صفحه 74 از 78 نخستنخست ... 24647273747576 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 731 به 740 از 776

موضوع: شعر و متن زیبا ... عاشقانه ها ...

  1. #731
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    وقتی که تو رفتی
    شکوفه ها و برگها هم رفتند
    و من تنها توانستم، به نقطه ای خیره شوم
    و اندوهم را به شکل کلمات کوچک در آورم،
    نمی توانم به عشق التماس کنم
    یا آرزو کنم
    که اندوه تلخ مرا در خود غرق کند
    همان اندوهی که ریسمان های مرا
    همچون قایق شکسته ای، از هم جدا می کند
    تنها قلم خسته ی من است
    که اندوه مرا به روی کاغذ می ریزد
    در حالی که آهسته آهسته
    قلبم را می خورد
    در تغییر و تبدیل سالها، لطف و مرحمتی نیست
    و نه هیچ زیبایی در این جهان برای من!
    پس به کلمات کوچک بدل می شوم
    تا تو عزیزم، مرا تلفظ کنی
    این تنها کاری است که از دست من بر می آید.

    #دوروتی_پارکر

  2. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #732
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند
    عین خنده‌ات
    که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد.
    تنها یک واژه‌ات حتی
    به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را.
    اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را
    تا دهان من
    بی‌وقفه می‌نوشم
    ریشه‌ی هستی خود را.
    تو اما نمی‌بینی
    که چقدر قرابت تنت
    به من زندگی می‌بخشد و
    چقدر فاصله‌اش
    از خودم دورم می‌کند و
    به سایه فرو می‌کاهدم.
    تو هستی: سبک‌بار و مشتعل
    مثل مشعلی سوزان
    در میانه‌ی جهان.
    هرگز دور نشو:
    حرکات ژرف طبیعت‌ات
    تنها قوانین من‌اند.
    زندانی‌ام کن
    حدود من باش.
    و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
    که تو-اش به من بخشیدی.

    شعر: #خوزه_آنخل_بالنته
    ترجمه: سامان رضایی

  4. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #733
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    توده عکس هایش را باز کردم و جز دست‏هایم هیچ ندیدم.
    صدها عکس سیاه و سفید که جز دست‏هایم هیچ نشان نمی‏دادند. دست هایم روی تارهای گیتار، دور میکروفن، در امتداد اندامم، دست‏هایم که صورتم را لمس می‏کنند، دست‏های تب آلوده ام، دست‏هایم که بوسه می‏فرستند...
    دست‏هایی بلند و لاغر با رگ‏هایی چون رودخانه هایی حقیر.
    آمبر با درِ بطری بازی می‏کرد، خرده نان‏ها را با دست له می‎کرد.
    گفتم: همه اش همین است؟
    گفت: مأیوس شدی؟
    - نمی‏دانم.
    - از دست‏هایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است.
    - این طور فکر می‏کنی؟
    با تکان سر تأیید کرد، بوی موهایش به مشامم رسید.
    گفتم: و قلبم؟ قلبم چطور؟
    لبخند زد و کمی خم شد.
    با حالتی تردیدآمیز گفت: قلبت؟ قلبت تجزیه نشده؟
    گفتم: باید دید...
    دستش را روی دست‏هایم گذاشت، آن‏ها را نگاه کرد، گویی نخستین بار بود دست‏هایم را می‏دید.
    گفت: بله باید دید.

    #آنا_گاوالدا

  6. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #734
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    راهب و روسپي

    راھﺒﯽ در ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﻣﻌﺒﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد . در ﺧﺎﻧه ی روﺑﺮوﯾﺶ،ﯾﮏ روﺳﭙﯽ اﻗﺎﻣﺖ
    داﺷﺖ.
    راھﺐ ﮐه ﻣﯽ دﯾﺪ ﻣﺮدان زﯾﺎدی ﺑه آن ﺧﺎﻧه رﻓﺖ و آﻣﺪ دارﻧﺪ،ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ او ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ.
    زن را ﺳﺮزﻧﺶ ﮐﺮد : ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎر ﮔﻨﺎھﮑﺎری . روز وﺷﺐ ﺑه ﺧﺪا ﺑﯽ اﺣﺘﺮاﻣﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ .
    ﭼﺮا دﺳﺖ از اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ؟ ﭼﺮا؟
    ﮐﻤﯽ ﺑه زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﺪ از ﻣﺮﮔﺖ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ؟

