریم پی زندگیمون. یه هفته گذشت، شد دو هفته، یه ماه، سه ماه...
نه، دیگه این زمان یعنی: کات! و تمام!
روانشناسی کار نکرد.
تو این شرایط هیچوقت کار نمیکنه. روانشناسی مال وقتاییه که حالت خوبه و مغزت داره درست کار میکنه. برای اینطور وقتای خماری باید صبر کنی تا اون اتفاقِبیفته.
تا اون اتفاقِنیفته، نه تنها روانشناس و رفیق و سفر که زمانم کار نمیکنه.
باید دلت کنده شه. یه جوری کنده شه که دیگه یادش نیفتی. که دیگه دوستداشتنش برات نماد قداست نباشه.
کل کلام اینکه باید از چشمت بیفته.
وگرنه دنبال دوا درمونِفراموشی نباش. تا دلت باهاشه، هرجا بری حی و حاضرِ.
زور نزن بزنیش کنار، اگه قرار به کنار زدنش باشه، وقتش که برسه اتفاقِ میفته.
تو یه ساعت همهچیو زیر و رو میکنه.
اونوقت دلت از اونهمه دلتنگی پاک میشه و بعدم خلاص.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)