
نوشته اصلی توسط
AkbaR
خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخر خدا چرا؟ آخـر خدا بگو
نه! نه! نمی شود، فریاد زد: برقص
در خنده ی فروغ، در اشک شاملو
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
خاتون تو رو خدا، سر به سرم نذار
این جا هوا پسه، اینجا نگـو نگو
یک نامه آمد و، شد یک تراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگاه، با بغض در گلو
بالای برج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
حامد عسکری