    زن ﺑه ﺷﺪت از ﮔﻔﺘه ھﺎی راھﺐ ﺷﺮﻣﻨﺪه ﺷﺪ و از ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺑه درﮔﺎه ﺧﺪا دﻋﺎ ﮐﺮد
    و ﺑﺨﺸﺶ ﺧﻮاﺳﺖ .
    ھﻤﭽﻨﯿﻦ از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ ﮐه راه ﺗﺎزه ای ﺑﺮای اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﺑه او ﻧﺸﺎن ﺑﺪھﺪ.
    اﻣﺎ راه دﯾﮕﺮی ﺑﺮای اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮد!

    ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ھﻔﺘه ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ،دوﺑﺎره ﺑه روﺳﭙﯽ ﮔﺮی ﭘﺮداﺧﺖ .اﻣﺎ ھﺮ ﺑﺎر از درﮔﺎه ﺧﺪا
    آﻣﺮزش ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ...

    راهب که از بی تفاوتی زن ﻧﺴﺒﺖ ﺑه اﻧﺪرزش ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮد :
    از ﺣﺎﻻ ﺗﺎ روز ﻣﺮگ اﯾﻦ ﮔﻨﺎھﮑﺎر، ﻣﯽ ﺷﻤﺮم ﮐه ﭼﻨﺪ ﻣﺮد وارد آن ﺧﺎﻧه ﺷﺪه اﻧﺪ!

    و از آن روز ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﮑﺮد ﺟﺰ اﯾﻦ ﮐه زﻧﺪﮔﯽ آن روﺳﭙﯽ را زﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮد،
    ھﺮ ﻣﺮدی ﮐه وارد ﺧﺎﻧه ﻣﯽ ﺷﺪ،راھﺐ رﯾﮕﯽ در کیسه می انداخت،ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ.

    روزی راھﺐ دوﺑﺎره روﺳﭙﯽ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ : اﯾﻦ ﮐﻮه ﺳﻨﮓ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟
    ھﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ ﺳﻨﮕﮭﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪه ﯾﮑﯽ از ﮔﻨﺎھﺎن ﮐﺒﯿﺮه ای اﺳﺖ ﮐه اﻧﺠﺎم داده ای!
    آن ھﻢ ﺑﻌﺪ از ھﺸﺪار ﻣﻦ . دوﺑﺎره ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ : ﻣﺮاﻗﺐ اﻋﻤﺎﻟﺖ ﺑﺎش!

    زن ﺑه ﻟﺮزه اﻓﺘﺎد،ﻓﮭﻤﯿﺪ ﮔﻨﺎھﺎﻧﺶ ﭼﻘﺪر اﻧﺒﺎﺷﺘه ﺷﺪه اﺳﺖ . ﺑه ﺧﺎﻧه ﺑﺮﮔﺸﺖ ،
    اﺷﮏ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ رﯾﺨﺖ و دﻋﺎﮐﺮد :
    ﭘﺮوردﮔﺎرا!ﮐﯽ رﺣﻤﺖ ﺗﻮ ﻣﺮا از اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﻘﺖ ﺑﺎر آزاد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ؟

    ﺧﺪاوﻧﺪ دﻋﺎﯾﺶ را ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ . ھﻤﺎن روز،ﻓﺮﺷﺘه ی ﻣﺮگ ﻇﺎھﺮ ﺷﺪ و ﺟﺎن او را ﮔﺮﻓﺖ .
    ﻓﺮﺷﺘه ﺑه دﺳﺘﻮر ﺧﺪا،از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻋﺒﻮر ﮐﺮد و ﺟﺎن راھﺐ را ھﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد!

    روح روﺳﭙﯽ،ﺑﯽ درﻧﮓ ﺑه ﺑﮭﺸﺖ رﻓﺖ . اﻣﺎ ﺷﯿﺎﻃﯿﻦ،روح راھﺐ را ﺑه دوزخ ﺑﺮدﻧﺪ!

    در راه،راھﺐ دﯾﺪ ﮐه ﺑﺮ روﺳﭙﯽ ﭼه ﮔﺬﺷﺘه وﺷِﮑﻮه ﮐﺮد : ﺧﺪاﯾﺎ!اﯾﻦ ﻋﺪاﻟﺖ ﺗﻮﺳﺖ ؟
    ﻣﻦ ﮐه ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ام رادر ﻓﻘﺮ و اﺧﻼص ﮔﺬراﻧﺪه ام،ﺑه دوزخ ﻣﯽ روم و آن روﺳﭙﯽ که
    ﻓﻘﻂ ﮔﻨﺎه ﮐﺮده؛ﺑه ﺑﮭﺸﺖ ﻣﯽ رود ؟

    ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﺷﺘه ھﺎ ﭘﺎﺳﺦ داد :ﺗﺼﻤﯿﻤﺎت ﺧﺪاوﻧﺪ ھﻤﻮاره ﻋﺎدﻻﻧه اﺳﺖ .
    ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدی ﮐه ﻋﺸﻖ ﺧﺪا ﻓﻘﻂ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻀﻮﻟﯽ در رﻓﺘﺎر دﯾﮕﺮان .
    ھﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐه ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ را ﺳﺮﺷﺎر از ﮔﻨﺎه ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدی،اﯾﻦ زن روز
    وﺷﺐ دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد . روح او،ﭘﺲ از ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ،ﭼﻨﺎن ﺳﺒﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐه ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ او را
    ﺗﺎ ﺑﮭﺸﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯾﻢ؛اﻣﺎ آن رﯾﮓ ھﺎ ﭼﻨﺎن روح ﺗﻮ را ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ که نتوانستیم تو را
    بالا ببریم!!!

    #پائولو_كوئيلو

  8. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #735
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    جوان عاشقی ست که به عشق دیدن معشوقه اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می رفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطم ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی کرد .
    دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را از این سرزنش میکردند . اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن ها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آورد که تمام سختی ها و ناملایمات را بجان میخرید .
    شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب ها از دریا گذشت و به معشوق رسید .
    همینکه معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید ;
    چرا این چنین خالی در چهره ی خود داری !!!
    معشوقه او گفت ؛ این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده ای .
    جوان عاشق گفت ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم .
    لحظه ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسد . چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است; ؟
    معشوقه ی او گفت ؛ این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی ست و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی .
    جوان عاشق میگوید ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم .
    لحظه ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید ; چه بر سر دندان پیشین تو آمده !!! گویی شکسته است .
    و معشوقه او جواب میدهد ؛ شکستگی دندان پیشین من از اتفاقی در دوران کودکی ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی !!!!
    جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می دهد .
    آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه اش می بیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جواب ها را می گوید .
    به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحر های پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد .
    معشوقه اش می گوید ; اینبار باز نگرد ، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی ست !!!
    جوان عاشق با لبخندی می گوید ; دریا از این خروشانتر بوده و من آمده ام ، این تلاطم ها نمیتواند مانع من شود .
    معشوقه اش می گوید ؛ آن زمان که دریا طوفانی بود و می آمدی ... عاشق بودی ... و این عشق نمی گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد . اما دیشب بخاطر هوس آمدی ، به همین خاطر تمام بدی ها و ایرادات من را دیدی . از تو درخواست میکنم برنگردی ، زیرا در دریا غرق می شوی .
    جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود ...


    مولانا بر تفسیر این داستان میگوید ; تمام زندگی شما مانند این داستان است . زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد . اگر نگاهتان ، مانند نگاه یک عاشق باشد ، همه چیز را عاشقانه می بینید . اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید ، دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید . دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید . اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی ها را خواهید دید و خوبی ها را متوجه نخواهید شد . نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی ها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید .
    اگر نگاهتان را تغیبر ندهید دیگر نخواهید توانست انسانهای خوب و مثبت در پیرامون زندگی خود پیدا کنید . روز به روز افسرده تر میشوید و لحظه به لحظه در زندگی خود بیشتر ناامید میشوید و در نهایت در دریای پر تلاطم و طوفانی افکار منفی خویش غرق میشوید .
    اگر میخواهید در زندگی موفق باشید و به آرامش برسید تنها کافیست نگاه خود را تعییر دهید .

    "عاشق باشید و به همه چیز و همه کس عاشقانه نگاه کنید "

    فیه ما فیه/ #مولانا

  10. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #736
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
    قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
    مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
    مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
    راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.
    یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!
    تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
    توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!
    دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
    تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
    من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!

    #روزبه_معین

  12. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #737
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    May 2016
    نوشته ها
    34
    تشکر
    3
    تشکر شده : 37
    بدون تو
    آه...
    حسرت چه جولانی می دهد برای لحظه دیدار
    جسمم میجوشد در این سوی دیوار
    مثل یک بیمار گذر میکند
    این طعنه ی تلخی است،
    انگار بدون تو قصه نیست
    حال امشب و هر شب من است
    بدون تو لحظه های با تو بودن مثل نام قشنگ تو
    پرستو وار از خاطر آرامشم کوچ میکند

  14. 2 کاربر مقابل از sabas عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #738
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 14,000
    گاهی احساس می‌کنم هیچوقت نتونستم از دریچه‌ی درستی به زندگیم نگاه کنم، انگار که از همون اول از در اشتباهی وارد شدم و حالا به جای لابی سر از انبار درآوردم، از اون‌طرف دیوار صداهای ضعیفی میاد اما هیچ چیزش واضح نیست، و تردیدی ترسناک، اینکه نکنه پشت این دیوار هم انباری دیگه‌ای باشه؟ کامو جایی در یادداشت‌های شخصیش نوشته بود افسوس که به خودم جرأت دادم و فکر کردم، باید برم و دوباره سرم‌رو روی پاهای مادرم بذارم و اونی که زندگی‌رو سرراست‌تر از من فهمیده بهم بگه عیبی نداره، چیزی نیست


  16. 3 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #739
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 14,000
    نگاهم می‌کنی و من احساس می‌کنم شاید هنوز دلم می‌خواهد کسی کنار این همه تنهایی، اسمش رابنویسد و تمام بهارهای پیش از این را از یادم ببرد
    نگاهت می‌کنم و از دل تو خبر ندارم اما می‌دانم کسی که بی‌وقفه نگاهم می‌کند؛ شاید همان اتفاق بی‌سرانجام باشد که می‌دانستم مهربان‌تر از آن است که فراموشم کند.
    بهار با تو آمد و من می‌ترسم از فصلی که قرار است بی‌تو بیاید


  18. 3 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #740
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 14,000
    میگفت هر آدمی برای خودش فصل پنجمی داره که تکلیف تمام
    فصل هاشو روشن میکنه
    که حال و هوای هر چهار فصلش به حال و هوای اون فصل بستگی داره
    اگه ابری باشه تمام فصل هاش ابریه
    بارونی باشه بارونیه
    آفتابی باشه آفتابیه
    میگفت، فصل پنجم فصل دل آدماست
    حال دل اگه خوش باشه
    همیشه بهاره همه جا پر گل و بلبله
    حال دل اگه ناخوش باشه
    هر فصل پاییزه
    سرد و غم انگیز و برگ ریز
    که پایان نداره...


  20. 3 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 74 از 78 نخستنخست ... 24647273747576 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •